۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

دکتر عبداللهی استاد جامعه شناسی درگذشت




دکتر عبداللهی استاد دانشکده علوم اجتماعی علامه طباطبایی صبح روز جمعه 3/10/89 در سن 66 سالگی بر اثر سکته قلبی درگذشتند.
خبر را امروز شنیدم و ناباورانه باور کردم، که خبر مرگ از قدیم گفته اند دروغ نیست!
دیده بودمش در جلسات انجمن جامعه شناسی ، دوست داشتنی، آرام و بسیار مهربان ...
بی شک از بهترین ها بود در علوم اجتماعی اما می خواهم بگویم از نادره ها نیز بود در روابط اجتماعی و ارتباط با همکاران و دانشجوها که امروزه در همه کس یافت نمی شود.
می دانست چگونه رشته های علوم اجتماعی را در جای جای کشور در میان دانشکده های مختلف و در بین گروه ها چگونه به هم پیوند دهد. ایجاد گروه های علمی که هنوز هم این سنت پابرجاست از اساسی ترین کارهایی بود که پایه اش را ریخت. و جامعه شناسان را چون خانواده ای بزرگ هویت داد و گرد هم آورد تا از هر گزندی در امان باشند. به آنان یاد داد الفبای ماندن، در کار علمی کردن است و بس. و الفبای قدر جامعه شناسی و جامعه شناسان را دانستن نیز در آن است که آنان از هم نگسلند و ....
باور کردنبی نبود که در روزهای نخستین تاسیس این گروه ها با چه جدیت و آرامش و مهربانی ویژه خودش در همه جلسات حضور می یافت، گویی خود می دانست چه کار سترگی را شروع می کند. کاری که جامعه شناسی را از گزند زمان و زمان حفظ کند.
بی شک رفتنش زود بود اما جایش همواره در دل های ما و در تفکر ما خواهد بود؛ وقتی جامعه شناسانه می اندیشیم وعقلانیت را توشه ی تفکرمان می نماییم، وقتی بر این باوریم که یکی از مهم ترین راه های رسیدن به دموکراسی از انجمن های علمی غیر وابسته به دولت ها می گذرد. یادش گرامی .
گرامیداشت یاد دکتر عبداللهی در کنفرانس پژوهش اجتماعی و فرهنگی

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

یلدا مبارک


آن پیروزمندی که دیو دروغ را درافکند
آن پیروزی که چاره سازترین چاره سازان است
آن پیروزمندی که بیچارگان را
خانه پناهی مطمئن خواهد سپرد،
بی شک و در یقین خواهد آمد،
او دانسته است که طوایف انسان
زائران راستی و رستگاری اند؟
پس
گمان بد مکنید
که بهار و ترانه را
از ایوان زمین ربوده اند.
پس گمان بد مکنید
که عود و آینه را
کسی از پنجره به زمستان سپرده است.
برادرم!
زرتشت!
می بینم که پروردگار پاک
علاقه و آشتی را بر ارابه ای گران
از عرش افسانه
به خانه ی ما می آورد.
پس بخواهم و شتاب کنم!
شتاب کنم و
نگذارم که این خشت خام را
کج کج
به سوی ثریا بغلتانند.

قسمتی از سروش یشت
از کتاب این منم زرتشت ارابه ران خورشید. سیدعلی صالحی

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

اتاقی از آن خود



نمی خواهم با جملاتم به ذهن شما نسبت به کتاب «اتاقی از آن خود» نوشته خانم ویرجینیا ولف جهت بدهم .فقط خلاصه ای از آن را در اینجا می آورم و داوری را به خودتان وامی گذارم. اما نمی توانم از گفتن این جمله خودداری کنم که کتابی است دوست داشتنی و تاثیرگذار .
ویرجینیا می گوید:زني كه مي خواهد داستان بنويسد بايد پول و اتاقي از آن خود داشته باشد. ويرجينيا در اين كتاب نشان مي دهد كه چگونه و از كجا به اين عقيده درباره اتاق و پول رسيده است.
....داستان از اينجا آغاز مي شود كه به ما گفته اند بايد دست كم سي هزار پوند جمع آوري كنيم براي ساختن دانشكده براي دختران- جمع آوري مبالغ هنگفت براي مدارس پسرانه كار بسيار آساني است، اين مبلغ پول زيادي نيست اما با توجه به اينكه عده كمي واقعاً علاقه دارند زنان تحصيل كنند، پول زيادي است.
از فكر آن همه زن كه سال ها كار مي كردند و برايشان دشوار بود كه دو هزار پوند روي هم بگذارند و نهايت تلاششان را مي كردند تا سي هزار پوند جمع آوري كنند، سخت برآشفتم و فقر شرم آور جنسيت خود را تحقير كردم. پس مادران ما چه مي كردند كه هيچ ثروتي نداشتند تا براي ما بگذارند؟
اصولاً همه اين زنان بچه هاي بسياري را به دنيا آورده بودند ده، يازده يا حتي سيزده و چهارده بچه.اول نه ماه طول مي كشد تا بچه به دنيا بيايد. بعد بچه متولد مي شود. پس از آن، سه يا چهار ماه به شير دادن سپري مي شود. بعد از شير دادن بي ترديد پنج سال صرف بازي كردن با بچه مي شود...
آيا اگر آنها وقتشان را صرف به دست آوردن پول و كسب درآمد مي كردند امروز جمع آوري سي هزار پوند برايشان دشوار بود.هر چند كه اگر اين مادران و مادربزرگها ثروت هنگفتي به هم مي زند در وهله نخست، كسب درآمد براي آنها غير ممكن بود، و در وهله دوم، اگر هم ممكن بود، قانون آنها را از حق تملك پولي كه به دست مي آوردند محروم كرده بود.
و بعد می پرسد؟چرا مردان شراب مي نوشند و زنان آب؟ چرا يك جنسيت آنقدر غني بود و ديگري آن قدر فقير؟ فقر چه اثري بر داستان دارد؟ چه شرايطي براي خلق آثار هنري لازم است؟ چند كتاب در سال درباره زنان نوشته مي شود؟ چند تاي آن را مردان مي نويسند؟ چرا زنان آن گونه كه فهرست نشان مي دهد اين قدر براي مردان جالب اند تا مردان براي زنان؟ آيا زنان قابليت تحصيل كردن دارند؟به نظر ناپلئون نداشتند و به نظر دكتر جانسون عكس اين بود. آيا زنان روح دارند؟ بعضي از قبايل بدوي معتقدند كه ندارند. ديگران، برعكس، معتقدند كه زنان نيمه خدا هستند و از اين رو آنها را مي پرستند. برخي از خردمندان، بر اين عقيده اند كه زنان از نظر ذهني سطحي ترند، برخي ديگر مي گويند از نظر آگاهي عميق ترند. گوته به زنان احترام مي گذاشت و موسوليني از آنها متنفر است. چرا در قلم مردان نسبت به زنان خشم وجود دارد؟ براي مثال، آدمهاي ثروتمند اغلب خشمگين اند زيرا گمان مي كنند آدمهاي فقير مي خواهند ثروتشان را تصاحب كنند.بنابراين ممكن است زماني كه پروفسوري بيش از حد و مؤكداً بر حقارت زنان اصرار ورزيده، نه به حقارت زنان كه به برتري خود فكر مي كرده، اين چيزي بود كه با عصبانيت و تأكيد بسيار از آن دفاع مي كرد، زيرا برايش جواهري بود با ارزش استثنايي.
زماني كه مردان بسيار شريف و متواضع، كتابي را از يك نويسنده زن مثلاً ربكا وبست به دست مي گرفتند،قسمتي از آنرا خوانده و با تعصب فرياد مي زدند« فمينيست بي شرم! مي گويد مردها خودپسندند!» اين فرياد بسيار شگفت آور بود چرا هرگاه زني به دليل آنكه واقعيتي درست ،هرچندناخوشايند را درباره جنسيت مخالف بيان مي كند يك فمينيست بي شرم باشد؟ فرياد يك غرورجريحه دارشده نبود، فرياد اعتراضي بود در برابر تجاوزي كه به حريم اعتماد به نفس او شده بود. طي همه اين قرنها، زنان چون آينه هايي عمل كرده اند كه قدرتي جادويي و خوشايند دارند و مي توانند قامت مرد را دو برابر اندازه واقعي اش نشان بدهند. آينه هر استفاده اي هم كه در جوامع متمدن داشته باشد، باز هم لازمه همه اعمال قهرمانه و قاهرانه است. به همين دليل است كه ناپلئون و موسوليني هر دو مؤكداً بر حقارت زنان اصرار مي ورزيدند، زيرا اگر زنان حقير نبودند، آنها نمي توانستند بزرگ باشند اين امر تا حدودي نياز مردان را به زنان توضيح مي دهد. و همين طور بي شكيبي مردان را در برابر انتقاد زنان. اگر زن زبان به گفتن حقيقت باز كند، قامت درون آينه كوچك مي شود. تصوير درون آينه اهميت بسزايي دارد، زيرا نيروي حمايت را بر مي انگيزد، و دستگاه عصبي را تحريك مي كند. آن را از مرد بگيريد ممكن است بميرد.
اين معمايي است ابدي كه چرا هيچ زني كلمه اي از آن ادبيات خارق العاده ننوشته در حالي كه ظاهراً بيشتر مردان مي توانستند شعر و غزلي بسرايند.( از خود پرسيدم زنان در چه شرايطي زندگي مي كردند)، زيرا داستان و اصولاً هر كار خلاق و ذهني، مثل سنگريزه از آسمان نمي افتد- هر چند امكان دارد اين امر در مورد علم صادق باشد.
(مي پرسم چرا زنان در عصر اليزابت شعر نمي سرودند در حالي كه نمي دانم چه تحصيلاتي داشتند! آيا نوشتن مي دانستند؟).
( آيا اتاق نشيمني از آن خود داشتند؟) چه تعداد از زنان قبل از بيست و يك سالگي بچه دار مي شوند. در يك كلام، از هشت صبح تا هشت شب چه مي كردند. از قرار معلوم، پولي نداشتند، به گفته پروفسور تروليان، چه دوست داشتند و چه نداشتند. پيش از آنكه كودكي را پشت سر بگذارند، احتمالاً در پانزده يا شانزده سالگي ازدواج مي كردند. بر اساس همين اطلاعات اندك، به اين نتيجه رسيديم كه بسيار عجيب بود اگر يكي از آنها نمايشنامه هاي شكسپير را مي نوشت. تصورش هم محال است كه زني در زمان شكسپير نبوغ شكسپير را داشته باشد. زيرا نبوغي نظير نبوغ شكسپير در ميان كارگران و بي سوادان و خدمتكاران به وجود نمي آيد. امروز اين نبوغ در ميان طبقات كارگر به وجود نمي آيد. پس چگونه ممكن بود در ميان زناني پديدار شود كه، به گفته پروفسور تروليان، كارشان قبل از پايان نوجواني شروع مي شد و اجبار والدين و قدرت قانون و سنت اجتماعي آنها را وا مي داشت تا به آن تن دهند؟
هر زني كه در قرن شانزده با استعدادي شگفت به دنيا مي آمد قطعاً ديوانه مي شد، خود را مي كشت، يا عمر خود را در كلبه اي بيرون دهكده در انزوا مي گذراند، و مردم او را نيمه ساحر يا نيمه جادوگر مي پنداشتند، و از او مي ترسيدند و مسخره اش مي كردند زيرا با اندكي مهارت در روان شناسي مي توان دريافت كه دختر بسيار با استعدادي كه تلاش مي كرد تا استعدادش را در عرصه شعر بكار گيرد، آن قدر با مانع روبه رو مي شد . آن قدر غرايز متضاد خودش او را عذاب مي داد و از درون مي خورد كه سلامتي و عقلش حتماً زايل مي شد.
در وهله نخست، حتي تا اوايل قرن نوزدهم داشتن اتاقي از آن خود، چه رسد به اتاقي ساكت و بدن سروصدا، براي زن غير ممكن بود، مگر آنكه والدين او بسيار متمول يا از اشراف والا مقام بودند. ار آنجا كه پول توجيبي او، كه به بزرگواري پدرش بستگي داشت، تنها براي هزينه رخت و لباسش كفايت مي كرد، از امكاناتي كه حتي مردان فقير داشتند محروم بود. مشكلات مادي هولناك بوده اما مشكلات معنوي به مراتب از آنها بدتر بود. در اين مورد ديگر بي اعتنايي نبود. خصومت و عناد بود. بديهي است كه حتي در قرن نوزدهم زني ترغيب نمي شد كه هنرمند شود. به عكس، تحقير مي شد، كتك مي خورد، موعظه مي شنيد و تهديد مي شد. حتماً ذهنش به دليل لزوم اعتراض به اين و مخالفت با آن فرسوده مي شد و نشاط و سرزندگي اش كاهش مي يافت. زيرا در اينجا باز هم در شعاع همان عقده مردانگي بسيار جالب و مبهمي قرار مي گيريم كه تأثير زيادي بر جنبش زنان داشته است. همان ميل و آرزوي ريشه دار نه اينكه زن حقير و فرودست باشد، اينكه مرد بدتر باشد، و اين موضوع مرد را در همه عرصه ها در مقابل ما قرار مي دهد، نه تنها در حوزه هنر، بلكه در حوزه سياست هم راه را سد مي كند.
در اواخر قرن هيجدهم، صدها زن از راه ترجمه يا نوشتن تعداد بي شماري رمان بد كه حتي در كتايهاي درسي هم ديگر اسمي از آنها نيست به كسب درآمد پرداختند تا بر مبلغ كمك درسي خود بيفزايد يا خانواده هايشان را نجات دهند.فعاليت ذهني شديد زنان در اواخر قرن هيجدهم، گفتگو، گردهمايي، نوشتن مقاله درباره شكسپير، ترجمه كتابهاي كلاسيك، بر اين واقعيت استوار بود كه زنان مي توانستند از راه نوشتن درآمد كسب كنند. سالهاي پاياني قرن هيجدهم تغييري رخ داد. زن طبقه متوسط نوشتن را آغاز كرد.
اكنون به اوايل قرن نوزدهم مي رسيم زنان شروع به نوشتن كردند اما چرا همه اين كتابها، به استثناء تعداد كمي، رمان هستند؟ اگر زني مي نوشت، مي بايست در اتاق نشيمن عمومي بنويسد. زنان هرگز نيم ساعت هم ندارند كه بتوانند آن را از آن خود بدانند. هميشه مزاحم كارش مي شدند. با وجود اين، نوشتن نثر و داستان در آن اتاق نشيمن آسانتر بود تا سرودن شعر يا نوشتن نمايشنامه، زيرا تمركز كمتري لازم داشت.
شگفت آور است كه چگونه زنان مي توانستند همه اين كارها را انجام دهند. زيرا اتاق كار جداگانه اي كه نداشتند كه به آن پناه ببرند و بيشتر كارشان مي بايست در اتاق نشيمن عمومي، با انواع واقسام مزاحمتهاي غير منتظره، انجام مي شد. مراقب بودند كه خدمتكاران يا مهمانان يا هيچ شخص ديگري جز اعضاي خانواده خودش بو نبرند كه مشغول نوشتن است. از طرف ديگر، تنها آموزش ادبي يك زن در اوايل قرن نوزدهم مشاهده شخصيت و تحليل احساسات بود. حساسيت او قرنها از طريق تأثيرات اتاق نشيمن عمومي پرورش يافته بود. احساسات مردم بر او تأثير گذاشته بود، روابط افراد همواره پيش چشمانش بود. بنابراين، هنگامي كه زن طبقه متوسط به نوشتن پرداخت، طبيعتاً رمان نوشت.
از آنجا كه رمان اين تناسب را با زندگي واقعي دارد، ارزشهاي آن كم و بيش همان ارزشهاي زندگي واقعي است. اما آشكار است كه ارزشهاي زنان اغلب با ارزشهايي كه به دست جنسيت ديگر وضع شده متفاوت است، طبيعتاً چنين است. با اين حال، اين ارزشهاي مردانه است كه غالب مي شود. مثال پيش پا افتاده اش اين است كه فوتبال و ورزش« مهم» هستند، و مد پرستي و خريدن لباس« بي ارزش». و اين ارزشهاي ناگزير از زندگي به داستان منتقل مي شوند. منتقد مي پندارد و فلان كتاب مهم است چون درباره جنگ است، و بهمان كتاب بي اهميت است زيرا با احساسات زنان در اتاق نشيمن مي پردازد. بنابراين، كل ساختار رمان اوايل قرن نوزده، در صورتي كه رمان نويس زن بود، ساخته و پرداخته ذهني بود كه قدري از مسير مستقيم خود منحرف شده، و مجبور شده بود ديد واضح و روشن خود را به نفع قدرتي بيرون از خود تغيير دهد.
زنان رمان نويس قرن 19 با مشکلاتی روبرو بودند. در آن جامعه كاملاً پدر سالار، زن نويسنده ارزشهاي خود را در جهت نظر ديگران تغيير داده بود. از آن هزار زني كه در آن عصر رمان نوشتند، تنها جين آستن و اميلي برونته هشدارهاي پي در پي معلم سختگير را به كلي ناديده گرفتند- اين طور بنويس، آنطور فكر كن. تنها اين دونفر آن صداي سمج و مداوم را نمي شنيدند كه گاهي غر مي زد، گاهي از سر بزرگواري تشويق مي كرد، گاهي تحكم مي كرد، گاهي اندوهگين بود، گاهي شگفت زده، گاهي خشمگين، گاهي مهربان، همان صدايي كه نمي تواند زنان را به حال خود بگذارد، بلكه بايد مانند معلمي با وجدان مدام به آنها تذكر بدهد.
زنان مورد توهين و سرزنش قرار می گرفتند.و برخی انتقادات آنها را دلسرد می کرد.اما مهم تر از همه؛
زنان رمان نويس هنگامي كه مي خواستند افكارشان را روي كاغذ بياورند، هيچ سنتي پشت سر خود نداشتند، يا اين سنت آن قدر مختصر و ناچيز بود كه كمك چنداني به آنها نمي كرد. زيرا ما اگر زن هستيم، از طريق مادرانمان فكر مي كنيم. بي فايده است كه براي كمك گرفتن به سراغ نويسندگان بزرگ مرد برويم، هر قدر هم از خواندن آثارشان لذت ببريم . وزن، شتاب و گام ذهن مرد به قدري با خصوصيات ذهني زن متفاوت است كه زن نمي تواند چيز زيادي از او بياموزد. احتمالاً هنگامي كه زن نويسنده قلم بر كاغذ گذاشت، نخسين چيزي كه فهميد اين بود كه جمله مشتركي براي استفاده او وجود ندارد.
اما با تمام مشكلات زنان قلم بر صفحه گذاشتن و نوشتن، هر آنچه را كه سالها در قلبهاي آنها انباشته شده بود و به اين ترتيب كتابخانه ها امروز مملو از كتابهايي است كه زنان آنها را خلق كرده اند.
شايد سادگي طبيعي، و دوران حماسه آفريني در نوشته هاي زنان به پايان رسيده باشد. شايد خواندن و نقد قلمرو وسيعتر و ظرافت بيشتري به او بخشيده باشد. شايد ميل به نوشتن زندگينامه شخصي پايان گرفته است. شايد زنان نوشتن را به عنوان هنر، و نه به عنوان شيوه اي براي بيان خود آغاز كرده باشند. شايد بتوان پاسخ بسياري از اين سئوالات را در ميان همين رمانهاي جديد يافت.
مردان در ادبيات تنها به عنوان معشوق زنان تصوير مي شدند . فضاي جامعه بعد از قرن 19 عوض شد، اكنون در نوشته ها نيز اين موضوع هويدا بود، كه زن و مرد در كنار هم به عنوان دو دوست و همكار كار مي كردند و ديگر معشوقه هم به حساب نمي آمدند آنها با هم و در كنار هم با روش مسالمت آميز به همكاري مي پرداختند. نوع نوشته ها عوض شد، مردان ديگر براي زنان جناح مخالف نبودند و لازم نبود وقتشان را با پرخاش كردن به آنها هدر بدهند. زن آزادانه مي توانست درباره مرد انتقاد كند بجاي اينكه بخواهد يا مجبور باشد در مورد او مبالغه كند.
وكلام آخر اینکه : جاي بسي تأسف است اگر زنان مانند مردان بنويسند، يا مانند مردان زندگي كنند، يا ظاهرشان شبيه مردان باشد، زيرا اگر اين دو جنسيت- با توجه به وسعت و تنوع دنيا- تا اين حد بي كفايت اند، چگونه مي خواهيم تنها با يك جنسيت سر كنيم؟
دو جنسيت بايد با هم تشريك مساعي كنند. در انسان غريزه اي عميق، اگرچه غير منطقي، به نفع اين نظريه وجود دارد كه اتحاد زن و مرد بالاترين رضايت و كاملترين شادماني را پديد مي آورد.
بر هر يك از زن و مرد دو نيرو حاكم است، يكي مذكر و ديگري مؤنث، در مغز مرد، مرد بر زن حاكم است؛ و در مغز زن، زن بر مرد. وضعيت عادي و آسايش خاطر زماني برقرار مي شود كه اين دو در هماهنگي با يكديگر زندگي مي كنند و از نظر روحي تشريك مساعي داشته باشند. اگر مرد باشيد، قسمت زنانه مغز بايد همچنان تأثير گذار باشد، زن نيز بايد با مرد درون خويش در ارتباط باشد.
كولريج مي گويد: ذهن بزرگ دو جنسي است. مسلماً منظور او اين نبوده كه چنين ذهني همدلي خاصي با زنان دارد، و مدافع حقوق آنهاست، يا خود را وقف تفسير آنها از جهان مي كند. شايد ذهن دو جنس كمتر از ذهن تك جنسي به چنين تمايزاتي قائل باشد. شايد منظور او اين بود كه ذهن دو جنسي صدا را تشديد مي كند و نفوذپذير است. احساسات را بدون مانع منتقل مي كند؛ طبيعتاً خلاق، با نشاط و منسجم است.
يكي از نشانه هاي ذهن كاملاً پخته اين است كه به صورت خاص يا جداگانه درباره جنسيت فكر نمي كند، فراهم كردن چنين وضعيتي در حال حاضر به مراتب از هر زمان ديگري دشوارتر است.
فكر كردن درباره جنسيت خود مخرب است. زن بودن يا مرد بودن به صورت خالص و مطلق مخرب است، بايد زنانه- مردانه يا مردانه- زنانه بود. كوچكترين تأكيد بر هر ظلم و جوري براي زن مخرب است، حتي نبايد از روي انصاف و عدالت از آرماني دفاع كند، يا به هر شكلي آگاهانه به عنوان زن سخن بگويد. منظور من از به كار بردن كلمه« مخرب» بازي با كلمات نيست، هر آنچه با آن تعصب آگاهانه نوشته شود محكوم به مرگ است. اگر قرار است احساس كنيم تجربه خود را به تمامي به ما منتقل مي كند، كل ذهن بايد كاملاً باز باشد. بايد آزادي وجود داشته باشد و همين طور آرامش.
گمان مي كنم انتقاد شود كه در سراسر اين صحبتها براي مسائل مادي بيش از حد اهميت قائل شده ايم. اما واقعيت ناخوشايند اين است كه نظريه اي كه مي گويد نبوغ شاعرانه هر جا بخواهد، به يك ميزان در ميان فقير و غني، پديدار مي شود، چندان به حقيقت نزديك نيست. شاعر فقير نه در اين روزها و نه در دويست سال اخير كوچكترين شانسي نداشته....استقلال فكري به عوامل مادي وابسته است. شعر به استقلال فكري وابسته است. وزنان هميشه فقير بوده اند، نه فقط در دويست سال اخير، بلكه از آغاز تاريخ پس زنان كوچكترين شانسي براي سرودن شعر نداشتند. به همين دليل است كه ويرجينيا وولف اين اندازه روي پول و اتاقي از آن خود تأكيد مي كند.
«پس وقتي از شما مي خواهم پول در بياوريد و اتاقي از آن خود داشته باشيد، در واقع از شما مي خواهم در حضور واقعيت زندگي كنيد، به نظر مي رسد زندگي پر تحركي باشد، چه بتوانيم آن را منتقل كنيم و چه نتوانيم. بايد از شما تمنا كنم مسئوليتهاي خود را يادآوريد، والاتر و معنويتر باشيد، بايد به شما يادآوري كنم كه مسئوليت سنگيني بر دوش داريد، و مي توانيد تأثير عمده اي بر آينده بگذاريد. مي خواهم به اختصار و بدون تكلف بگويم بسيار مهم است كه خودمان باشيم و نه هيچ چيز ديگري. به شما مي گويم رؤياي تأثير گذاشتن بر ديگران را از سر بيرون كنيد. درباره خود مسائل فكر كنيد.
در سال 1866 در انگلستان دست كم دو كالج براي زنان وجود داشته، و از سال 1880 زن متأهل قانوناً حق مالكيت داشته، و در 1919، به او حق رأي داده شده- امروزه ورود به بيشتر مشاغل به روي شما باز شده، وقتي درباره اين امتيازات بزرگ و مدت زماني كه زنان از آنها بهره برده اند تأمل كنيد، و اين واقعيت را در نظر بگيريد كه در حال حاضر تقريباً دو هزار زن قادرند از راههاي مختلف بيش از پانصد پوند در سال درآمد داشته باشند، مي پذيرند كه بهانه نداشتن فرصت، آموزش، تشويق، فراغت و پول ديگر پذيرفته نيست.»
« فقط به فكر پريدن باش!»

