۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

ما خنیاگران غمگین

همه چی ساده شروع شد...در کلاس پنجم درس می خواندم و مث همیشه لباس فرم مدرسه را به تن داشتم با یقه ای سفید که خواهر بافته بود و تلی سفید که به موهایم زده بودم. ا زپله ها که بالا آمدم سرایدار جدید مدرسه که مرد میانسالی بود جلویم رو گرفت و گفت دخترجان حیا کن. چرا روسری سرت نمی ذاری شماها دارین منو به گناه می اندازین که مجبورم این همه دختر بالغ را سربرهنه ببینم! تمام بدنم می لرزید، وحشتزده شده بودم، کلمات بار سنگینی داشتند که نمی توانستم تحمل کنم: گناه، بالغ... اشک می ریختم تا به درس کلاس رسیدم که گفت: به معلمت بگو دوره شما داره تموم میشه! سال 57 بود ومن هیچ نمی دانستم چند ماه بعد هم که مدرسه تعطیل شد با ذهن کودکانه ام گمان می کردم زیر سر سرایدار مدرسه است... مدرسه برایم تبدیل به کابوسی شده بود که آرزو می کردم هرگز باز نشود... همان مدرسه ابتدایی با همان سرایدار ارتقا درجه یافتند و راهنمایی شدند! هرروز در سر صف صداهای خشماگین و عصبانی بود که بر سر ما فرو می بارید...یکی از پیروزی خلق مسلمان، دیگری از پیروزی کارگران و آن دیگری از پیروزی مستضعفان و نابودی مستکبران همراه با قرائت قران دم می زدند... و سرایدار هرروزه در جلوی دیدگان کودکانه ما چیزی را به آتش می کشید؛ پرچم بعضی کشورها، آدمک بعضی آدمها، صفحه ها و مهره های شطرنج، صفحه و وسایل دارت، منچ، عکسهای به جا مانده از شاه و خانواده اش و... و معلم تاریخ و جغرافیا و ادبیات و اجتماعی ما که خانمی بود با کت و دامن بسیار مرتب صورتی یا سبز پسته ای و موهای مجعد کوتاه، آهی می کشید و می گفت: « همه این هیاهوها بگذرد....» اما نمی گذشت و در همان هیاهوها او و بسیاری از معلمان چون او محو شدند. و ما در سر صفها شعارهای مردانه را تکرار می کردیم و به کلاسها می رفتیم و حرفهای مردانه می شنیدیم، از صدام از کارتر از آمریکا.. با آنچه که در ذهن من مردانه می نمود؛ جنگ، انقلاب، شهادت، خون!! ودر تلویزیون حسرت یک صحنه ی چند ثانیه ای از تصویر یک زن یا کاری زنانه!! ما گم شده بودیم رنگها، شادی ها و زیبایی ها را گم کرده بودیم ... واژه بلوغ هرروز تکرار می شد اما از عشق خبری نبود... یادم می آید معلم ادبیاتمان روزی درآمد که هیچ می دانید چقدر زیبا شده اید شما مثل غنچه های تازه شکفته اید!!! آیا کسی تا حالا عاشق شده؟؟ و ما مبهوت واژه ها بودیم تا فردایش برایمان رمانهایی آورد که ممنوعه بود و گفت بخوانید تا بدانید عشق چیست و من آنا کارنینا را خواندم. در زمانه ای که بلوغ و عشق مترادف گناه تلقی می شد... و این بلوغ بود و گناه در پی آن که مقنعه ها را آرام آرام بر سر نهاد و اندام باریک و لاغرو را کیسه ای به نام مانتو پوشاند و شلوارهایی که هرروز صبح در سر صف با خط کش اندازه گرفته می شد و ابروها و مژه ها و لبها که به دقت وارسی می شدند! و کیفها ... که گاه از حد تحملم می گذشت... و مادر که هر روز نگران بلوغ فراموش شده ام لباس زمخت آمریت پدرسالاری را بر تنم می آویخت...این ما بودیم که هنوز از نگاه به آن عکسها شرم داریم ، که هنوز در میان آن عکسها خود را از هم کلاسی هایمان تشخیص نمی دهیم!! و مردان ... آرام آرام به سوی مدرسه های دخترانه روانه بودند.. متلکی، تنه ای، تعقیبی، ربایشی و... و در زیر مانتوهای گشاد وبلندمان می لرزیدیم و وحشت داشتیم از بلوغمان، از به گناه انداختنمان. ما بار گناه خود و بار گناه آنها را با هم بر دوش می کشیدیم... مردانی که گاه و بیگاه چنان وحشتی در ما ایجاد می کردند که روزنامه ها از آن باخبر می شدند... و باز آرام و بی صدا پلیسها به مدارس نزدیک می شدند و قرار بود امنیت ما را تامین کنند ... قوانین پشت سر هم و فوریتی تصویب می شدند تا جامعه در امنیت باشد. ما را به خانه ها می فرستادند؛ از سن تئاتر، از پیست اسکی، از میدانهای ورزشی، از هنرستانهای موسیقی، از خوانندگی،از قضاوت، از سیاست، از زیبایی، از شادابی و بلوغ و... تا از دامن ما مردان به اوج برسند. ما هیچ بودیم، فاطمه فاطمه بود و زینب مردی که در روزهای اربعین و شام غریبان چادر بر سر می کرد! ما فاحشگان بی آبرو( یادم می آید یکی از همکلاسی هایم در دانشگاه گفته بود الگوی زندگی من سیمون دوبوار است و شنیده بود که آن زن فاحشه ای بی آبرو بوده است، تو فکر برای خودت بردار!) با پیکره ای که خاستگاه شیطان خوانده می شد و عقلی که ناقص و تدبیری که باید عکس آن عمل کرد؛ خنیاگران غمگینی بودیم که آواز خود را ازدست ندادیم.