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

روز دانشجو مبارک


ایکاش آزادی را در این دیار زبان سخن بود.
ایکاش با آزادی هم در این دیار زبان سخن بود.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

بازداشت و محرومیت جامعه شناسان


لیست دانش آموختگان جامعه شناسی که بازداشت بودند و یا اکنون در بازداشت بسر میبرند و همچنین دانش آموختگانی که برای چند ترم از تحصیل محروم گشته اند

عماد الدین باقی کارشناس ارشد جامعه شناسی و عضو انجمن جامعه شناسی ایران و دریافت جوایز از (بنیاد جوایزمطبوعاتی بریتانیا – شجاعت مدنی از بنیاد پارکینسون –کمیسیون ملی حقوق بشر فرانسه )
حسام سعادت دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران بازداشت 30 خرداد (3 سال حبس تعزیری و اکنون با قرار وثیقه آزاد می باشد
جعفر ابراهیمی فارغ التحصیل رشته جامعه شناسی معلم دارای بیماری گوارش و دیسک گردن و عضو شورای عمومی دفتر تحکیم وحدت
فرزاد کلبعلی دانشجوی ترم آخردکتری جامعه شناسی سیاسی دانشگاه تهران بازداشت 16 آذر
محمد رضایی جلایی پور دانشجوی جامعه شناسی در ستاد میر حسن موسوی فعالیت داشته است
سمیه توحید لو دانشجوی دکتری جامعه شناسی دانشگاه تهران در ستاد میر حسن موسوی فعالیت داشته است
جلوه جواهری دانشجوی جامعه شناسی دانشگاه شیراز بازداشت 30آبان و یک ترم نیز از تحصل محروم گشته بود.
زهرا پور عزیزی دانشجوی جامعه شناسی دانشگاه تهران بازداشت در روز عاشورا
محسن امانی دانشجوی جامعه شناسی دانشگاه پیام نور محل بازداشت میدان ونک
ابراهیم خلیلی مقدم لیسانس جامعه شناسی بازداشت 27 شهریور و محل بازداشت میدان انقلاب
سعید خسرو آبادی دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه شیراز بازداشت 16 آذر اکنون با قرار وثیقه 50 میلیون تومان آزاد می باشد و یک ترم محروم از تحصیل
محسن فاتحی دانشجوی جامعه شناسی دانشگاه تهران دانشجوی ستاره دار
حسین حیدری دانشجوی ارشد جامعه شناسی بازداشت
زینب پیغمبر زاده دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه تهران 2 سال حبس تعلیقی و 2 ترم محروم از تحصیل
یاشار دارالشفا، دانشجوی جامعه شناسی دانشگاه تهران، پنجشنبه شب در هجوم ماموران امنیتی به خانه اش بازداشت شد
سمیه رشیدی بازداشت در آذرماه 1388 فارغ التحصیل کارشناسی جامعه شناسی (ایشان در رشته کارشناسی ارشد مطالعات زنان قبول شدند اما به جهت ستاره دار بودن از ادامه تحصل باز ماندند. ایشان فعال در دفاع از حقوق زنان هستند.
علی رفاهی بازداشت دانشجوی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران
محسن جعفری مقدم بازداشت دانشجوی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران
سمیه آشنایی دانشجوی جامعه شناسی که پس از سه ترم تحصیل به اتهام بهایی بودن از دانشگاه اخراج شدند
سعید خسروآبادی دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی نیز از تحصیل محروم شد
حسام سلامت” شاگرد اول کنکوردکترای جامعه شناسی که جامعه شناسی دانشگاه تهران قبول شده بود، از 30 خرداد گذشته درزندان است و به دوسال حبس تعزیری محکوم شده است

دانشجویان محروم از تحصیل دانشجوی علوم اجتماعی
مجتبی بیات 2ترم
فرید هاشمی 2ترم
جولان فرهادی 2ترم
شاهو رستگاری 1ترم
مصطفی احمد زاده 1ترم
فرهاد قربان زاده 1ترم
سحر رضازاده 1ترم
پگاه حمزه ای 1ترم
فاطمه هزار خانی 1ترم
سارا اسمی زاده 1ترم
الهه علی پور 1ترم
احسان جوانمرد 1ترم
سایر ارفیعی 1ترم
زهرا کمالی 2 ترم
مهدی حمیدی شفیق


همچنین دانشجویانی که به آشوب و بلوا متهم شده اند.
لقمان قدیری دانشجوی کارشناس ارشد جامعه شناسی دانشگاه شیراز
سجاد فتاحی دانشجوی کارشناس ارشد جامعه شناسی دانشگاه شیراز
نسیم دالوند کارشناس جامعه شناسی
ندا ضغیمی کارشناس جامعه شناسی

نقل از سایت اندیشکده جامعه شناسی

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

تکیه زدن برجای استالین

آنها که جامعه شناسی را اسلامی می خواهند!