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

این روزنه سرد عبوس

به دنیا آمدنش شوری برنیانگیخت، نه این که والدینش دوستش نداشته باشند یا انتظار فرزند پسر داشته باشند، نه هیچکدام از اینها نبود... کودکی او در غباری از شادی و اضطراب و اندوه گم می شد و او بی تابانه دست و پا می زد تا از این فضای غبار آلودی که پیرامونش را در برگرفته بود رها شود. فضای غبارآلودی به رنگ صورتی با صورتکهای همواره نگران از دیده شدن پاهای برهنه اش، گستاخی هایش و کلماتی که بر زبان می آورد. او اما اکسیژن می خاست، بازی در هوای آزاد، بلند و بدون عشوه حرف زدن ، گستاخی، پررویی و به انتظار می ماند تا بزرگ شود همانطور که همه عجله داشتند او زود بزرگ شود خیلی زود... او بزرگ می شد و در نگاهها آشفتگی و نگرانی از فردای او موج می زد. او داشت وارد دالانی می شد که با نه سالگی او شروع میشد.. حالا دیگر باید برای آنچه که خطا به حساب می آمد حساب و کتاب پس می داد. او آرام و بی صدا از دنیای کودکی به دنیای ناشناخته بزرگسالی پرتاب شده بود. رنگها، لباسها، اسباب بازی ها، کتابها، حرفها، نگاهها او را در دنیای دیگری شناور می کرد. دنیایی که نزدیکانش نیز با او بیگانه می شدند. او بعدها به مدد کتابهای درسی و معلمان و رسانه های کهنه اندیش در پروسه ای از اندوه و سکوت پذیرفت که به آمدنش به این دنیا نه برای لذت بردن که برای لذت دادن به مردانی است که «جنس مخالف» خوانده می شدند. او نمی توانست نامهربان، گلایه مند یا متوقع باشد. زندگی در دالان شروع شده بود و سایه ای داس بدست با او رشد می کرد، سایه ای که نمی شناختش اما چون همزادی در کنارش بود و داسش بر او فرود می آمد با نپوشاندن موهایش، نمایان بودن برجستگی های بدنش و پیچ و تاب اندام زنانه اش، خندیدنهای بلند و بی محابایش، رقصیدن در میان جمع؛ دویدن در خیابان، حرف زدن درباره لذتها و نفرتهایش، تنها قدم زدن در زیر باران، نشستن بر روی صندلی پارکها، آواز خواندن در کوچه های پاییزی، پیاده روی های شبانه و ... او آرام آرام در این دالان بی انتها حل می شد و سایه ها شکل های روشنی می یافتند. نامحرم آن دراکولایی بود که همه جا در اطرافش می چرخید و او همواره باید نقش دخترکی محجوب، سربراه ، سر به زیر، باکره و بعدها همسری وفادار و مهربان و برای همیشه ی عمر مادری فداکار و از خودگذشته را بازی کند. دالانی گسترده در همه عمر بی روزنه ای در انتهایش، دالانی که فقط وادارش می کند چگونه باشد. او درس می خواند، ورزشکار است، نویسنده است، شاغل است، نابغه است؛ اما در این دالان است با حفره ای سیاه در انتهایش با آدمکهایی سنگ بدست که انتظار او را می کشند..

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

جشن تولد

بنا به گزارش مرکز آمار ایران در سال 85، از مجموع 13 میلیون و 253 هزار کودک رده سنی 10 تا 18 سال، سه میلیون و 600 هزار کودک، خارج از چرخه تحصیل و یک میلیون و 700 هزار کودک به صورت مستقیم درگیر کار بوده‌اند. از این تعداد یک میلیون و 670 هزار نفر، «کودکان کار» نامیده می‌شوند که یک میلیون و 300 هزار نفر آن‌ها پسر و 370 هزار نفر را دختران 10 تا 18 سال تشکیل داده‌اند. همچنین آمارهای اعلام شده از سوی خبرگزاری‌های دولتی نشان می‌دهد که 915 هزار کودک با عنوان «کودک خانه‌دار» توسط مرکز آمار ایران ثبت شده است که حدود 904 هزار نفر از آن‌ها را دختران و مابقی را پسران تشکیل می‌دهند.
وقتی به دنیا آمد بیش از همه جنسیتش برای دیگران اهمیت داشت، او دختر بود... وقتی به دنیا آمد نامی برایش پیش بینی نشده بود، چرا که انتظار پسر بود... لباس نیز... کوچک و زیبا بود ... اما اینها اهمیتی نداشت او ضامن تداوم نسل پدرش نبود.. آیینه ی جاودانگی پدر نبود... سکوت بود و کسی را سودای انتخاب نام برایش نبود. اگر هم نامی نهاده می شد سودای شناسنامه گرفتن و ثبت حیات او نبود...اما گره از کار گشوده شد... دخترکی مرده بود و کسی را سودای ابطال شناسنامه اش نبود!، نام و شناسنامه دخترک به کودک تازه تولدیافته سپرده شد.. و مادر با اضطرابی مبهم از «دخترزا» بودنش رنج می کشید؛ از بی نامی خود و از بی نشانی کودکش... آه که اگر کودک را پسر بود نام مادر با افتخار به نام خطاب می شد؛ مادر حسن یا شاید خود حسن! بی وجود فرزند ذکوراو گمنامی بیش نبود که از سحر تا شام در سکوتی مظلومانه «زندگی» می کرد. زندگی زندانی بود برایش که گاه میله هایش را مه می گرفت و آن را از یاد می برد. دخترک با نام دیگری، با شناسنامه دیگری و با سنی بزرگتر از خود قد می کشید و هیچ نمی دانست که سایه ای- سایه دخترکی خفته در آرامگاه – همواره وهمه جا با اوست. آیا او بود که در هفت سالگی به مدرسه می رفت یا سایه اش؟! هزچه بود هماره از ریزاندامی اش در مدرسه رنج می کشید و هیچکس نمی دانست چرا؟ او آنقدر بی اهمیت بود که کسی تاریخ واقعی تولدش را به یاد نداشت و کسی سودای آن را نبود که او را دلداری دهد و حقیقت را فاش کند... مادرش به او گفته بود که هنگام تولدش برف سختی می بارید و تا آمدن قابله درد فراوان کشیده بود؛ اما در شناسنامه اش فصل تولد حرفی از سرما و برف نداشت... او قد می کشید در بی هویتی، قد می کشید در لباسهای کهنه ی به جا مانده از دیگران د رکفشهایی که به پایش اغلب بزرگ بود... او با انگشتان کوچکش روزها را می شمرد تا فصل مدرسه تا بی خیالی روزهای کودکی و در سرش همواره سودای برادری بود که مادر انتظارش را می کشید و برایش لباس می دوخت و نامها انتخاب می کرد و قصه های شیرین به هم می بافت و او هرگز نمی آمد... و دخترک یاد می گرفت آرام و بی صدا که شیرین زبانی هایش را بگذارد برای خواب عروسکهای کهنه اش که همگی دختربچه هایی تنها بودند ولی هر روز برایشان اسمهای تازه ای انتخاب می کرد... آنها هیچکدام صبیه ی ...، والده ی...، همسر ...، ضعیفه یا آبجی نبودند، آنها خودشان بودند، با یک نام واقعی...... امار و اطلاعاتی درباره کودکان بی هویت را اینجا می توانید ببینید