از ابتدای انقلاب پنجاه وهفت تاکنون جامعه شناسی رشته ای مسئله ساز بوده است. وشریعتی که زمانی نماد روشنفکری و ایستادگی در مقابل سنتهای نادرست بود و درصدد تفسیر نوینی از مذهب اسلام، جوانان بسیاری راجذب جامعه شناسی می کرد. نامی ممنوع که کتابهایش نیز کمابیش پنهانی دست به دست می گشت. و ناگفته همراهی جامعه شناسی با نام او ورود به عرصه ای ممنوع بود.
زمان می گذشت و شریعتی رنگ می باخت اما جامعه شناسی خود را می یافت . رها از غبار ایدئولوژی ها و بازی های سیاسی ای که بلد نبود.
جامعه شناسی راه خود می رفت و می رود؛ آکادمیک و علمی، اما گویی دیگران آن گونه می خواهندش که «باید»...
در تمام مدتی که در دانشگاه جامعه شناسی خواندم و درس دادم و پژوهش کردم نه به من آموختند و نه من به کسی آموختم که جامعه شناسی باید در ید قدرت باشد یا برعلیه آن. جامعه شناسی، جامعه شناسی است، مانند هر علم دیگری. مانند فیزیک و شیمی. فقط حوزه مطالعه شان فرق می کند و آرزوی بنیانگذار جامعه شناسی نیز جز این نبوده است.
و حال پرونده جدیدی برای جامعه شناسی باز شده است که در عمر نسبتا کوتاه جامعه شناسی بی سابقه است. آنان جامعه شناسی را اسلامی می خواهند! و این استالین و هم حزبی هایش را به یاد می آورد که جامعه شناسی را مارکسیسیتی می خواستند! بماند که داستان استالین به پایان نرسید و پرونده ی مارکسیست گرایی اش(که با مارکسیسم فاصله ها داشت)بسته شد و فقط از آن جامعه ای با انواع مشکلات علمی وعقب ماندگی های علمی... برجای ماند. بماند که جامعه شناسی مارکسیستی تکیه گاهی بنام مارکس و آرا و نوشته هایش داشت، آرایی که بهر حال متعلق به دوره مدرن است و اگر بعد ایدئولوژیک آن را کنار بگذاریم خدمتها به جامعه شناسی کرده است، جایگاه جامعه شناسی اسلامی و تکیه گاهش در کجاست؟!( نهایتا ابن خلدون و فارابی و ابن سینا؛ اندیشمندان ماقبل مدرنی که این واژه برایشان نامانوس است چه رسد به محتوای مدرن آن)
دیروز در دفترچه ثبت نام رشته های کارشناسی ارشد دیدم رشته جدیدی بنام جامعه شناسی انقلاب اسلامی نشانده اند(مجموعه پژوهش اجتماعی با دو گرایش جامعه شناسی انقلاب اسلامی و پژوهش اجتماعی)!
وقتی دکتر حسابی که دکترای فیزیک هسته ای داشته است به ایران می آید و از شاه وقت می خواهد که بودجه ای در اختیارش قرار دهد که دانشگاهی برای آموزش علم فیزیک تاسیس کند از او می پرسند فیزیک دیگر چیست؟ وقتی توضیحات دکتر حسابی فایده نمی بخشد می گوید همان شیمی است و وقتی شاه از شیمی هم چیزی نمی داند، می گوید زیست شناسی است و دست آخر شاه نتیجه می گیرد که شما می خواهید کیمیاگری را آموزش دهید!! و به او بودجه ای برای ساخت دانشگاه پلی تکنیک می دهد... به قول فلاسفه البته این قیاس مع الفارق است اما آن ها که پسوند انقلاب اسلامی را به جامعه شناسی چسبانده اند احتمالا گمان می کنند جامعه شناسی همان تاریخ است که باید در چارچوب یک زمان مشخص قرار گیرد ( آن هم نه تاریخ مدرن که تاریخ به روایتی که میرزابنویس های دربار می نوشتند)
این تکیه زدن بر جایگاه استالینی است که دیگر نه جایگاهی دارد و نه آبرویی. و جامعه شناسی دارد هم پای دیگر علوم در همه دانشگاه های دنیا گام به گام با فرضیه هایش و نظریه هایش و روش های علمی اش به پیش می رود. گالیله را به توبه وادار کردن آیا زمین را از چرخیدن به دور خورشید بازداشت؟!

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

دفاع از جامعه شناسی


جامعه شناسی وقتی متولد شد که جامعه ی غربی بعد از انقلاب صنعتی با اوج گیری مهاجرت به شهرها، صنعتی شدن نوپا، رشد آگاهی و بالا رفتن میزان آسیبهای اجتماعی روبرو بود و از همه مهمتر این تولد همراه بود با مطرح شدن چیزی بنام «جامعه» (و نه خدا و مذهب و فلسفه و سیاست) و اعلام این که « جامعه ورای افراد تشکیل دهنده اش است و جامعه می اندیشد و عمل می کند و ...» و این که واقعیت اجتماعی آن چیزی نیست که بخواهیم یا بتوانیم آن را پنهان کنیم؛ زیرا او در ساختارهای اجتماعی جریان دارد و حضورش را اعلام می کند.
واقعیت اجتماعی امر اخلاقی نیست که بخواهیم نصیحتش کنیم، فلسفه نیست که بتوانیم مدتی به فراموشی بسپریمش یا به گونه دیگری تاویلش کنیم. او خودش را با واقعیت های اجتماعی دیگر می نمایاند و در ارتباط متقابل با انها وارد عمل می شود. « پدیده اجتماعی با پدیده اجتماعی بررسی می شود و شناخته می شود»
هر پدیده اجتماعی کارکردی دارد که به مدد آن در جامعه حضور دارد و کسی نمی تواند آن را با بخشنامه و اساس نامه حذف کند . کارکردها، دژ کارکرد می شوند ، پنهان می شوند، اما نابود نمی شوند. آن ها مثل سلول های حیاتی زنده اند ولو کسی آن ها را نبیند. .. آن ها در رگ و پی ساختارهای اجتماعی حضور دارند تا زمانی که ساختارها به آن ها نیازداشته باشند.
تضاد ویژگی دیگر پدیده اجتماعی است. تضاد در جامعه و با جامعه است. نه نابود می شود و نه جامعه را نابود می کند. تضادها نیزبرای جامعه کارکرد دارند و.....
و بسیاری ویژگی های دیگر که هرکدام از جامعه شناسان آن را کشف کرده اند و به علم جامعه شناسی افزوده اند.
جامعه شناسی ایدئولوژی نیست، اساسنامه سیاسی نیست، دستورالعمل اخلاقی نیست، راه رستگاری هم نیست.
جامعه شناسی یک پدیده اجتماعی است با جامعه متولد شده و در جامعه رشد می کند و پدیده های اجتماعی ( نه توصیه های اخلاقی یا قوانین سیاسی یا بخشنامه های اداری) دلیل ایجاد وبقای آن هستند. مدرنیسم یکی از این پدیده های اجتماعی است که منجر به زاده شدن این علم شد اگر با مدرنیسم توانستیم خداحافظی کنیم با جامعه شناسی هم خواهیم توانست . این تازه فقط یکی از آن پدیده های اجتماعی است که در رشد و نمو جامعه شناسی دخالت داشته است.
این روزها سخن بر سر محدود کردن، خانه نشین کردن و حذف دوازده رشته علوم انسانی بر سر زبان است. جامعه شناسان، اندیشمندان حوزه علوم سیاسی، روانشناسان، حقوقدانان و دانشجویان این رشته ها ظاهرن آرامند اما وقتی سخن آغاز می کنی آن لایه پنهانی خود را آشکار می کند. نگرانی، اضطراب و ناامنی.... امروز دانشجویی با نگرانی از چرایی این حذف پرسید و من شروع کردم به دفاع از جامعه شناسی و در پایان دریافتم که جامعه شناسی نیازی به دفاع هم ندارد او همه لوازم کارکردی را برای حضور در جامعه دارد...

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

روزی روزگاری خرافات

یادم میاد بچه که بودم کاغذهایی به دستم می رسید که کسانی از لای در حیاط می انداختند داخل یا در مساجد و حرم امام رضا لای قران و مفاتیح می گذاشتند ؛ که توش مطالبی با این مضمون نوشته شده بود: «دیشب پدرم خواب دیده که امام رضا ناراحت است و وقتی از او دلیلش را پرسیده ایشان گریه کرده اند و بعد جواب داده اند ناراحتم از زنانی که لباس مردانه می پوشند و در خیابان راه می روند....( البته مضامین کمی فرق داشت؛ گاهی در باره مردانی بود که چشم چرانی می کردند... یا زنانی که در خانه با شوهرشان بدرفتاری می کردند و... اما یک وجه مشترک داشت مضامین آنچنان از کلیت برخوردار بود که خواننده به خودش شک می کرد که شاید این نگرانی امام یا پیامبر شامل او هم بشود مضامینی مثل لباس مردانه، بدرفتاری با شوهر، چشم چرانی و...) و در پایان نوشته این نکات می آمد: پرسیدم من باید چه کنم؟ وظیفه من چیست؟ ایشان عرض کردند برو و همه مسلمانها بگو که دل ما از آنهایی که این کارها را می کنند خون است و... ای کسی که این نوشته را خوانده ای بدان که این عریضه ای از طرف امام ... است و بر تو واجب و لازم است که از روی آن چهل بار بنویسی و به چهل نفر بدهی اگر این کار را نکنی تا چهل روز دیگر کور می شوی...( گاهی می میری...یا والدینت را ازدست می دهی ... یا یکی از عزیزانت بیماری صعب العلاجی می گیرد و....)
خب کمابیش دوران این نوع نوشته ها گذشته و لااقل در بین افراد باسواد از رونق افتاده و کسی از ننوشتن این مطالب و عدم انتشار آن هراسی به دل راه نمی دهد.اما به مطلب زیر توجه کنید:
« یک استثنا در اکتبر 2010 : پنج جمعه، پنج شنبه و پنج یکشنبه همه در یک ماه وجود دارد. فقط 823 سال این اتفاق می افتد که با خبردادن تبدیل به کیسه های پول می شود به هشت نفر از دوستانتان خبر دهید و برکت در چهار روز بدستتان می رسد. براساس فنگ شویی»
این متن اس ام اسی بود که چند روز پیش بدستم رسید در این باره نظرتون چیه؟

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

چالشهای زنان هنرمند ایرانی


کسی را می شناسم من
دیروز با دوستی صحبت می کردم درباره آموزشهای هنری و معضلاتش در ایران... تا به اینجا رسیدیم که چندین ساله اموزش دختران به اجازه والدین –پدر- وابسته شده. از فرستادن آنها به مدرسه بگیر تا دانشگاه و اموزشگاههای هنری ... و حالا که بالاخره به هر دلیلی راه برای آموزشهای عمومی نسبتن هموار شده آموزشهای هنری همچنان درگیر پیچ و تابهای تعصبات و باورهای عرفی و دینی و... باقی مونده. وقتی سرگذشت زنان آواز یا موسیقی یا سینما و تئاتر را در ایران می شنویم حس عجیبی پیدا می کنیم از مبارزه انها برای یک خواسته ی خیلی ساده مثلن خواندن یا بازی کردن روی صحنه یا .. و اندوهی که وجودمان را فرا می گیرد از رنج ومحنتهایی که آنها نسبت به همگنان مردشان در همان رشته متحمل شده اند کسی مثل پوران با آن صدای اسمانی و زلال که آخرش هم سرطان امانش را می گیرد یا هایده و دلکش و ... یا هنرمندانی مانند سوسن تسلیمی و شهلا ریاحی و ... ولی اینها هرچند به دشواری بالاخره توانسته اند به پایگاه خود دست یابند. اما در زمانه ی کنونی راه هنر و آموزشهای هنری آنچنان ناهموار است که می بیبنیم در این سی ساله در عرصه آواز، ستاره ای ندرخشیده است و در عرصه موسیقی و تئاتر و سینما هم هرکسی هنری نشان داده است، خیلی زود به حاشیه رفته که ستاره سازی ممنوع بوده است و..
ما در بررسی ممنوعیتها برای آموزشهای هنری دختران با سه عرصه روبروییم: عرصه خصوصی و عرصه عمومی و عرصه دولتی.
در عرصه دولتی از ابتدای انقلاب تاکنون تلاش بر محدودیت و ممنوعیت زنان در هنر بوده است . از موسیقی و رقص و آواز و بازیگری بگیر تا مجسمه سازی و نقاشی و ... و تلاش شده است که خلاقیتهای هنری زنان یا کاملن نادیده گرفته شود یا با وضع قوانینی محدود کننده به خاموشی گراید و یا به عرصه های دیگری که به نظر آنها کم خطرتر!!! قلمداد می شده سوق داده شود مثل عکاسی و نقاشی و بویژه صنایع دستی... قوانینی که در بطن خود اشاعه دهنده ی انواع توهینها به زنان هنرمند بود . وقتی قانون به صراحت دلیل محدودیت زنان در عرصه بازیگری یا آواز را و دلیل ممنوعیت رقص را اشاعه فحشا اعلام می کند آیا راه برای این تصوربازنخواهد شد که زنان بازیگر یا خواننده در معرض فسادند و رقصنده ها هم که کلن فاسدند؟! و کدام زنی هرچند مقتدر می تواند در مقابل چنین تندبادی بایستد؟ که در جامعه ما ایستاده اند!
برای مقایسه بهتر خواننده ای مثل هایده را در نظر بگیریم . او فقط با مخالفت پدرش و همسرش روبرو بوده است و وقتی از سلطه آنها خود را رها می کند دیگر با موانع قانونی و عرفی که قانون به آن دامن می زند روبرو نیست.
بنابراین این عرصه بررسی قوانینی را دربرمی گیرد که بنایش محدودیت زنان است و از بازگویی آن نیز هیچ ابایی نداشته اند. این قوانین به همه عرصه های هنری و حتی ادبیات و داستان و شعر نیز هجوم آورد؛ خلق هر اثر هنری برای زنان، توسط زنان و درباره زنان باید تابع قوانینی خاص می شد؛ سانسور.
بنابراین قوانین :
زنان در برخی عرصه ها مطلقن نباید فعالیت کنند؛ آواز، رقص
زنان در برخی عرصه ها با رعایت قوانین که به مراتب سخت تراز قوانین مربوط به مردان در همان زمینه است می توانند فعالیت کنند مثل بازیگری سینما و تئاتر و موسیقی ( موسیقی با محدودیت بیشتری)
زنان می توانند به فعالیت هنری خود با رعایت بسیاری از شرایط و نه صرفن قوانین ادامه دهند. هنرهایی مثل عکاسی و صنایع دستی و خطاطی( ین شرایط نانوشته به حداقل رساندن روابط و برخورد زنان با مردان است)
حضور زنان در سوژه های هنری باید با رعایت اخلاق و تقوایی باشد که سفارش شده . آنها باید عفیف، نجیب، آرام، متین، محجبه باشند طوری که گویی در اجتماع زنی برخلاف اینها وجود ندارد. حتی سخن گفت از اشیا با صفاتی که ممکن است یادآور زنانگی باشد ممنوع است . سخن گفتن در ادبیات داستانی از سینه کوه و اتاق لخت و...
باری برعرصه دولتی حرجی نیست که آنها به قصد قربه الی الله آمده اند و می خواهند خلایق را راهی بهشت کنند آنهم فقط از راه خودشان و باور ندارند که راههای رسیدن به خدا به اندازه خلایق است.

در عرصه عمومی اما داستان چیزی دیگری است مردم چه مرد و چه زن دوست دارند آواز زیبای زنی را بشنوند یا حتی به حرکات موزون و طناز او نگاه کنند و گاهی از او تقلیدی هم بکنند یا فیلمهایی را ببینند که زنان هنرپیشه بدون حجاب در آن باز ی می کنند مثل فیلمهای قبل از انقلاب اما دوست دارند اینها مربوط به گذشته باشد. آنها از هنرمندی که امروزه آنهم در ایران این کار را بکند خشنود نیستند. آنها بهتر می دانند هنرمندان در همان لس انجلس به کار خود مشغول باشند یا فیلمها همان فیلمهای قدیمی فردین و بیک و بهروز و ... باشد. حالا اگه خیلی دلشان خواست اجرای زنده ای هم ببینند میروند دوبی یا ارمنستان و برمی گردند.در ته ذهن اینها هنرمندان فاسدند و دامن خانواده شان را آلوده می کنند!
انها عادت دارند درباره زندگی شخصی هنرمندان پچ پچ کنند و حتی آن را وارونه نشان دهند. برخورد عرصه عمومی به خصوص در مردان معطوف به دخترانشان است؛ مبادا ورود آن ها یا ارج گذاریشان باعث کشش دخترشان به این نوع هنر شود ! بازگشایی مدارس هنری دخترانه شاید یکی از نگرانی های عمده عرصه عمومی است که عرصه دولتی آن را پوشش می دهد. (وقتی قوانین با قید رواج فحشا و فساد از هنر یاد می کند) جامعه طالب زیبایی از هر نوعی هست اما نمی خواهد در خلق آن شراکتی یا دخالتی داشته باشد. تغییر این عرصه به زمان و اموزش نیاز دارد.
و اما عرصه خصوصی که فاصله ظریفی با عرصه عمومی دارد و روابط خانواده و اعضایش را دربر می گیرد. در جامعه ی ما همواره مردان تصمیم گیرنده اند بنابراین سرنوشت هنری دختران نیز در ید مردان خانوده اعم از پدر و برادر و همسر است. که طبیعتن با توجه دو عرصه عمومی و دولتی و نگاه غضب آلود آنها به هنر کمتر پدر یا برادری یا همسری این عرصه را برای زنان هنرمند باز می گذارد. اگرهمسر شهلا ریاحی پای او را به عرصه هنر باز کرد که این هنرمند از او سپاسگزاری می کند، به این دلیل بود که سایر عرصه ها ممانعتی نداشتند. اما اکنون زنان و مردانی می توانند دخترانشان را در این عرصه یاری دهند که باورهایی را که در عرصه عمومی و دولتی رایج است باور نداشته باشند و بتوانند در دخترانشان این مقاومت را ایجاد کنند که بدون هراس به خلاقیتهای هنری شان ادامه دهند.
اما متاسفانه مردانی را می شناسم ، به وفور، از یادگاران دهه شصت که همنوا با عرصه دولتی و عمومی به تحقیر و ممنوعیت و محدودیت دخترانشان در فعالیتهای هنری مشغولند و استعدادها را می سوزانند و اگر دوره هایی از کتاب سوزی در حافظه تاریخ مانده باشد اینهم دوره ای است از سوختن استعدادها...
و خوشبختانه زنان و دخترانی را می شناسم من ، به وفور، که علیرغم همه موانع و محدودیت های نفس گیر به آموزشهای هنری مشغولند. سازهایی که در خفا نواخته می شود، صداهایی که در خفا به آواز بلند می شود و بومهایی که در خفا رنگ می گیرد.... زنانی که حتی از پشتوانه ی یاری مردانی چون همسر اسماعیل ریاحی، قوامی، خالقی،... محرومند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

لایحه حمایت از خانواده: تبدیل خانواده به خانه سکس!؟

گفتگوی رادیو فردا درباره نقد لایحه حمایت از خانواده با علی طایفی

لایحه حمایت از خانواده که درطی سالهای اخیر ازسوی جناح محافظه کار نمایندگان مجلس درایران طرح و پیگیری شده است. این لایحه بانگرش مردخواهانه در ضدیت کامل با حقوق زنان و حتی کودکان در جامعه تدوین شده است. دراین قسمت از گفتگو به ابعاد دیگری از پیامدهای تصویب این لایحه پرداخته می شود.در حالى که همه گروه هاى مختلف زنان از مدرن تا سنتى، از اصلاح طلب تا محافظه کار، یکپارچه در تلاش اند تا جلوى تصویب این لایحه را بگیرند، در گفت و گوى ویژه این هفته رادیو فردا، على طائفى، جامعه شناس ساکن سوئد، پاسخگوى پرسش هاى ماست. پرسش هایى که در پى کنکاشى در حال و آینده زندگى مردان ایرانى و تاثیر تصویب لایحه حمایت از خانواده بر آنهاست.
ادامه مطلب را در اینجا بخوانید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

محسن نامجو


«همش دلم می گیره...»
دلم برای شنیدن آواز جدیدی از او تنگ شده. وقتی آهنگاشو می شنوم حس خوبی از تازگی بهم میده؛ با خودم میگم:اینا اون حرفاییه که منم دلم می خواسته بگم اما زبان گفتنش رو پیدا نکردم! شروع مدرسه ها، شاید، منو یاد آهنگ «دهه شصت» انداخت:

روزی که خرید مادر/کیف مدرسه؛ قرمز،چمدانی، کلاس اول با کلید./ روزی که سخت حل می شد/ اصل هندسه/ دبیر همدانی /صد کاروان شهید./ روزی که مرد خواهد جان بچگی/ روزی که حسرت واجب است بر تو.

روزی که رفت از یاد/ روزی که داد بر باد / شهر کلان که روزی علی آباد.../ روزی که رفت از یاد/ روزی که ماند در یاد/ تا باد چنین باد/ دادوبیداد/ که تا باد چنین باد

روزی که خط کش تصویری شکست/ میانه ی تنبیه/ روزی که زنگ خانه ها صور اسرافیل بود./ روز درک تضاد، تبعیض/ تفاخر، ترجیح/ روزلکه ی آب شور چشمت،/ بر غلط دیکته..../ روزی که رفت از یاد/ روزی که ماند در یاد/ شهرکلان که روزی علی آباد بود...

روز حسرت یک بارفیکس در ذهن لاغر بازو/ روز حسرت یک یارفیکس بودن در تیم مدرسه/ روز اشاعه سخنان نوآموخته/ روز تعریف پرهیجان فیلم هندی/ روزی که رید بر تو دختر همسایه / روزی که درید پدرت را کشور همسایه/ روزی که مرد از در بسته، ز پنجره تو آمد.

روزی که دو کانال بود/ یک به جنگ می رفت،/ از دو واتو واتو آمد./ روزی که رفت از یاد / روزی که ماند در یاد / شهرکلان که روزی علی آباد بود...

روزی که رهبر نوجوان تانک خورده بود/ روزی که آستین کوتاه لگد میان گرده بود/ روزی که ریش/ روزی که زیر بغل پاره/ روزی که یخه از فرط ایمان چرک بود/ روزی که دادرس هنوز مایکل نبود، کرک بود/ روزی که رفت از یاد/ روزی که ماند در یاد/ شهرکلان که روزی علی آباد بود...

روزی که چمران در پارک وی آرام خسبید/ روزی که فوزیه در کربلا شد شهید/ روزی که شاه رفت، جمهوری اجرانده شد/
روزی که تنها راه آزادی از انقلاب بود/ روزی که مهتاب بود/ سراب ناب بود/ آن نوشابه که هشت ساله کنار / حضرت معصومه خوردمش/ مادر خریده بود/ سبز بود/ سون آپ بود....

روزی که شهوت هنوز در نیمه شهر بود/ روزی که در استعاره ی فلک/ قطره، بحر بود/ روزی که دنیا تمام می شد/ هر هفته/ جمعه ها، غروب/ روزی که آخرین لذت گزارش هفتگی بود/ روزی که رفت از یاد/ روزی که ماند در یاد/ شهرکلان که روزی علی آباد بود...

روزی که سرد بود/ حرام شطرنج و تخته نرد بود/ تنها حلال باری/ این رنگ و روی زرد/ تنها حلال/ افیون و گرد بود/ روزی که یاد بزرگان/ دیدارها/ قلب درد بود.

روزی که پایان بود/ پادگان بود/ تهران نبود/ خیابان بود/ دشت آزادگان بود/......*/ خشم شدید برف روب فقیر/ روح جهان کارگری/ پله ی عبور/ انگشت یخ زده ی پسرک روزنامه فروش/ یخ شکسته با اشاره ی انگشت/ عقده به تیراژ پنج هزارتا/ از آسمان میکروفن می بارید/ جبرا"/ گوساله هم یکی را بلعید/ سهوا"

دختر به نام نل/ در هیاهوی شهر بود/ در جستجوی عدن ابد/ پارادایس بود/ در پشت موهای ریخته بر چشم/ برادرش یابوهای منفصل/ از گردن پدربزرگ/ در لای چرخ کالسکه/ در لای عین چرخ کالسکه/ در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه/ در لای چرخ چرخش/ اینهمه بازی روزگار:

بسی رنج بردیم در این سال سی
که فقط رنج برده باشیم... مرسی... مرسی....

اگه تا حالا نشنیدین برین گوش کنین..

*جای خالی را نتونستم خوب بشنوم اگه برام بفرستید ممنون میشم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

مسعود بهنود


برای روز تولدش

از روزی که با نوشته های او آشنا شده ام ، سعی کرده ام نه از خواندن نوشته ای از او بازمانم و نه از دنبال کردن گفتگوهایش در تلویزیون فارسی بی بی سی .
او را از مقالاتش در روزنامه های توس و عصرآزادگان و بهار و بطورکلی روزنامه هایی که مخالفان اصلاحات آنرا روزنامه های زنجیری نامیدند، شناختم و بعد کتاب «دوحرف» و بعد «حرف دیگر» و بعد نوشته هایش در سایتش که هرشب انگار به خواندنش معتاد شده بودم. بخشی از پایان نامه ام در باره روشنفکران بود و با بسیاری از آنها مصاحبه کرده بودم. سال هفتاد و هشت بود و حال و هوای آن روزها بوی مرگ می داد و خبر قتل روشنفکران در گوشه و کنار. اما عجب آنکه هربار به هر کدام از روشنفکرانی که بیم جانشان می رفت زنگ زدم ، با اطمینانی وصف ناپذیر که هرگز از خاطرم نمی رود با من به گفتگو نشستند... هنوز خاطره آن دیدارها و گفتگوها را از یاد نبرده ام . دوستی به من شماره او را هم داد بارها و بارها زنگ زدم و کسی گوشی را بر نداشت. به دفتر روزنامه (شاید شرق یا بهار، چون آین روزنامه ها در مدت کوتاهی کار می کردند و تعطیل می شدند و با تغییر نام باز ادامه می دادند) رفتم، شاید از آن طریق اثری از او بیابم اما منشی آنجا آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت آقای بهنود ایران نیست و چند روز بعد بود که خبر دستگیری اش را شنیدم و بعد آن متن دفاعیه در تلویزیون و اعلام کناره گیری و بازنشستگی او از روزنامه نگاری! و با خود اندیشیدم تو هرگز بازنشسته نخواهی نشد و هیچ کسی هم نخواهد توانست بازنشسته ات کند. روزنامه نگاری با جان تو عجین شده .
کتابهای زیادی خوانده ام اما بی اغراق می گویم اصالت و صمیمیت و همدلی نابی در کلام او موج می زند که یکتا ست. «این سه زن»، «خانوم»، «امینه»، «از دل گریخته ها»، «دویست و هفتاد و پنج روز بازرگان» ، « پس از یازدهم سپتامبر»،« در دربند اما سبز»، « از سید ضیا تا بختیار»،«کشته شدگان بر سر قدرت» و...همه ویژگی مشترکی دارند: زبانی شیرین و قصه گو و عاری از تعصب توام با عینیت روزنامه نگارانه و مورخانه که مزیتی بی نظیر است.
سالهایی خیلی پیشتر از آن که بهنود را بشناسم از شیرین سخنی کسروی در کتاب «تاریخ آذربایجان» و «تاریخ مشروطه» لذت می بردم و حسی از اعجاب در من برمی انگیخت. با اینکه معنی بسیاری از کلمات را نمی دانستم و باید مرتب به معنی لغات مراجعه می کردم، بازهم زبانش فاخر و شیرین بود. اما با نوشته های بهنود که آشنا شدم همان اعجاب بود و همان زبان فاخر و همان ادبیات شیرین که مرا به ستایش وامی داشت اما بهنود چیزی داشت که شخصی مانند کسروی کم می آورد؛ بهنود یک روزنامه نگار و نویسنده و تاریخ نگار بیطرف بود که قضاوت نمی کرد، دشمنی نمی ورزید، با کینه از کسی- از هیچ کس- سخن نمی گفت و برای همینها ستودنی است. کسی در تاریخ این مرز و بوم پیدا شده که شما ذره ای از کینه در چهره و زبان و نوشته او نمی یابید. زبان و نوشته ی او تاکنون هرگز از کسی به ناروا یاد نکرده و در ایفای نقش یک منتقد یا نویسنده ی بیطرف یگانه بوده است.
قلم او در توصیف یک شاهزاده قاجار؛ خانوم ، همانقدر ملاحت و یگانگی و همدلی دارد که وقتی از هم بندی هایش در زندان اوین که مجرمین غیر سیاسی اند، می نویسد. در نقل حوادث تاریخی و حتی تفسیر آنها آنقدر بیطرف است که برخی را واقعا" عصبانی می کند. در توصیف شخصیت ها هرگز زبان جز به آنچه بوده اند، نگشوده است حتی آنها که تاریخ از خود رانده است.
می دانم این نوشته در خور عزیزی چون او نیست اما می خواستم بهانه ای باشد که تولدش را تبریک بگویم و آرزوی سلامتی و شادابی برایش داشته باشم .

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

آن زن

امروز سالگرد بازگشت اولین دسته ی اسرای ایرانی بود... این خبر مرا به سالهای دوری برد که هنوز جنگ جریان داشت و چشمهایی براه تا آنرا که انتظارش را می کشیدند بیاید، و دلهایی همیشه نگران و مضطرب. او را به یاد آوردم. سال 66 بود از دانشگاه تهران انتقالی گرفته بود یا انتقالش داده بودند؛ براحتی. در زمانی که انتقال گرفتن از یک دانشگاه به دانشگاه دیگر نشدنی بود تقریبا". اما او آمده بود و در حالیکه خودش را صبور و آرام نشان میداد توضیح می داد که «همسرم اسیر شده ... ما شش ماه بود که با هم ازدواج کرده بودیم . او هم دانشجو بود، رفت جبهه... » خوب چطور تازه عروسش را گذاشت؟ « نه دیگه خیلی هم تازه عروس نبودم شش ماه زندگی کرده بودیم» و طوری شش ماه را می گفت که انگار زمان زیادی بوده... « برمی گرده. زود... خودم خوابشو دیدم. هرشب خوابش رو می بینم. از اسیری حرفی نمی زنه انگار یه سفری رفته که زود برمی گرده...» و بعد به هم نزدیکتر شدیم به خانه اش رفتم که طبقه بالای منزل پدری اش بود و در ودیوار اتاقها پر از عکسهای او. جوانکی خوش چهره. برایم گفت که بنیاد شهید مفقود الجسد اعلام کرده اما او قبول نکرده و زمانی گذشت تا گفت که خانواده شوهرش حتی مراسم ختم گرفته اند، حتی قبری دارد در بهشت رضا ... « اما من نه رفته ام و نه می روم و نه می خواهم قبول کنم. او برمی گرده. وقت خداحافظی خودش گفت منتظرش باشم میاد» ... و ما هم به امیدهای او امید بسته بودیم و به خوابهای خوش او خوش بودیم. باور راسخی داشتیم که بر می گردد ... می دیدیم که کفشها و لباسهای مجلسی اش را گداشته بود که او بیاد تا بپوشد ولی نمی دانستیم از گریه هایی که در تنهایی داشت . گریه هایی که چشمان نازنینش را خیلی ضعیف کرد و کیسه اشکش را خشکاند و در آن سالها دوبار چشمش را عمل کرد تا فهمیدیم این چهره به ظاهر آرام و صبور درچه رنج جانکاهی است... اما او همچنان با سماجت انتظار می کشید. جنگ تمام شد. اسرا آمدند تا آخرین دسته، تا آخرین نفر ... و گمشده ی او نبود... حالا دیگر همه ما درگیر ماجرا شده بودیم به خانه هر اسیر تازه از راه رسیده ای رفت تا نشانه ای از او بیابد و نیافت اما مرگش را باور نکرد ... روزی به من گفت «گمان می کنم او رفته کویت شاید هم در عراق عاشق زن دیگری شده و ماندگار شده ... شاید دچار فراموشی شده و خانواده اش را از یاد برده...» و ما جرات نداشتیم بگوییم بنیاد شهید او را شهید اعلام کرده باورش کن... چند سالی از او دور بودم هشت سال و و قتی دوباره برگشتم و دیدمش ازدواج کرده بود با مردی که دوستش نداشت ... برایم گفت که با خانوده اش به عراق رفته اند و همه جا سراغش را گرفته اند اما خجالت کشیده به پدر ش بگوید به کویت هم بروند... به مناطق جنگی رفته و آنجایی را که او در آن جنگیده، پیدا کرده اند، برایش کنده اند با بیل، با بلدوزر... اما دریغ از کوچکترین اثر ... و با اندوهی آرام بدون آنکه اشکی بریزد گفت « ازدواج کردم شاید بیاید... می گویند وقتی به اوج نا امیدی برسی درهای امید باز می شود .. دوستش ندارم نه در حد او زیباست و نه در حد او مهربان و دوست داشنتی. فقط در یک جبهه می جنگیده اند... راستی اگر اثری از او دیدی یا شنیدی خبرم کن اسمش را که یادت هست ؟» ....