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

شبانه ی زن و سکه

زیمل در نظریه معروفش، فلسفه ی پول،می گوید پول می تواند جانشین روابط انسانی شود، و پیوندهای شخصی را تبدیل به پیوندهای غیر شخصی کند. هویت ویژه ای که پول در دوران جدید پیدا کرده است که به او استقلال بخشیده و فی ذاته دارای ارزش شده است در ارزش سکه ای که هر روز متورم تر می شود بیشتر نمایان می شود. سکه ای که مستقل از ارزشهای انسانی است جای خود را در کنش و واکنش های اجتماعی باز می کند.
روند رو به رشد و متورم سکه بسیاری را به صفهای طولانی نیمه شبانه می کشاند صفهایی که در میان آنها زنان و کودکان هم دیده می شوند. کودکانی که از سوی خانواده به اجبار به صفها آورده می شوند یا کودکانی که در قبال دستمزدی بسیار اندک به صف می شوند و کسی را سودای سلامت روانی و اجتماعی و حتی جسمانی آۀنها نیست چرا که برق سکه همه را گرفته است. علاوه بر کودکانی که برای سوددهی به خانواده به صف می شوند کودکانی نیز هستند که به همراه مادران آورده می شوند . کودکان شیرخواری که تا پاسی از شب در آغوش مادرانشان بیدارند و در پیاده رو یا داخل اتومبیل شب را به صبح می رسانند و صبحگاه نیز در آغوش مادر یا پدر به صف می شوند.
علاوه بر کودکان که نه به اختیار خود به صف می آیند زنانی هم هستنئد که نقش گسترده ای در برپایی صفها دارند. زنانی که به دلالی طلا و سکه مشغولند ،زنانی که به همراه شوهران دلالشان امده اند و زنانی که از سر تفنن اولین بار است که پا به این عرصه گذاشته اند و به آن اعتیاد هم پیدا کرده اند. در میان زنان ، دختران جوانی هستد که به همراه خانواده یا تنها در صف ایستاده اند ... وجود هرکدام از این زنان و دختران به جز کودکان ( که باید از دید آسیب شناسی بررسی شود) بنوعی ساختار شکنی آن دسته ازسنتهای اجتماعی است که حکم می کند زنان باید در خانه بمانند. در شهرهایی که عبور و مرور زنان بعد از نیمه شب در خیابانها تقریبا غیرممکن است حضور آنها در صفهای شبانگاهی بدون حضور نیروهای انتظامی همیشه حاضر و ناظر اتفاق نادری است که زنان بسیاری از آن سود جسته اند . گرچه ممکن است حضور این زنان بدون خانواده آنها را درگیربرخی مزاحمتهای اجتماعی کند اما همه این سنت شکنی ها به مدد حضور اجتماعی و ارزش فی نفسه طلا و سکه است که می تواند مناسبات اجتماعی و قواعد فرهنگی اجتماعی روزانه را در هم بریزد و وارد مناسبات اجتماعی شود بی آنکه کسی را سودای آن باشد چرا که همه در صف ایستادگان را فقط سودای سکه است ولی سکه را سودای دیگر است او میخواهد در روابط انسانی جایی داشته باشد.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

چه کسی متجاوز است؟

مدتی این مثنوی تاخیر شد...
حوادث تجاوز در اصفهان و کاشمر و استخر امیرآباد خیلی ذهن و روانم را به هم ریخت و مدتی طول کشید تا بتوانم از این آشفتگی خارج شوم و موضوع را مورد تحلیل قرار دهم.
نگاه خرد به این پدیده:
- دیوار نوشته هایی که معمولن در ورودی شهرها به چشم می خورد؛ دیوار نوشته های مدرسه ها ی دخترانه، پارکها و تفریحگاهها در این سالها حکم متجاوزی را داشته اند که گاه با تمسخر و گاه با اندوه و نفرت با آن روبرو شده ایم. دیوارنوشته هایی که در ذهن همه ما حک شده و به شخصیت همه ما اعم از زن و مرد توهین و تجاوز روا داشته است؛ «زنان کوچه نشین عروس شیطانند»، «بی حجابی زنان از بی غیرتی مردان است» و... این ذهنیت را در بسیاری تقویت کرده است که زنانی که بی حجاب تلقی می شوند ، آرایش می کنند، در مهمانی های مختلط شرکت می کنند و یا حتی قیافه های شادی دارند، محتاج نگاههای هوس الودند و فاسدند.
- آموزه های دینی و اجتماعی مدارس از دوران ابتدایی تا دانشگاه که تاکید بر برتری زنان بر مردان دارد و زنان را ضعیف، شکننده، جنس لطیف و جنس پست و جنس دوم می شمارند و جای آنها را در خانه و آشپزخانه و شغل آنها را زاییدن و بچه داری معرفی می کنند و مردان را جنس قوی و نیرومند و برتر می شمارند و اگرچه وجودش برای صیانت از خانواده لازم است اما او به کار ساختن جهان مشغول است و اوست که از دامن زن به معراج می رود و نه زن... این آموزه ها که در اثر تکرار سالیان ملکه ذهن زنان و مردان جامعه می شود، در کنار آن دیوار نوشته ها ، چیزی به جز بی هویت کردن و ترس او از دنیای خارج را بدنبال ندارد.
- قوانین حقوقی که بر همگان آشکار است چقدر برای حیات زیستی و سلامت اجتماعی و روانی زن ارزش قائل است . این قوانین رسما زن را نصف یک انسان (مرد) در نظر می گیرد و عملن هویت انسانی را از او سلب می کند. نگاه حقوقی به زن نگاهی ابزاری است چرا که زن را ابزاری در خدمت مرد می داند در نتیجه برای او ارزش و اهمیتی معادل یک انسان قائل نیست و ان چه را هم که برای او در نظر گرفته نه برای حفظ شخصیت انسانی او بلکه به خاطر منافع خانواده و اجتماع است.
- ممنوعیت روابط دختر و پسر از جزئی ترین و کم اهمیت ترین روابط گرفته تا غیرمعمول ترین شکل آن ! که دختران و پسران پس از آشنایی با هم مجبورند کوچکترین ارتباط( مثل دست دادن ) را پنهان انجام دهند، در نتیجه این روابط یا درهمان ابتدا قطع می شود و آنها مجبور می شوند به شیوه های سنتی ازدواج کنند در حالی که ساختارهای اجتماعی روابط مدرن تری را می طلبیده و یا این روابط را بصورت مخفیانه و «زیرزمینی» گسترش دهند که هرکدام بلاها و آفتهای خاص خود را دارد . گرایش به هم جنس گرایی (درحالی که آنها واقعا هم جنس گرا نبوده اند) یکی از این روابط غیرمعمول است.
- نبود نهادهای حمایتی از زنان و دخترانی که خانه را ترک می کنند و سیستم پدرسالارکه درمقابل این تجاوزها سکوت می کند و گاه حق را به متجاوز میدهد ولو بطور ضمنی ،در تجاوز و ربودن زنان بی تاثیر نیست. - شکست خانواده در کنترل زنان و دختران با روشهای سنتی - عدم آموزش درست به دخترانی که خانه را ترک می کنند از سوی نهادهای آموزشی و تکیه کردن صرف به نهی کردن و گاه تلاش برای برگرداندن آنان به خانوده هایی که در آن احساس نا امنی می کرده اند و برای همین انجا را ترک کرده اند. همه اینها به یکنوع رفتار خاص دامن زده است که من نام آن را «گرسنگی جنسی» می نامم که ناشی از ذهنهای به شدت سکسی شده است. فروید در تحلیل مسائل روانی از خود و نهاد و ناخودآگاه استفاده می کند در نظر او وقتی غرایز(نهاد) بوسیله خود مورد بی مهری قرار می گیرد( سرکوب می شود) در ناخودآگاه مسکن می گزیند و در موقع مناسب خود را نشان می دهد اگر این سرکوبی مداوم باشد و غرایز نتوانند به خواسته شان برسند در رفتارهای بیمارگون خود را نشان می دهند و فرد دچار بیماری های روانی از جمله وسواس می شود. حال اگر این سرکوبی در باره افراد یک جامعه اتفاق بیفتد یعنی افراد جامعه بصورت دسته جمعی مجبور شوند غرایز خود را سرکوب کنند چه می شود؟
بنظر می رسد علاوه بر ابتلا به انواع بیماری های روانی و وسواس، حساس شدن بیش از حد افراد روی مسائل جنسی نیز از عوارض آن است و نشانه های این سرکوبی در فرمهای دیگری خود را نشان می دهد؛ به عنوان یک بیماری همه گیر؛ در ادبیات ( طنزهایی که من به آن عنوان طنز زیرزمینی می دهم، مثل جک ها و اس ام اس ها و متلک های جنسی) در معماری(بعضی بناها شبیه برخی اعضای بدن ساخته می شوند، نه عمدی بلکه کاملن غیر عمدی و ناخوداگاه) و در روابط جنسی زن و مرد که شکلهای انحرافی به خود می گیرد(مازوخیستی و سادیستی) و افرادی که در معرض این روابط جنسی هستند به خاطر تابو بودن آن در جامعه (ترس ازآبرو) هرگز به هیچ مشاوره یا وکیلی مراجعه نمی کنند. در علاقه به روابط جنسی خارج از قاعده مانند علاقه به رابطه جنسی از طریق اینترنت و ماهواره، رابطه جنسی با محارم ، با کودکان، تجاوز و شدیدترین نوع آن تجاوزگروهی.
نگاه کلان:
آنچه که پس از انقلاب بنام انقلاب پابرهنگان مرسوم شد، رواج نوعی خود برتربینی در قشرحاشیه نشین جامعه به خصوص در بین مردان این قشر، تشدید تضادهای طبقاتی و در مقابل هم قرار گرفتن طبقات بالا و پایین و حذف تدریجی طبقه متوسط، در مقابل هم قرار گرفتن قومیتها ، نژادها، مذاهب، و افکار متفاوت، در مقابل هم قرار گرفتن گروههای اجتماعی و ایجاد و گسترش این تفکر که زنان به لحاظ اجتماعی گروهی جدا از مردان هستند و کهتر از آنان، جریان اجتماعی شدن مبتنی بر مردسالاری در همه رسانه ها، فقر سواد و فقراشتغال به ویژه در بین زنان، گرایش به تبعیت بی چون و چرا به جای رشد تفکر خلاق، درز کردن اخبار مربوط به شکنجه ها و تجاوزات جنسی از زندان به بیرون، که آرام آرام بر بدنه ی اخلاقی جامعه خدشه وارد می کرد و کسی آن را جدی نمی گرفت و جامعه را به سمت فقراخلاقی؛ تجاوز، در بدترین حالت آن تجاوزهای گروهی و زنجیره ای سوق داد. برخی آمارهای تجاوز در یکسال اخیر را می توان در اینجا دید.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