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

ما باز هم می مانیم

یکی ازمواردی که فروید در رابطه با تابو مورد بحث قرار می دهد، این است که در جوامعی که تابوها اهمیت درخور توجهی دارند اعتقاد برآن است که اگر فرد به هر دلیلی، عمدی یا غیرعمدی تابوشکنی کند یا خواهد مرد یا به بیماری شدیدی دچار خواهد شد. (فروید تابو را امری ممنوع و مقدس و در عین حال وحشت زا تعریف می کند)
درجلسه ی نسبتا" دوستانه ی دراین باره بحث می کردیم و مثالهایی هم که به ذهنمان میرسید بیان می کردیم. در رابطه با چیزی که در جامعه ما تابو است پرسیدم اگر فلان اتفاق بیفتد، چه می کنید؟
پاسخ هرکس براساس باورها و تجربیاتش بود ونشان میداد شکستن این تابو برایش سخت است یا اهمیت چندانی ندارد . سه نوع جواب داده شد: حالت اول: شکستن این تابو برایش خیلی سخت بود و تصورش را هم نمی کرد. حالت دوم: این تابو را قبلن شکسته بود و شکستن آن برایش لذت بخش بود. حالت سوم: ابایی از شکستن این تابو نداشتند اما تاکنون این کار را نکرده بودند اما به آن هم به عنوان امری مقدس نگاه نمی کردند....
هنوز بحث جریان داشت و به پایان نرسیده بود که کسی که این تابوشکنی برایش غیرممکن بود(حالت اول) دچار حالت تهوع و سرگیجه و افت فشار خون شد... و بقیه ی بحث را با حال بیمار گونه ای ادامه داد. ما وقتی حدس زدیم ممکن است از ناراحتی باشد سعی کردیم، بحث را ادامه دهیم و وارد حیطه ای که به نظر می رسید برای او مهم و مقدس یا تابو است نشویم.
اما ماجرا به این جا ختم نشد پس از پایان جلسه او از طریق تلفن و اس ام اس شروع به فحاشی به کسانی کرد که در این مورد موضع خنثی داشتند و تاکنون تابو شکنی نکرده بودند...( حالت سوم) او ما را گمراه خواند و گفت که قصد گمراهی او را هم داشته ایم... توضیحات فایده چندانی نداشت زیرا او معتقد بود ما باید فردی را که از تابو شکنی خود حرف زده بود، از جلسه بیرون می کردیم. ما کوشیدیم با بیان آینکه ما باید با تساهل و احترام با هم زندگی کنیم و روابطمان را شکل دهیم، هرکسی عقیده اش را بیان کرده و جلوی ابراز عقیده دیگری را نگر فته و... فایده نداشت او سکوت ما را نشان تایید آن فرد خواند و وقتی گفتم ما در مقابل توهم همان سکوت را کردیم با قیافه حق به جانبی در آمد که او برحق است و باورهایش درست و بدون خدشه است، سکوت ما کار بدی بوده چون ما باید با صدای بلند او را تایید می کردیم.
- ببین تو باید بتوانی با منطق باورهایت را توضیح بدهی، حالت تهوع که چاره کار نیست ... ما هم مجبور نیستیم برای چیزی که به اندازه تو پای بندی نداریم موضع بگیریم.. که ... یکدفعه گفت: اینجا جای شما نیست . این مملکت به شما و امثال شما نیازی ندارد... و این جمله مثل یک تبر فرود آمد.
این جمله را خطاب به دیگران زیاد شنیده بودم : «هرکس ناراحت است برود»«اینجا جای شما نیست»... اما هرگز پیش نیامده بود که کسی رودر روی من بایستد و با گستاخی یک دیوانه بگوید: اینجا جای تو نیست ناراحتی برو! هنوز درکابوس مجسمه های محصص و پاره شدن بومهایش غرق بودم که این جمله مثل آوار بر سرم خراب شد... شنیدنش خیلی سنگین بود... آن هم برای بیان یک اندیشه ساده و سانسور نکردن آن در در یک جلسه در بین چند نفر از دوستان! ... اگر هم قصد رفتن داشتم، نخواهم رفت. اگر هم بروم این مرز و بوم را به حال خود رها نخواهم کرد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

ما می مانیم*

اذیت و آزار روشنفکران و دگراندیشان درجامعه ما امری دیرینه است. تاریخ ما همواره شاهد خانه به دوشی و غربت و فقر و هراس اندیشمندان بوده است. گاه پس از مرگشان و گذشت سالها بر فراز قرار می گرفته اند اما در زندگانی همواره در وحشت قداره بندان و زورمندانی بوده اند که ارزشی برای فکر و هنرشان قائل نبوده اند و نه تنها مجال اندیشیدن را بر آن ها تنگ می کرده اند که مجال زندگی را نیز از آنها می گرفته اند. در دالانهای تاریخ که قدم می گذاریم وارد تاریکخانه ای از ظلم و جنایت بر علیه آنها می شویم که باورش سخت دشوار است.
در سی سال اخیر نیزما شاهد خانه بدوشی و غربت نشینی و مرگ های زود هنگام و دق مرگی هایشان بوده ایم. قتلهای زنجیره ای و تعقیب و گریزها و اخراج از مشاغل و انواع تهمت ها و سانسور و... به کنار!
بیان سرگذشت هرکتاب، فیلم، نمایشنامه، موسیقی، مجسمه، وبلاگ، کنفرانس علمی و تخصصی،اجرای پروژه های علمی همه و همه شبیه یک تراژدی است. تراژدی غم انگیزی که گاه حتی تحمل شنیدنش را نداریم.
هفته پیش بهمن محصص درگذشت. در وبلاگ میزنم فریاد مطلبی درباره اش خواندم که یکی از اقوامش نوشته بود؛ محصص در آخرین سفری که به ایران داشته از آنها می خواهد مجسمه ها و بومهای نقاشی اش را نابود کنند. تبری بدست می گیرد و مجسمه ها را خورد می کند و با تیغ موکت بری هم به جان بومها می افتد. ... چندین شب است که این کابوس دست از سرم برنمی دارد. حتی تصورش وحشتناک است زندگی و عشق و هنرت در تمام عمر صرف خلق آثاری شود و بعد در آخر عمر آنها را نابود کنی! چرا که هیچ موزه و هیچ نمایشگاهی در ایران آنها را نپذیرفته. جامعه ی استبدادزده او را پس زده، و او نمی خواهد پس از گذشت سالها از هنرش دلجویی شود!
گفتم داستان روشنفکری تراژدی یا جدال خاموشی است بین مرگ و زندگی. بین آفرینش و نابودی ... ویک اعتراض ساده جوابش: اینجا جای شما نیست. چرا اینجا مانده اید؟!

* عنوان کتابی از مسعود بهنود

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

قمرالملوک وزیری ندای آزادیخواهی


مرغ سحر ناله سر کن / داغ مرا تازه تر کن

زآه شرر بار ، اين قفس را/ برشکن و زير و زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ /نغمه آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه اين خاك توده را / پر شرر كن!

انقلاب مشروطه با نام مبارزان راه آزادی توام است . آنها که در این راه قلم زده اند و زمینه های فکری آن را فراهم آورده اند، آنها که در این راه جان سپرده اند و ای بسا هرگز ثمره ی تلاششان را ندیده اند وآنها که ندای آزادی ملت ایران شده اند؛ همگی در حافظه تاریخی ملت ایران جای دارند.

یکی از مهمترین دستاوردهای جنبش مشروطه خواهی آزادی زنان از قید و بندهای تعصبات سنتی ای بود که بویژه در دوران صفویان و قجرها اوج گرفته بود و هر ندای آزادی خواهی را در چاه استبداد فرو می نشاند. طاهره قره العین نمونه ای از این زنان است که حجاب از سر برمی گیرد و عمله ظلم با همان روسری خفه اش می کنند و در چاه می اندازندش. شعر معروف او را استاد شجریان خوانده است: گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو / شرح دهم غم تو را نکته به نکته موبه مو...

اما تاریخ با همه آنکه مهدی اخوان ثالث دبیر گیج و گولش می خواند، گاه هنرنمایی ها دارد. نام جنبش مشروطه از نام عارف قزوینی و شیدا و درویش خان و ایرج میرزا و بهار و.. جدا نیست اینان ستاره هایی اند که هرگاه ملت ایران در حافظه اش آزادیخواهی را جستجو کرده با تصنیف های به یاد ماندنی شان درخشیده اند. اما همراه با یادآوری این تصنیف ها صدایی نیز در گوشها طنین می اندازد؛ صدای قمرالملوک وزیری. صدایی که از ته دل می خواند: مرغ سحر ناله سر کن... صدایی که با آن نیرو و نشاط و زنگ مخصوص خود به آزادی گرمی می بخشد و به زنان نیرو. ( استاد نی داود در وصف صدای قمر می گوید صدایی گرم و قوی)

امان از این دل که داد... فغان ازین دل که داد... ای داد ازین فریاد ازین دل من ... ای داد ازین سرو آتشین دل من... این نخستین تصنیفی بود که از او شنیدم و هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد. صدایی زنانه که هنوز پس از گذشت سالها ستونهای فرسوده جامعه استبداد زده ی مردسالار را می لرزاند...صدایی که هنوز ممنوع است. صدایی که پرده های ضخیم استبدادرا می درد و با پویایی و نوگرایی و زیبایی به جدال ارتجاع می رود و اما نام او که توامان آزادیخواهی است با جنبش مشروطه خواهی مردم ایران رقم خورده است . چهارده مرداد روز تولد مشروطه در سال 1324 و روز مرگ او در سال 1338 ! یادش پر رهرو باد.

مطالب دیگر در باره ی قمر موسیقی ایران را در اینجا و اینجا بخوانید.



۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

در سوگ بامداد، که فخر کلمه بود


زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زرای بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است.
بر برکه ی لاجوردین ماهی و باد چه می کند این مدیحه گوی تباهی؟
مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند
زیر دریچه های بی گناهی؟

بگذار برخیزد این مردم بی لبخند
بگذار برخیزد!

تابستان سال 79 است. همان سالی که مرگ داس بدست بر در خانه ی هنرمندان و شاعران ایستاده بود. بامداد بزرگ در بیمارستان ایرانمهربستری است و کسی گمان مرگش نمی کند که تحملش از حد برون است نه اینکه گمان کنی دوستدارانش را سودای عمری ابدی در سر است یا او را قدیس می انگارند، نه او شاعر کوچه است که با گوشت و پوست و خون خود زندگی را و رنجها و شادی هایش را لمس می کند و خود سالهاست که در جدال مرگ و زندگی قلم از دست ننهاده که می داند عمر کوتاه است. دوستدارانش بر در بیمارستان ایرانمهر و راهروهای آن در آمد و شدند که از هوایی که نفسهای آفریینده زیباترین و پرشکوه ترین واژه های زبان فارسی تنفس می کند آنها نیز تنفس کنند که او در پی هوای تاره است و اینان نیز. سالهای سال است. آنها برای جان باختگی در راه او نیامده اند که راه او را نیازی به جان باختن نیست، راه او عشق است و زیبایی و دانایی.
و خبر عاقبت فرود می آید:
« با تخلص سرخ بامداد به پایان بردم
لحظه لحظه ی تلخ انتظار خویش»

او که نمی خواست اسطوره باشد، اسطوره شد. در پی جاودانگی نبود و جاودانه شد... و در روز بدرود که سرودهایش دهان به دهان می گشت و چنان شوری و جسارتی در بین بدرودکنندگانش برپا کرده بود، نمی دانستی شادمان باشی که شعرش که ممنوع بود بر سر همه زبانها جاری بود، یا در سوگش بگریی که دریای اشک کم بود...شگفت ترین بدرودی که بدرودکنندگان با صدای بلند شعر می خواندند، دست می افشاندند و می گریستند...

و کلمه سخت تنها بود ....

و مرگ همچنان داس به دست ایستاده بود، در همه، جا سیاه پوش و افراشته!

مصاحبه با آیدا در آستانه یازدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو را در اینجا بخوانید.

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

غربت علوم انسانی


علوم انسانی و نظریه‌های جامعه‌شناسی، یکی از محورهای اصلی کیفرخواست دادستان تهران علیه اعضای حزب مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب در نخستین دادگاه موسوم به «کودتای مخملی» در شهریور ماه سال گذشته بود. و نظریه های ماکس وبر، هابرماس و جان کین نیز در این دادگاهها مورد انتقاد قرار گرفت و پس از آن این جریان همچنان ادامه دارد...
اخیرا" صادق لاریجانی، رئیس قوه قضاییه جمهوری اسلامی، از ترویج علوم انسانی و به ویژه تئوری‌های روانشناسی و جامعه شناسی در ایران انتقاد کرده و آن را ناهمخوان با پیش‌فرض‌های دینی دانسته است.
او در انتقاد به ترویج علوم انسانی در ایران گفته: «در کشوری که بنای آن توحید و ایمان به حق تعالی بوده و براساس قرآن شکل گرفته، آیا درست است بر علوم انسانی اتکا کند که پیش فرض‌های آن به هیچ وجه الهی نیست؟ چه معنی دارد در کشور خود تئوری‌هایی درباب روانشناسی و جامعه‌شناسی ترویج کنیم که بر پیش فرض‌هایی استوار است که به هیچ‌وجه با پیش فرض‌های دینی ما هماهنگی و همخوانی ندارد؟»