زنان در سفر

سفر کردن با قطار در کوپه ویژه زنان امتیازهایی هم دارد. یکی از این امتیازها برای من هم صحبت شدن با زنان گوناگونی است که تنها سفر می کنند. این زنان معمولا از نظر سن و تحصیل و شغل و اعتقادات مذهبی با هم یکسان نیستند و در هر سفری می توان دوستی یافت.
سیما پزشک میان سالی است با انبوهی از خاطرات. پایش در اثر تصادف شکسته و با عصا راه می رود، یک کوله پشتی خیلی کوچک با خودش دارد که شامل یک دست لباس و لوازم شخصی است. او علاوه بر فرزندان خودش دو پسرخوانده و یک دختر هم دارد. آنها همه به جز یکی از پسرها تحصیلات عالی دارند. یکی از پسر خوانده هایش را در کودکی از خیابان به منزل آورده، جستجوی والدینش فایده ای نداشته، برایش پرستاری می گیرد و او را بزرگ می کند. نهادهای دولتی مثل بهزیستی فرزند خواندگی او را قبول نمی کنند اما او همچنان او را نگه می دارد، برای این که شناسنامه نداشته، در خانه به درس داده اند و بعد که بزرگ شده سرمایه ای به او داده اند و رفته دنبال کاسبی. او این پسر را خیلی دوست دارد و دارد به دیدن او، عروس و نوه هایش می رود. پسر خوانده دیگر را در بحبوحه سالهای شصت وقتی بیست سالش بوده به خانه می آورد و برای بی تاثیر کردن پرونده سیاسی او در سنین نوجوانی اش سخت تلاش می کند، این پسر که بعدها نقش معلم پسر اول را به عهده گرفته، در دو رشته بطور هم زمان ادامه تحصیل می دهد و اکنون پزشکی ماهر و ... است. سیما پس از سالها می فهمد که همسرش از زن دیگری که قبل از ازدواج با او رابطه داشته صاحب دختری است و مادرش بدلیل بیماری قادر به نگهداری او نیست. او دختر را نیز چون فرزند خودش می پذیرد. دختر که دلباخته مردی است که عازم اروپاست، شرایط فرستادن او به آنجا و ازدواج با او را فراهم می کند. وقتی از لحظه جدایی اش از دخترش حرف می زند همه ما را به گریه واداشت. زن دوست داشتنی که عقیده دارد اگر این بچه ها را زیر پر و بال خود نمی گرفت زندگیش معنایی نداشت....
مهرنوش زنی که ده سال پیش توسط راننده ای و همدستش، به همراه دو دختر کوچکش ربوده می شوند اما جان سالم به در می برند. خودش می گوید التماس نکردم چون صدایی از دهانم خارج نمی شد، لال شده بودم، اما پس از مدتی بی انکه به جای خاصی رسیده باشیم ،راننده زد روی ترمز و گفت «برو فقط برو که به بچه هایت رحم کردم... » به گمان من نگاههای جدی و مصممش مهرنوش او را نجات می دهد... اما خودش می گوید او بیمار روانی بوده که می خواسته فقط من و بچه ها را بترساند و موفق هم شده است. او پس از این ماجرا دختر بزرگش را به محض دیپلم گرفتن به خارج از کشور می فرستد و منتظر دیپلم گرفتن دومی است...خودش تحصیلات عالی ندارد اما راننده ای عالیست و در کار خرید و فروش خانه و اپارتمان و زمین است. زنی مهربان و پرشور و بسیار امیدوار.
زهرا دختری آبادانی و مجرد که با خانواده اش سفر می کند، یکی از 5 فرزند خانواده است. تا اول راهنمایی درس خوانده و درس را برای همیشه رها کرده... می گوید زن عرب درس خواندن و درس نخواندنش یکی است آنها نمی گذارند من به دانشگاه بروم یا شغلی داشته باشم یا همسرم را خودم انتخاب کنم ... برادرانش را می گوید... اگر هم آنها مانعی ایجاد نکنند، آنقدر در خانه کار دارد که هرگز فرصت درس خواندن باقی نمی ماند، آنها همه با هم زندگی می کنند و زهرا تا زمان ازدواج مراقبت از بچه های خواهر و برادر را به عهده دارد... او انقدر نا امید است که راهی برای بازکردن سر صحبت و امید دادن باقی نمی گذارد..
مینا معلم رقص و موسیقی، زن جوان و زیبایی که یکبار اسیر یکی از شبکه های ادم ربایی می شود که پلیس در تعقیبشان بوده، او و قتی سوار ماشین می شود و آنها فورا سرش را زیر صندلی خم می کنند متوجه گوشی موبایلش نمی شوند که روشن بوده و در حال مکالمه با خانوده اش سوار ماشین شده است و خانوده اش سروصداها را می شنوند و به پلیس خبر می دهند. ... پلیس کاری از پیش نمی برد، تلفن او خاموش است اما خانه اش را زیر نظر می گیرند ... آنها او را به باغی می برند، به آنها التماس می کند که به اوتعرض نکنند و او را نکشند ( زنان قبلی همه کشته شده بودند) در عوض به انها پول کلانی می دهد.. وقتی او را به خانه برمی گردانند، پلیسها در منزلشان بوده اند و با همکاری مینا آدم رباها دستگیر می شوند... در دادگاه شاکی خصوصی دیگری به جز مینا و خانوده اش حضور نداشته اند!! هرکدام از آدم رباها به چند سال زندان و یا اعدام محکوم می گردند... مردان زندانی او را تهدید می کنند که پس از خلاصی از زندان به حساب او خواهند رسید و او نگران تهدیدها و وحشتی است که برایش روز شب نگذاشته است....
سهیلا زن میان سالی که دستها و گردنش پوشیده از طلا ست . همسر اولش به او خیانت کرده و با زن دیگری ازدواج کرده است او طلاق می گیرد در حالی که نه سوادی داشته و نه تجربه ای برای کار کردن و نه خانوده ای که از او حمایت کند. پس از مدتی با مردی آشنا می شود که در کار ساخت و ساز و فروش خانه است سهیلا که کمابیش به مرد علاقه مند شده با اندک پولی که دارد با او در این کار شریک می شود و کار را از او یاد می گیرد، مرد با او ازدواج نمی کند بلکه از او می خواهد که با هم رابطه ای موقتی داشته باشند ... بعدها از هم جدا می شوند و زن که اموالش مورد دزدی واقع می شود، پلیس رد پای مرد را پیدا می کند و سهیلا ی نا امید همه دارایی خود را تبدیل به طلا کرده و عزم سفر به مشهد را دارد می خواهد مجاور شود!!!

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

زنان بر علیه زنان

مارکس در نظریه تاریخی معروف خود که می کوشد راه تغییر از نظام سرمایه داری به نظام سوسیالیستی را نشان دهد تا بتواند آن چرخه ی استثمار آلود قرن ها را که مبتنی بر تضاد نیروهای تولید بوده متوقف کند، بحث از خود بیگانگی را پیش می کشد. این که چرا دوره سرمایه داری دوره ای است که آن اتفاق مهم تاریخی، یعنی انقلای سوسیالیستی رخ می دهد، دلایل چند ی می آورد، یکی ا زدلایلش این است که به دلیل صنعتی شدن و مازاد تولید و... نیروی کار از خودبیگانه شده و هرگز در طول تاریخ نیروی کار به این حد از خودبیگانگی نرسیده بوده است.... و انقلاب سوسیالیستی هنگامی رخ خواهد داد که کارگران به وضعیت خود آگاهی پیدا کنند... وارد این بحث که آگاهی چگونه قرار است اتفا ق بیفتد نمی شوم ...بلکه می خواهم از این نظریه کمک بگیرم برای بحثی پیرامون زنان وروابط جنسی... پیش کشیدن نظریه مارکسیستی هم به معنای ان نیست که قراراست به این بحث نگاهی مارکسیستی داشته باشم.
چند روز پیش در خبرها خواندم که « خانم دیلی میل "سلوا المطیری"،سیاستمدار زن کویتی خواستار به راه افتادن مجدد بازار کنیزفروشی شده، به نظر او به راه افتادن چنین بازاری مانع رواج فحشا در بین مردان کویتی و جانشینی مناسب برای ازدواج است ویپیشنهاد کرده است که این کنیزها با خرید اسرای زن جنگی از دیگر کشورها به کویت وارد شوند، اوخواستار آن شده است که مراکزی برای خرید و فروش کنیز در کشور به راه افتد و پیشنهاد کرده زنان چچنی توسط دولت کویت از روس‌ها به عنوان اسیر جنگی خریداری شده و در کویت به فروش برسند»!