من در اینجا از بیان دلایل سیاسی و تبعات آن در این جا چشم می پوشم و فقط از منظر یک دانش آموخته علوم اجتماعی با نگاه بسیار ساده ای این سخنان را نقد می کنم .
غربت علوم انسانی مثل غربت مهاجرانی است که به هر دلیلی باید خانه و کاشانه خود را ترک کنند و در حاشیه جوامع دیگر زندگی کنند.(منظورم از حاشیه نشینی فقط حاشیه نشینی مکانی نیست . انسان مهاجر در مجموع انسانی حاشیه نشین است. چه از نظر ارتباطات و چه از نظر مشارکتهای اجتماعی و سیاسی و چه از نظر هنجارها و ارزشهای اجتماعی جامعه ای که به آن مهاجرت کرده است) حال پا را از این هم فراتر می گذارم ، معمولا" جوامع مهاجر پذیر که در حال حاضر بیشتر کشورهای پیشرفته هستند رفتارشان با مهاجران به مراتب انسانی تر از کشورهای جهان سومی است که گاهی به اجبار میزان مهاجرانی از کشورهای دیگر می شوند.( مقایسه کنید رفتارهای خودمان را با افغانی ها که زبانشان فارسی است، مسلمانند و به لحاظ فرهنگی خیلی از ما دور نیستند با رفتارهای مردم انگلیس و فرانسه و... با آنها) وضع علوم انسانی هم از این قاعده بیرون نیست. علومی که از آن دیار آمده اند ( ما خود انها را آورده ایم) اما بارها گفته ایم باید خوبهایش را گرفت و بدهایش را دور ریخت!! و بارها گغته ایم آنها خودی نیستند و در کشور ما چه می کنند! باره آنها را به الحاد و بی دینی و رواج فساد متهم کرده ایم به شیوه های خاص خودمان تا توانسته ایم آنها را به حاشیه رانده ایم . کافیست نگاهی به وضع دانش آموخته های علوم انسانی از دبیرستان تا دانشگاه در مقطع دکترا داشته باشیم. و کافیست وضع اشتغال و بهرمندی انها از رفاه اجتماعی را مورد بررسی قرار دهیم. در مناطق روستایی پذیرش دانش آموز برای تحصیل در دبیرستان فقط در رشته علوم انسانی امکان پذیر است مگر آنکه دانش آموز با قبول سختی ها برای تحصیل به شهر برود. در شهرها مشاوران و مدیران به هر دلیلی دانش آموزان مستعد را تشویق می کنند اولا" رشته ریاضی و فیزیک و ثانیا" رشته علوم تجربی را برای تحصیل انتخاب کنند. مگر آنکه دانش آموز مستعدی با اصرار و علاقه خودش بخواهد در رشته علوم انسانی درس بخوانند. و باید در طول چهارسال تحصیل همه کنایه های معلملن و افراد فامیل را تحمل کند که توضیح دهد از سر تنبلی به ای رشته نرفته است. و این روند ادامه دارد و بماند که هر سال چه رقابت تنگاتنگی در کنکور دوره های ارشد و دکترا وجود دارد. و بدتر از آن چه رقابتی برای اشتغالی که نیست.
و علوم انسانی آمده از فرنگ مهاجری است که زیر بار انواع طعنه ها و نابردباری های فرهنگی گیر کرده است. او را می خواهند و نمی خواهند.... و میزبانش نمی خواهد قبول کند که نه علوم انسانی ونه پزشکی و نه علوم فیزیک و تجربی هیچکدام زاده آنجا نیستند.
همانطور که مخترع برق و الکتریسیته و پنی سیلین و سایر اختراعات نبوده اند اما روزانه از دستاوردهای آن بهره می جویند، مخترع نظریه های جامعه شناسی هم نبوده اند و دلیل نمی شود از این دسته از علوم که روش زندگی کردن در دنیای مدرن انباشته از اختراعات را می آموزد ، چشم پوشند . انقلاب صنعتی فرزند تفکر مدرن برخاسته از رنسانس و علوم اجتماعی فرزند حاصل از انقلاب صنعتی و تفکر مدرن است و بدون آن امکان ندارد. چشم پوشی از علوم انسانی و اجتماعی «باید» توام با چشم پوشی از انرژی هسته ای و برق و دستاوردهای صنعتی و پزشکی و رادیواکتیو و ... و برگشت به دوران ماقبل مدرن باشد. مدرنیسم با همه اینها متولد شده است و با همه اینها ادامه حیات می دهد و بریدن هر قسمت آن به معنای ناقص کردن آن است. البته این بحث با بحث بومی سازی کاملا" متفاوت است و نباید با آن مخلوط شود. بومی سازی یعنی این فرصت آزادانه در اختیار اساتید و علما قرار گیرد که با تسلط بر نظریه های علوم انسانی و «معرفت علمی» (نه تفکر مذهبی) و «تفکر مدرن» ( و نه تفکر ماقبل مدرن و سنتی) بتوانند تئوری سازی کنند. با توهین و تحقیر و محدودیت و عقب راندن نباید چشم به راه بومی سازی بود علوم فقط در محیطی امن و آزاد رشد می کنند و بس.

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

از دختران


□ مادر و دختر در رشته الهیات دوره کارشناسی ارشد دارند درس می خوانند، هردو محجبه اند و هردو پای بند به اصول دینی. روزی یکی از اساتید، مادر را به اتاقش می خواند و از مناقب او و سپس دخترش باب تعریف را می گشاید. و دست آخر آب پاکی را می ریزد روی دست مادر که: والده ی مکرمه، من خواب دیده ام که باید با دختر شما ازدواج کنم . از من و دختر شما مولودی بدنیا خواهد آمد که از اهل ایمان است و بنده خاص خداوند. و..... و خلاصه مادر را راضی می کند که دخترش را به عقد او درآورد که از قضا صاحب فرزندان و همسرانی دیگری نیز هست!

□ دخترک با عشق و علاقه در رشته علوم تجربی دبیرستان ثبت نام می کند که بتواند در کنکور پزشکی قبول شود. میداند پدرش با این رشته ها مخالف است؛ اما فکر می کند شاید تا آن روز برخی چیزها عوض شود... شاید وقتی پدرش ببیند او با چه تلاشی توانسته رتبه خوبی در کنکور سراسری کسب کند، دلش بسوزد و به او اجازه تحصیل بدهد ... او با رتبه ای خوب در کنکور سراسری رشته پزشکی قبول می شود اما ... پدرش او را به حوزه علمیه خواهران می فرستد.

□ معلم احساس می کند نمرات دانش آموزی که هرگز از نوزده پایین تر نبوده ، به یازده و دوازده و گاهی نه رسیده! علت را جویا می شود جز اشکهای دخترک که آرام روی گونه ها می غلطد، چیزی نصیبش نمی شود. مدیر به او می گوید که والدینش هرگز به مدرسه نخواهند آمد و او هم بهتر است خیلی پیگیری نکند... اما معلم از دخترک آدرسش را می گیرد. عصر که به خانه ی دختر می رود سروصدای بچه ها که از پشت در شنیده می شود آن قدر زیاد است که فکر می کند شاید به اشتباه زنگ در مدرسه ای را زده است. اما اشتباه نیامده است.. پدر دخترک چهار زن عقدی دارد که مادر او اولی است و هریک در خانه ای که شبیه مدرسه است و اتاقهایی که شبیه کلاس است و با موکت های نازکی پوشانده شده است با کودکانشان زندگی می کنند. مادر او دو دختر و یک پسر دارد که شبها یی که پدر با مادرشان است در راهرو می خوابند. راهرویی که با سیمان پوشیده شده و فاقد فرش است . با این شرایط ، دخترک تا کنون درس خوانده... و حالا که در سال آخر دبیرستان است و قصد دارد کنکور قبول شود و از آنجا برود( او همیشه به خانه اش می گوید آنجا) مجبور است شبها در نور کم حمام درس بخواند، با شمع. که کسی از بیداری او خبردار نشود به جز مادرش؛ که حتی اجازه بیرون رفتن از خانه را ندارد. مادر می گوید، با اندوهی وصف ناپذیر: نور چشمش کم شده می دانید؟! ... پدر می آید. معلم از دیدن او تعجب می کند و نمی کند. شغلش را فهمیده است. پدر می گوید ما هم درس می دهیم!
از پدر می خواهد بگذارد او دخترش را به چشم پزشک ببرد با هزینه خودش... او بینایی یک چشم را کامل از دست داده است. وقتی از دکتر بیرون می آیند در هق هق اشک می گوید باید ادبیات قبول شوم باید از آنجا بروم... و می رود .....

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

قدسی...

او مرگ را زیسته بود.
بیست ونهم تیرماه. روزی که عزیزترین و بهترین دوستم قدسی ابطحی را برای همیشه از دست دادم. مرگ او آنقدر جانکاه بود که نخواستم یا نتوانستم باورش کنم... ولی هر سال دقیقا" لحظه ای که خبر مرگش را از پشت سیمهای تلفن شنیدم؛ برایم تداعی می شود و ... دوست ندارم از مرگش بنویسم که سراپا شور زندگی بود و با مرگ می زیست.
یکی از شبها که برای یک عمل جراحی مهم آماده می شد با دوستان گرد هم آمده بودیم و برای آرامش از دلهره ای که در راه بود، فال حافظ می گرفتیم و نیتها همه او بود که قرار بود فردا جراحی شود و فالها همه حکایت از مرگی دیر و زود: ... فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان... ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟....خرم آن روز کزین منزل ویران بروم... در حالی که ما همه سعی میکردیم وانمود کنیم که در این فالها یک نیت شخصی در کار بوده، گفت که می خواهد نوآوری کند و با شاملو فال بگیرد! ..مرگ را دیده ام من./ در دیداری غمناک، من مرگ را به دست/ سوده ام/ من مرگ را زیسته ام./ با آوازی غمناک/غمناک/ و به عمری سخت دراز و فرساینده./....
قدسی را چگونه شناختم؟ وقتی هم را دیدیم که هردو با احساساتی رقیق شریعتی می خواندیم، با او عشق می ورزیدیم، نفرت می ورزیدیم، انتظار می کشیدیم، اعتراض می کردیم و...تا اینکه روزی برایم «قبض و بسط شریعت» را آورد. با هم خواندیم و با هم تکان خوردیم. کلا" ذهنمان از شریعتی خانه تکانی کرد و سروش را به جایش نشاند.. نوارها، سخنرانی ها ، کتابها را می خواندیم و می شنیدیم. او در تبریز و من در مشهد... با کیلومترها فاصله و با ذهنهایی به هم نزدیک. من با سروش، نگاهم به مذهب انتقادی می شد و او هنوز با مذهب سنتی دمخور بود. سروشی که او می شناخت به سروش نزدیکتر بود تا من! سروش برای من عقلانیتی آورده بود که مذهب و تفکر مذهبی را به چالش کشم اما برای قدسی عقلانیتی آورده بود که مذهب را به شیوه عقلانی بپذیرد... من درس می دادم و او فلسفه غرب می خواند و روی رساله ی فوق لیسانسش در باره ویتگنشتاین، کار می کرد. او در تهران بود و من در مشهد...من جامعه شناسی می خواندم و روی رساله ام کار می کردم و او درس می داد. من در تهران بودم و او در مشهد... و بالاخره به هم رسیدیم. در مشهد. در سال هشتاد و یک. و ناگفتنی ها برای هم و اینکه او هم از تفکر مذهبی فاصله گرفته بود و قدم به دنیای عقلانیت گذاشته بود... آنقدر که برای درمان سرطانش فقط به نسخه های پزشکان اکتفا کرد و هیچ گونه درمان متافیزیکی را نپذیرفت.
او با ذهنی مشحون از عقلانیت و دلی مشحون از پرستش طبیعت و زیبایی و هنر و عشق به انسانیت با شتابی باورنکردنی رفت. از دنیایی که برایش مظهر زیبایی بود و بارانها و کوهها و رنگین کمانش را دوست داشت. و هنوز نمی توانم وقتی باران می بارد، وقتی کوه می روم، وقتی رنگین کمانی را می بینم او را جسجو نکنم و ازهمه مهمتر وقتی کتاب جدیدی به دستم می رسد، کاش می شد به قدسی تلفن کنم... بقول سنت اگزوپری «آنوقت همه زنگوله ها تبدیل به اشک می شوند!...»

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

خاطرات دهه شصت



یکی از وبلاگهای مورد علاقه ام که بیشتر اوقات بهش سر می زدم وبلاگ خاطرات دهه شصت بود که متاسفانه بسته شد. خوانندگان این وبلاگ می تونستن خاطراتشون رو در این رابطه به ایمیل مدیرش بفرستند. چندتا مطلب نوشته بودم برای فرستادن، که وبلاگ بسته شد... آرزو می کنم بزودی این وبلاگ از طریق شبکه دیگری به کارش ادامه بده.
دهه شصت و ورزش:
برنامه های تلویزیون بقدری محدود و کسل کننده بود که برنامه های ورزشی جذابیت پیدا کرده بودند. آن وقتها نمایش مسابقات کشتی، وزنه برداری، ژیمناستیک، پرش با نیزه و دو میدانی از مهمترین برنامه های ورزشی بود. شاید یکی از دلایل جذابیتش هیجانی بود که در کلام گزارشگران ورزشی وجود داشت. آنهم زمانی که گویندگان اخبار و سایر گزارشگران و خبرنگاران با بی حالی و اندوه حرف می زدند و قیافه هایی بق کرده و ناراحت داشتند. بماند که عده ای ایراد می گرفتند که پخش این مسابقات از تلویزیون اشکال دارد چرا که زنان بدن نیمه برهنه مردان را تماشا می کنند. نمیدانم شاید دلیل دیگر جذابیت این برنامه ها به صورت ناخودآگاه این بوده. به دلیل جایگاهی که هنوز تختی در دلها و ذهنها داشت، کشتی پر ارجترین ورزش بود.

مردان وزنان در تلویزیون دهه شصت:
سلطه مردان بر برنامه های تلویزیون و کمابیش رادیو بی نظیر بود. فضای فیلمها بقدری مردانه بود که فیلم های هندی و ژاپنی به خاطر وجود چند زن مورد اقبال زیادی قرار می گرفت هرچند باید از اول تا آخر فیلم اشک می ریختی. فیلم «دوستی» و «دو چشم و دوازده دست» و «شنل قرمز»از این دسته فیلمها بود که با سانسور پخش می شد. در غیر این صورت بیشترین زمان به فیلمهای پارتیزانی و جنگی اختصاص داشت.
برنامه های ورزشی ، نمایشهای تلویزیونی، گزارش های ورزشی و گزارشهای مستند، قصه گویی و موعظه به طور دربست در اختیار مردان بود و کمابیش در گویندگی اخبار از زنان استفاده می شد و البته مجری برنامه کودک زن بود!

کنکور
پس از بازگشایی دانشگاهها ابتدا سئوالات کنکور تشریحی بود و هیچ ضابطه مشخصی نداشت و قبولی الله بختکی بود چون خیلی نیازی به تخصص احساس نمی شد بعد کم کم آزمون تستی و تاحدی ضابطه مند شد. تنها تستهای کنکوری که به شکل مرتب و طبقه بندی شده چاپ شده بود کتابهای تست معروف به تستهای رزمندگان بود که فقط در اختیار رزمندگان قرار می گرفت و خیلی زود وارد بازار شد؛ اول به شکل قاچاق و بعد به صورت آزاد در کلاسهای کنکور ارائه گردید و بعدها کتابفروشی ها آنرا عرضه کردند. در میان سئوالات کنکور برای همه رشته ها تست هوش هم گنجانده شده بود که بعدها بر چیده شد. چون اصلا تنوعی نداشت و برخی دانش آموزان بسیار باهوش پاسخ آنها را حفظ می کردند( به حافظه می سپردند).

موسیقی:
«دیشب خواب بابامو دیدوم دوباره ... مادر برام قصه بگو.... از ایمونش بگو .... » این ترانه و آوازش با صدای یک پسر بچه (؟) یکی از پرآوازه ترین و پرشنونده ترین آهنگهای این دوره بود که روزی چندین بار از رادیو پخش میشد. صدایی کودکانه، فارغ از سختی های جنگ و صدایی که بزرگترهای درگیر در جنگ را به نوعی وادار به پاسخ می کرد و احساساتشان را غلغلک می داد. اگر مضمون این آهنگ را اجتماعی بدانیم آهنگ دیگری هم بود که از برد نسبتا" بالایی برخوردار بود اما با مضمون عرفانی که در برخی از سطوح طبقاتی جامعه رواج پیدا کرده بود؛ آهنگ « مردان خدا پرده ی پندار دریدند، یعنی همه جا عکس رخ یار رخ یار بدیدند....» با صدای محمدی.

کارت عروسی:

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

در کوچه باد می آید،این ابتدای ویرانی است...







اولی- همه خراب شدند...
دومی- ایران خراب شده....
اولی- ایران که خراب بشه دنیا خراب میشه....

چندی پیش این دیالوگ را که بین دو زن چادری جریان داشت، شنیدم. تازه از روستا بازگشته بودم و ذهنم و دوربینم پر از تصاویر روستاهایی بود که دیده بودم. این دیالوگ با تصاویر روستا درهم آغشته شد و این پرسش و علامت تعجب بزرگ که: کدام خرابی؟

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

رویای عبور باد از لابلای موها

خارجی. هنگام غروب. جاده کلات نادری به مشهد

یک نیسان وانت آبی در جلو و یک پراید به رنگ بژ در پشت سر او در حال حرکت اند…کوههای هزار مسجد با دیواره ای به وسعت خیال در سمت چپ جاده با رنگهایی که از غروب خورشید وام می گیرد، هردم به رنگی در می آید و گنبد های سلسله وارش اسرارآمیزتر می شود…

داخلی. اتومبیل. هنگام غروب.

سرنشینان نیسان وانت آبی عبارتند از دو زن، یک مرد جوان و یک کودک ده الی دوازده ساله. هردو زن در قسمت جلوی وانت و مشرف به جاده نشسته اند و مرد و کودک، کنار آنها به دیواره ی وانت تکیه داده اند. سن زنان را نمی توان تخمین زد آنها چادر به سر و روبنده بر صورت دارند و فقط چشمانشان دیده می شود . بی توجه به اطراف به نظر می رسند…

سرنشینان پراید عبارتند از یک زن و مرد جوان و کودکی هفت الی هشت ساله در صندلی عقب و زن نسبتا جوانی در صندلی جلو…زن صندلی عقب به همراه آهنگ دست می زند. شال زن جلویی را باد از سرش می اندازد و او توجهی به آن نشان نمی دهد. چهره شادی دارد و می خندد…

خارجی. هنگام غروب. جاده کلات نادری به مشهد

یکی از زنان نیسان وانت، زن صندلی جلو پراید را می بیند او را به دیگر همسفرانش نشان می دهد. مرد از پشت سر آشکارا سرک می کشد. زنان زاویه نشستن خود را تغییر داده و به ماشین عقبی خیره شده اند. پسربچه و مرد با چشمانی گشاد و بسیار متعجب و شگفت زده که گویی فیلمی هیجانی نگاه می کنند، زن را زیر نظر دارند. از حالت چهره زنان چادر به سر و روبنده زده چیزی مشخص نیست، اما زاویه نشستن آنها حکایت از کنجکاوی بیش از حد دارد…

پراید بژ و دو اتومبیل پشت سرش که با فرکانس های مشترک آهنگ همانندی را پخش می کنند از نیسان وانت سبقت می گیرند…

خارجی. همان مکان قبلی چند کیلومتر جلوتر

یک نیسان وانت آبی در جلو و پراید قبلی در پشت سر او در حال حرکت اند…

داخلی. اتومبیل. هنگام غروب.

سرنشینان نیسان وانت آبی عبارتند از زن مسن یک مرد مسن تر از او و یک دختر شانزده الی هفده ساله. مرد و دختر در انتهای وانت نشسته اند و زن در قسمت جلو. او اتومبیل پشت سر را زودتر می بیند. مرد پاهای خود را با پتو پو شانده است… زن روسری بر سر دارد و ژاکتی از روی لباسش پوشیده اینکه پیراهن یا مانتویی که از زیر ژاکت پوشیده، دیده نمی شود. دختر اما انگار قرار است نیم ساعت دیگر به مدرسه برود؛ رسما مانتو و مقنعه مشکی فرم مدارس بر تن دارد و هدبند زده است… ناگهان زن چشمش به زن سرنشین پراید می افتد که شالش بر دور گردنش افتاده… فورا او را با انگشت به مرد پشت سرش نشان می دهد. مرد تکانی می خورد و با دقت نگاه می کند … دختر هم بی حرکت نگاه می کند و ظاهرا کنجکاوی خاصی نشان نمی دهد…. زن از دور اشاره می کند که شالش را بپوشد… مرد پتو را بر سر می کشد و در انتهای وانت دراز می کشد. بعد از چند لحظه اشاره ی زن حالت تهدید به خود می گیرد … دستش را به حالت تهدید یا نفرین تکان می دهد و چیزهایی می گوید که باد با خود می برد… وقتی نتیجه ای نمی گیرد ونمی تواند تغییری ایجاد کند، او هم به زیر پتویی می خزد که چند لحظه قبل مرد خود را در آن نهان کرد… دختر همان طور بی حرکت و با نگاهی مستقیم به اتومبیل پشت سر نگاه می کند…در چهره اش هیچ چیز نمی توان تشخیص داد. نگاه دانش آموزی را دارد که به دقت به درس گوش می دهد اما معلوم نیست یاد گرفته یا نه….

«زن» «حجاب» «جامعه»


حجاب در کشور ما واقعا «مسئله » شده است. مسئله ای ساده اما بی جواب. از ابتدای انقلاب پنجاه و هفت تاکنون مقالات و کتابها و سخنرانی های زیادی با طرح دیدگاههایی به نقد و بررسی یا تایید آن پرداخته اند (البته بیشتر به تایید). این دیدگاهها بیشتر مذهبی، تاریخی و بعضا روانشناسی بوده است، تا جامعه شناسی .

پارادایم مذهبی و بویژه مذهب سنتی به وفور در این زمینه ترکتازی کرده و بدلیل سانسورو نبود آزاد ی بیان و اندیشه، هیچ دریچه ای بر روی نقد نگاه سنتی به حجاب باز نشده و کسانی که نظری ابرازکرده اند مثل اقای طالقانی، در ابتدای انقلاب و بعدها اقای یوسفی اشکوری در کنفرانس برلین، در تندباد حوادث سیاسی پس از آن محو شده است. شاید یکی از دلایل دیگر هم این بوده که طرفداران حقوق زنان وآزادی حجاب علاقه مند بوده اند از دیدگاهی لائیک به موضوع بپردازند تا مذهبی. بهر حال این گفتمان می توانست برای نقد دیدگاه سنتی نقطه ثقل خوبی باشد، زیرا ورود به این عرصه می تواند بسیاری از چالشهایی را که این گفتمان با آن روبرو ست برملا کند.

دیدگاه تاریخی از منظر تاریخ به حجاب می نگرد و حجاب را مساله ای ایرانی و نه صرفا” اسلامی میداند و بدین وسیله می کوشد وجود آن را در حال حاضر توجیه کند. در حالی که مساله ی عمده در حال حاضراجباری بودن آنست و ریشه های تاریخی یا دینی آن تاثیر چندانی بر پیامدهای آن در جامعه امروزی ندارد. این برای کسانی که از طریق ایدئولوژی ملیت گرایی درصدد کمرنگ کردن جریان اسلام گرایی اند می تواند مفید باشد ، نه برای کسانی که درصدد دست یابی به مطالبات اجتماعی برخاسته از نیازهای جامعه امروزی اند. بررسی حجاب در ادوار تاریخی می تواند موضوع پژوهشهای گوناگون قرار گیرد، اما با پژوهشهای مغرضانه نیزنمی توان مسائل و محدودیتهایی را که زنان برای حضور در اجتماع، برای دستیابی به هویت انسانی و امنیت روانی اجتماعی خود لازم دارند ، برطرف نمود.

اما جامعه شناسان و حقوقدانان به طورکلی مسائل دیگری را در حوزه زنان مورد توجه قرار داده اند که گمان می رفته جنبه فوری تر و حیاتی تری دارند. در واقع جامعه شناسان به آثار و پیامدهای تبعیض های جنسیتی مانند آثار اجتماعی طلاق، فرار دختران، اعتیاد، کودکان خیابانی، قتل های خانوادگی، خودکشی زنان، روسپیگری و… نگریسته اند و حقوقدانان به اصلاح قوانین تبعیض آمیز جنسیتی مانند حق طلاق ، حق حضانت فرزندان ، لغوسنگسار، دیه و ارث مساوی با مردان و…. در واقع فراگیری وعمق این تبعیض های جنسیتی در جامعه و پیامدهای فاجعه بار آن در حوزه های مختلف زندگی اجتماعی و خانوادگی، فرصت نگاه کردن به حجاب را از آنان گرفته است، در نتیجه همواره در محاق مانده است.

اما پرداختن به حجاب از آن نظر اهمیت دارد که بر این باورم این مساله نقطه ثقل بسیاری از مسائل و مشکلات زنان در جامعه است و می خواهم به برخی ابعاد آن از منظر جامعه شناختی نگاهی داشته باشم:

- حجاب به ویژه حجاب اجباری حاکی از نگاه جنسیتی به زن است . در این نگاه زن فاقد قدرت لازم تصمیم گیری برای تشخیص پوشش مناسب خود در نظر گرفته می شود. و در این مورد مردان و بدتر از آن قوه قهریه و نظام سیاسی برایش تصمیم گیری می کنند. این وضعیت به معنای ارائه نقش فرومایگی به زن در حیات اجتماعی و پذیرش او به عنوان موجود جنس دومی است که می توان به راحتی او را از سایر حقوق انسانیش محروم نمود.

علاوه بر این حجاب به زن ارزشی کاذب می بخشد. تشبیه حجاب به صدف و تن زن به مروارید حکایت از آن دارد. درواقع مبنا بر آن گذاشته شده است که اصولا تن زن از ارزش و اهمیت بالایی برخوردار است و متاسفانه به دلیل تشبیه آن به شی گران قیمتی مانند مروارید، شاید قابل خرید و فروش! این تشبیه آنقدر ذهن را متوجه بدن زن می کند که ناخودآگاه او را عاری از هویت و شخصیت می کند.

یا«زنان بد حجاب عروسکان شیطانند»!جملاتی این چنین که با پیش فرضی بدیهی بیان می شود و اجازه اثبات و ابطال را به مخاطب نمی دهد، بر پایه تخریب هویت زن و نادیده گرفتن او و بدتر از آن خدشه دارکردن هویت او به مدد دیدگاهی عاری از منطق است. زن گاهی موجودی ضعیف و حساس و شکننده تعریف می شود و گاهی موجودی شیطان صفت.

- حجاب اجباری یعنی نگاه اجباری به زن ، یعنی ندیده گرفتن او، یعنی ایکاش او نبود و حالا که هست بهتر که در خانه باشد و حالا که نمی شود در خانه باشد، باید پوشیده باشد. پوشش او را محدود می کند. حجاب نقشهای اجتماعی زن را محدود می کند. این که حجاب مصونیت است و نه محدودیت، باید این گونه اصلاح شود که حجاب محدودیت است و نه مصونیت. مصونیت و محدودیتی که در این جمله بیان می شود مشخص نیست به چه موردی اشاره دارد. اما منظور من از محدودیت صرفا” محدودیت در ایفای نقشهای اجتماعی گوناگون است که زنان به شکلهای مختلف در ساختارهای زندگی اجتماعی خود( خانواده و محیطهای شغلی و هنری و ورزشی و آموزشی و…) با آن مواجه اند.

زنان ایرانی در طول مدت حجاب اجباری خود کوشیده اند ثابت کنند که آنقدر توانمندند که می توانند علیرغم پوشش دست و پا گیر خود در عرصه های اجتماعی ظاهر شوند و در مقابل تفکری که می خواهد آنها به خانه رانده شوند، ایستاده اند. ارزش این کار به جای خود اما نقد آن هم به جای خود لازم است. این حضور و نشان دادن این توانمندیها نباید باعث شود از یاد ببریم که حجاب محدودیت است.

آمارهای خودکشی زنان و قتلها و روسپیگری و فرار از خانه و در به دری و ربوده شدن توسط باندهای مخوفی مانند خفاش شب و… نیز نشان می دهد که حجاب مصونیتی به دنبال نداشته است. مهمترین عاملی که در جامعه امروزی می تواند به زنان مصونیت بخشد، بحث امنیت اجتماعی حضور آنان در جامعه و خانواده به مدد داشتن شغل مناسب، بیمه، درآمد و برخورداری از حقوق انسانی و برابربا مردان است( ارث و دیه برابر و داشتن حق طلاق و حق حضانت فرزندان، منع ازدواج در دوران کودکی و …) این راهکاری است که برای امنیت روانی اجتماعی حضور زنان چه در خانواده و چه در جامعه در اکثریت جوامع- مسلمان و غیر مسلمان- به کار بسته می شود.

- حجاب اجباری نقشهای اجتماعی زن را مخدوش هم می کند به این معنا که در تعریف نقشهای زنان و واگذاری نقشهای اجتماعی متنوع به آنان، در دورتسلسل ناشی از همان دیدگاه عاری از منطق گرفتار می شویم. بدین معنا که براساس نوع حجابی که در جامعه حاکم است، نوع نقشهای زنان تعریف و به آنها واگذار می شود. به همین دلیل مشاغل و گاهی رشته های تحصیلی دانشگاهی، رشته های ورزشی، هنری به مردانه و زنانه تقسیم بندی می شوند. و دور تسلسل اینجا آغاز می شود که وقتی زنان با پوشش اجباری خود ناتوان از ایفای برخی مشاغل یا تحصیل در برخی رشته های دانشگاهی می گردند، این ناتوانی یک ویژگی یا ضعف زیستی تلقی می شود، نه ناشی از محدودیتهای اجتماعی. به همین دلیل است که هنگامی هم که زنان وارد عرصه هایی می شوند که در جامعه ما مردانه تلقی شده اند، نه تنها مورد تشویق قرار نمی گیرند که به سختی پذیرفته می شوند، گویی جای مردان را اشغال کرده اند. این روزها که زنان تا حد اندکی وارد بازار کار شده اند و برخی از مشاغل مردانه (طبق تعریف جامعه مرد سالار) را به عهده گرفته اند، باور برخی برآنست که حضور زنان باعث بیکاری مردان می شود! این تفکر به ظاهر منطقی، بر این امر بی منطق استوار است که اصولا زنان را اعضای اصلی جامعه نمی شمرد و فقط نگران منافع مردان در همه عرصه ها از جمله کار و شغل و درآمد و … است. و در نتیجه زنان همواره در برعهده گرفتن نقشها و ایفای آن با نقشهایی مخدوش مواجهند؛ مانند کسی که در راهی تاریک گام نهاده.

- تاکید بر واژه حجاب و ارزش قلمدادکردن آن از طریق خلق انواع و اقسام شعارها و واژه ها ، برای حل معضلاتی که حجاب اجباری زنان در پی داشته است. در این مورد واژه های های بد حجاب و با حجاب و بی حجاب، بدون مرزبندی مشخص فراگیری بیشتری دارند. به پیامدهایی که این وضعیت بدنبال دارد نمی پردازم. این کلمات با بدیهی انگاشتن ارزشمندی حجاب وایجاد انواع و اقسام برای آن، امکان ابطال و رد آن را از مخاطب می گیرد و گرفتار دور تسلسل می نماید. راه رهایی از دور تسلسلی که در این بحثها ایجاد می شود ایجاد شکاف منطقی بین حجاب و اخلاق(عفاف) است که در جامعه ما برای ارزش بییشتر دادن به حجاب و نه عفاف به عمد درهم آمیخته است.

و نکته آخر آنکه حجاب در جامعه ما بین زن و حضور او در جامعه شکافی عمیق ایجاد کرده است . این شکاف رابطه او را با جامعه به صورتی مبهم، رازآلود، پنهان، بطئی و مخدوش درآورده است.

جعفر پناهی آزاد شد.


او به خانه باز گشته است تا باز هم برایمان صلح و دوستی را نوید دهد… با بادکنک سفید پسرک افغانی اش و دخترکی که در شهر به دنبال ماهی قرمز می گردد…. و زنانی که در تلاش اند از گردونه ای که سالها به دورشان تنیده شده است؛ دایره وار، رها شوند… آزادی اش را پاس بداریم و قدرش باز شناسیم.

از جدایی ها

□ مرد وارد فروشگاه می شود او قصد خرید یکسری لوازم منزل دارد. نگاهی سرسری به مبل ها و قالی ها می اندازد و می گوید می رود که با همسرش برگردد. از همان نگاه کوتاه می شود فهمید که تاحدود زیادی مبل مورد نظرش را انتخاب کرده است…. او با همسرش برمی گردد و یک راست سراغ مبلی می رود که صبح انتخاب کرده است. همسرش مبلهای دیگری را بررسی می کند اما مرد به او می فهماند که باید انتخاب او را بپذیرد…زن قانع می شود. به سراغ انتخاب قالی می روند، آلبوم ها را ورق می زنند و مرد با همه طرحهایی که زن پیشنهاد داده است مخالفت می کند.او قالی را هم خودش انتخاب می کند… همسرش گیج است اما به روی خودش نمی آورد. نوبت به انتخاب پرده می رسد و زن کلا” آن را به مرد واگذار می کند…..دلخوری آزار دهنده ای چهره اش را پوشانده….

□ از خیابان صدای افتادن چیزی و بعد صدای ناله و فریادی دلخراش می آید… موتورسیکلت سواری به بلوکه های سیمانی وسط خیابان برخورد کرده و با همسر و پسرش به وسط بلوار پرتاب شده اند. پسر از درد فریاد می کشد و زن آرام می نالد. تا اورژانس برسد مردم آنها را جمع و جور می کنند واز لابلای بوته های گل و درخت درمی آورند . طبق معمول اورژانس دیرمی رسد. مرد کم کم خودش راجمع وجور میکند و بلند میشود او آسیب جدی ندیده، اما کمر زن آنقدرآسیب دیده که نمی تواند به راحتی برخیزد .در بهت ناباور مردم، او بدون توجه به زن و بچه اش به سراغ موتورش میرود و آسیب دیدگی های موتور را وارسی میکند …

□ آنها دارند از سر زمین برمی گردند. مرد، همسرش، دختر یازده ساله شان، پسر هفت ساله و دختر چهار ساله شان. مرد دو سه قطعه زمین در اطراف شهر برای خودش خریده و گاهی به آنها سر می زند. ماشین جلوی منزلشان توقف می کند .آنها پیاده می شوند و مرد جلوی در پارکینگ منتظر است تا همسرش در را باز کند… زن درون کیف را جستجو می کند اما کلید را نمی یابد… او کلید را در جایی، جا گذاشته است با نگرانی به مرد می گوید: تو کلید همراه نداری؟ جواب مرد منفی است. زن باز هم می گردد اما فایده ای ندارد…مستاصل است… مرد با خونسردی به او نزدیک می شود: من باید بروم… خودت در را باز کن… او سوار اتوموبیلش می شود و با سرعت از آنجا دور می شود. آنها آنجا ایستاده اند…

□…

ما ایرانی ها. آن افغانی ها ..

در روزهای گذشته چند تن از افاغنه در ایران اعدام شدند. دلیل آن هرچه بود حالا بماند.اما دوباره خاطره ی سالهایی در ذهنها زنده شدکه افاغنه در ایران سپری کردند،و اینکه ما به عنوان میزبان با آنها که به ما پناه آورده بودند چه کردیم ؟ ما که خود زخم خورده ی مصایب اجتماعی و سیاسی بوده و هستیم چرا نمی توانیم با آنها همدلی لازم را داشته باشیم؟ چرا ما هنوز احساس می کنیم باید به همسایگان خود فخر بفروشیم و آنها را تحقیر کنیم؟ آیا به تمدن سه هزار ساله ای می نازیم که بر باد رفته؟ یا به اینکه هنر نزد ایرانیان است و بس؟ یا شاید به نژاد آریایی مان ؟!!!

شعر بازگشت از محمد کاظم کاظمی شاعر افغان را با هم یکبار دیگر بخوانیم…

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره‌ای كه تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شبهای عید، همسایه‌!

صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌!

همان غریبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت‌

و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌

***

منم تمام افق را به رنج گردیده‌،

منم كه هر كه مرا دیده‌، در گذر دیده‌

منم كه نانی اگر داشتم‌، از آجر بود

و سفره‌ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه‌، تصویری از شكست من است‌

به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست من است‌

اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌

تمام مردم این شهر، می‌شناسندم‌

من ایستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم‌، اگر دهر ابن‌ملجم شد

***

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره‌ام كه تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

***

چگونه باز نگردم‌، كه سنگرم آنجاست‌

چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب‌

و تیغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود

قیام‌بستن و الله اكبرم آنجاست‌

شكسته‌بالی‌ام اینجا شكست طاقت نیست‌

كرانه‌ای كه در آن خوب می‌پرم‌، آنجاست‌

مگیر خرده كه یك پا و یك عصا دارم‌

مگیر خرده‌، كه آن پای دیگرم آنجاست‌

***

شكسته می‌گذرم امشب از كنار شما

و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما

من از سكوت شب سردتان خبر دارم‌

شهید داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌

تو هم به‌سان من از یك ستاره سر دیدی‌

پدر ندیدی و خاكستر پدر دیدی‌

تویی كه كوچه غربت سپرده‌ای با من‌

و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم‌

تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

***

اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌

و چند بته مستوجب درو هم داشت‌

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان

اگرچه كودك من سنگ زد به شیشه تان‌

اگرچه متهم جرم مستند بودم‌

اگرچه لایق سنگینی لحد بودم‌

دم سفر مپسندید ناامید مرا

ولو دروغ‌، عزیزان‌! بغل كنید مرا

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم رفت‌

پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

به این امام قسم‌، چیز دیگری نبرم‌

به‌جز غبار حرم‌، چیز دیگری نبرم‌

خدا زیاد كند اجر دین و دنیاتان‌

و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌

همیشه قلك فرزندهایتان پر باد

و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد.

فریبا داوودی مهاجر

«دموکراسی آن نیست که مردان از آزادی سخن بگویند و زندان نروند. دموکراسی آنست که زنان از عشق سخن بگویند و کشته نشوند.»

دیشب آن­ ها که برنامه پارازیت را از صدای آمریکا تماشا می­ کردند به نظر من شاهد صحنه­ ای جسورانه وماندگاردر این برنامه بودند. خانم مهاجر در طی گفت­ وگودرباره زنان و کمپین یک میلیون امضا و … وقتی مجری برنامه از او پرسید که چرا حجاب بر سر می­ گذارد و آیا اصلا به حجاب اعتقادی دارد؟ جواب داد حجاب را از مصادیق خشونت علیه زنان می­ داند و اگر قرار بود در ایران راهپیمایی برعلیه حجاب صورت بگیرد چادر از سر برمی­ داشت و بر سر ماموران نیروی انتظامی می­ کوبید … چرا که برای زنی که بیست و پنج سال چادر بر سر گذاشته برداشتن آن به معنی بی­ حجابی است و در جواب به این سئوال که چرا او در بیرون حجاب ندارد و وقتی به استودیو می­ آید، جلوی دوربین حجاب می­ گذارد؟؛ روسری از سر برداشت و پاسخ داد فقط برای احترام به یک شخص خاص و این­ که دیگر آن شخص خاص هم خود این احترام را شکسته است… او همچنین توضیح داد که به عنوان یک فعال حقوق زنان این را برای خود امری خصوصی نمی­ داند و به آن به دید نفی خشونت علیه زنان می­ نگرد و باید شفاف عمل کند.

زنان زیادی بوده اند که چون به خارج از کشور رفته­ اند روسری از سر برداشته ­اند. اما روسری از سر برداشتن کسی چون خانم مهاجر که زنی محجبه بوده­ است و به قول خودش بیست و پنج سال چادر بر سر گذاشته، آن هم جلوی دوربین کار سترگی است. این را کسانی می­توانند درک کنند که این شرایط را پشت سر گذاشته­ اند.

جنبش زنان به این «نقد خود» و صداقت فعالانش نیازمند است. تابو زدایی از آنچه سالهاست به عنوان تابو زنان را احاطه کرده (که حجاب فقط یک نمونه آنست ) و گاهی زنان روشنفکر هم جسارت کنار زدن آنها را ندارند، یکی از مهم­ترین عرصه­ های نقد خود است.

مرد گاریچی در حسرت …


چرخ گاری در حسرت واماندن اسب

اسب در حسرت خوابیدن گاریچی

درگذشت معلم بزرگ ایران محمد بهمن بیگی در آستانه روز معلم

در آستانه روز معلم، محمد بهمن بیگی، بنیان گذار مدرسه های عشایر در ایران و برنده جایزه کروبس کایا بامداد امروز (شنبه) فانی را وداع گفت . به گزارش ایسنا، بهمن بیگی که سال های زیادی از عمرش را به ارتقا فرهنگ و سواد در میان عشایر خصوصا عشایر جنوب کشور و استان فارس، اهتمام ورزیده و با ایمان کامل در این راه گام های موفقی را برداشته بود، بر اثر عفونت ریوی بامداد امروز (شنبه) یازدهم اردیبهشت ماه جلالی، به دیار باقی شتافت. هنوز زمان و چگونگی برگزار مراسم تشییع و تدفین و یادبود این معلم اخلاق و بزرگ مرد عشایر فارس اعلام نشده است.( نقل از پارلمان نیوز)
بیوگرافی محمد بهمن بیگی را در اینجا بخوانید.

زنان، زلزله، گناه…!

بی سوادان قرن بیست و یکم کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند.

الوین تافلر

زمان کوتاهی نیست که در جامعه ما سخن از ایجاد ارتباط بین گناه و زلزله میرود و ظاهرا” آنان که بر طبل چنین گفتمانی می کوبند، نمی خواهند به آن پایان دهند و گویی هنوز در عصر ماقبل سنگی می زیند، که بشر را از کم و کیف جهان پیرامونش اطلاعی در دست نیست و …

اصرار بر رواج چنین اندیشه ای و در پی آن اصرار بر پیداکردن راهکارهایی برای مهار زلزله از طریق مهار گناه و اجرایی کردن و هنجارمند کردن این راهکارها ، به معنای مرگ منطق وعقلانیت است، وتلاش برای هنجارمند کردن و اجرایی شدن آن نیزمستلزم هزینه هایی است که بیش از هر زلزله ای به بدنه ی جامعه آسیب می رساند. این گفتمان چه ویژگی هایی داشته و دارد؟

1- این گفتمان چه ویژگی هایی داشته است؟

به لحاظ زمانی پس از هر زلزله ای شنیده می شد.

از زبان مردم کوچه و بازار و بعضی افراد بیسواد و کم سواد این نغمه ها به گوش می رسید.

کسی به این حرفها توجه چندانی نشان نمی داد اما بود و شنیده می شد…

گاهی سئوالاتی بیان می شد، از سر منطق؛ که مثلا کودکان چه گناهی کرده اند یا آنان که گناهی نکرده اند چرا باید تنبیه ای چنین سخت را پذیرا شوند؟

خوب یا پاسخی نبود یا پاسخی غیر منطقی تر داده می شد!

آنان هیچ تعریفی از گناه ارائه نمی دادند.

دقیقا مشخص نمی کردند، کدام نوع گناهان موجب زلزله می شود.

درجه شدت و ضعف گناه و دوری و نزدیکی آن هم با وقوع زلزله مشخص نبود.

گناهانی که در وقوع زلزله موثر پنداشته می شدند، آنهایی بودند که در حوزه شخصی زندگی یک فرد،جای می گیرند مانند وجود مهمانی های مختلط در فلان شهر، نوشیدن مشروبات الکلی و…اما سخنی از گناهانی که مربوط به زندگی اجتماعی است مانند رشوه خواری ، دروغگویی، دزدی ، غارت مال مردم و… به میان نمی آمد.

در مجموع رواج گفتمانی عامیانه بدون رعایت مراحل یک بحث ساده ی نظری و علمی. نوعی کلی گویی و بدیهه انگاری و سفسطه گری… در عین حال که نشنیده انگاشته می شد بر جانهای آسیب دیده از زلزله، زخم می زد.

و مهمتر از همه در واقعیت اجتماعی و در زندگی روزمره، این گفتمان تناقضی را با خود حمل میکرد؛ مسئولین، مومنین، خیرین و همه نمی توانستند از کمک به زلزله زدگان چشم بپوشند، همه به نوعی تلاش می کردند در کمک به زلزله زدگان سهیم باشند!

این تناقض دلایل گوناگونی می تواند داشته باشد اما یک دلیل مهمش این است که طرح چنین گفتمانی بر هیچ مبنای منطقی، عقلانی، دینی، استوار نیست و کسی حاضر نبود برای آن بهایی بپردازد. حتی آنکه این گفتمان را بر زبان می آورد نمی توانست به ندای وجدانش گوش ندهد البته اگر از وجدانش ندایی به گوش می رسید….

2- این گفتمان اکنون چه ویژگی هایی دارد؟

هنوز زلزله ای به وقوع نپیوسته است بلکه پیش بینی (پیش گویی) شده است که در تهران زلزله خواهد آمد و… باید با کنترل روند بی حجابی جلوی آن را گرفت.

نوع گناه دقیقا مشخص شده است؛ بی حجابی. آنچه که باید در حوزه زندگی شخصی قرارگیرد و سالهاست به اجبار در حوزه زندگی جتماعی قرار گرفته است با چارچوبهای قانونی! و اجرایی و قضایی .

در مجموع آزاردهنده ترین بخش این ماجرا، تاکید بر رواج نوعی اندیشه یا گفتمانی است که در پشت این جملات- ارتباط گناه و زلزله یا بی حجابی و زلزله- وجود دارد ( هرچند دارم به اکراه دو واژه ی گفتمان و اندیشه را به کار می برم، زیرا هرکدام این دو واژه در جای خود منزلتی دارند که شایسته نیست برای هر سخنی از آن استفاده کرد). این گفتمان تکیه بر بدیهه انگاری پدیده هایی نموده است که هرکدام قالب منطقی یا علمی خود را دارند و بدان وسیله قابل مطالعه و بررسی اند.

ما دیر زمانی است که از تفکر اسطوره ای (جادویی) که عادت دارد به جهان با عینک بدیهه انگاری پدیده ها بنگرد فاصله گرفته ایم یکبار در زمان سقراط که برای مبارزه با این نوع تفکر که سفسطه اش خواند و برای دفاع از اندیشه منطقی خود جام شوکران را سر کشید و بار دیگر با گالیله با تفکر علمی اش؛ که به تلخی پذیرفت زمین مرکز عالم است و به گرد خورشید نمی چرخد؛ چرا که می دانست سخن او زمین را از چرخیدن باز نمی دارد. و بعدها در ضیافت علوم تجربی که همه بدیهه انگاری های جهان را به مصاف خواند و می خواند و دیرگاهی است که تفکر اسطوره ای و جادویی را همآورد درخوری برای خود نمی داند.

در قرن بیست و یکم با سیطره علم و فلسفه؛ منطق و تجربه، سخن راندن از ارتباط بی حجابی و زلزله واقعا” به یک جوک شباهت دارد چرا که جز ذهن های بی منطق، متحجر و عقب مانده نمی توانند آن را برتابند و تناقضاتی را که این تفکر با خود حمل می کند، حل کنند. آن هم در جامعه ای که از افتخاراتش حضور نخبگان علمی در در دانشگاهها و مراکز علمی سراسر جهان است.

در پایان باید یادور شوم ؛ که در مواجهه و پاسخگویی به این گفتمان باید مراقب بود که به دام تفکر اسطوره ای و بداهه انگاری گرفتار نیاییم، که ناخواسته عرصه را بر پیشرفت، مدرنیت، آزادی اندیشه تنگ خواهیم نمود.