این البته ضمن آن که حکایت از یک نوع بدویت عمیق تاریخی دارد برای ما که در جامعه ای سنتی زندگی می کنیم که هنوز دست به گریبان بسیاری از قوانین و رسوم بدوی و سنتی است و تلاش های سنت گرایان نیز در کشورها ی مجاور هنوز ادامه دارد(از برقع پوشیدن، ختنه دختران، ازدواج کودکان تا سنگسار و....) حرف خیلی تازه ای نبود، اما تلنگری بود بر ذهن من که می خواستم بحثی پیرامون وضعیت آسیب پذیر روابط جنسی درایران را بازکنم....
نگاه جوامع سنتی به زنان نگاهی ابزاری است. نگاهی که خانواده را وامی دارد دختران خود را طوری تربیت کنند که در خدمت هوس های جنسی مردان و فرزند آوری به کار گرفته شود .. ا زکودکی پروسه جامعه پذیری این نوع نگاه و این نوع تربیت شروع می شود... عضو جنسی دخترانه در دوران نوزادی و خردسالی در مقایسه با پسران، مورد توجه والدین قرار نمی گیرد.. او باید همواره پوشیده و از دسترس پنهان باشد، حتی به هنگام تعویض پوشک .... زنان با بدن و اندام خود بیگانه بزرگ می شوند کسی به آن ها نمی گوید باید اندام زیبایشان را دوست داشته باشند، چون متعلق به آن هاست، بلکه به آن ها می گویند باید مراقب بدن و اندام زیبایشان باشند تا بتوانند همسر مناسبی پیدا کنند و بعدا در اختیار او قرار دهند.. بدن زنان جایگاه شیطان معرفی می شود آن ها باید بدن خود را از چشم و نگاه و دسترس نامحرمان دور نگه دارند، او حتی باید از بسیاری بازی ها و ورزش ها چشم بپوشد که مبادا به زیبایی و تحریک کنندگی اش در آینده لطمه بخورد ... مساله بکارت در برخی مناطق آنقدر مهم است که کوچکترین تحرک را از دختران می گیرد ... این روش ها ی تربیتی با انواع داستان ها و افسانه های کهنی درمی آمیزد که دختران باور می کنند هدف از آفرینش آن ها، این است که در خدمت هوس های مردان باشند. وآن ها همچنین باید خود را پاک و پاکیزه نگه دارند تا روز موعود یعنی ازدواج فرا رسد . تن و جسم آن ها متعلق به مردی است که همسر آن هاست یا خواهد شد....به همین دلیل گاه دختران نوجوان و جوان برای ازدواج کردن لحظه شماری می کنند و ازدواج برایشان لحظه ای شکوهمند قلمداد می شود که قرار است زندگی جدیدی را شروع کند و خوشبخت شدن در این زندگی جدید خیلی اهمیت دارد.( ما این فرم تربیت را در رابطه با پسران نداریم)
او ظرافت های زنانه و عشوه گری یاد می گیرد، و حتی نسبت به مردان و خواسته های آن ها کماکان آگاهی هایی دارد اما از خود و خواسته های خود هیچ نمی داند، چرا که خیلی زود یاد می گیرد باید از خواسته هایش چشم پوشی کند( به عبارت فروید سرکوب کند). او حتی وقتی ازدواج می کند همچنان با بدنش و خواهشهای آن بیگانه است و این وضعیت خود نیز آسیبهای خاصی را به جا می گذارد...
و اگر به این ها قوانین صلب و سختی را اضافه کنیم که کتاب های درسی مدارس را جنسیتی کرده و همواره کوشیده زنان را موجوداتی منفعل نشان دهد و در رشته های دانشگاهی و مشاغل نیز تقسیم بندی های جنسیتی رعایت می شود، به اضافه قوانینی که رسما زنان را جنس دوم می شمارد ( قانون ارث و دیه و طلاق و...) به این نتیجه می رسیم که زنان طی این پروسه به نوعی ازخودبیگانگی جنسیتی دچار می شوند که در روابط اجتماعی و خانوادگی و حتی روابط جنسی با همسرشان بازتولید می شود...
ونمونه های آن را در روابط اجتماعی و در پیرامون خود آشکارا می بینیم: زنانی که با نگرانی از حفظ بکارت خود بزرگ می شوند، دخترانی که در ورود به یک رابطه جنسی بیش از آنکه از بارداری ناخواسته یا ایدز و هپاتیت وحشت داشته باشند برای از دست دادن بکارت خود نگرانند ، زنانی که پس از ازدواج از لذت رابطه جنسی هیچ نمی دانند و تصورشان این است که رضایت همسرشان از این رابطه کافی است و خود هرگز به اورگاسم نمی رسند،.... آمارها نشان می دهد بسیاری از زنان در شب زفاف کتک می خورند ... این آمار عجیبی است! یک دلیل اصلی اش می تواند ناکامی زنان و مردان در ایجاد رابطه جنسی موفق باشد، رابطه ای که با تابوهای تنیده شده بر پیرامونشان در شب زفاف تبدیل به یک کابوس می شود... و زنانی که به همسرانشان خیانت می کنند.
و این پروسه ی برخاسته از نابرابریهای جنسیتی ناشی از جریان جامعه پذیری و قوانین تبعیض آمیزبه از خودبیگانگی جنسیتی منجر می شود و از خودبیگانگی جنسیتی زنان را وامی دارد برای همسرانشان به خواستگاری زن دیگری بروند، از اینکه باردار نمی شوند احساس گناه کنند، از این که همسرشان به فکر ازدواج های مجدد و ارتباط با زنان دیگر است احساس گناه و شرمساری کنند و در مجالس قانونگذاری قوانین تبعیض گرا بر علیه زنان تصویب کنند، زن ستیزتر از مردان باشند و ... و به فکر بازار کنیز فروشی باشند و...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

مارتا گراهام آفریننده رقص نوین

به مناسبت یکصد و هفدهمین سال تولدش
در تاریخ هر مرحله ی نوینی از خلاقیت با عصیان و سرپیچی ار سنتها آغاز می شود. تاریخ رقص نوین نیز نمونه روشنی از این تضاد متحول است.
مارتا گراهام با طرد اصول رقص کلاسیک و تئاتر فردگرا موجودیت هنری خویش را در مقابله با ایزادورا دانکن و روت تثبیت کرد.
او برخلاف مشی ایزادورا دانکن نمی خواهد خود را با ضربان و نبض طبیعت یکسان سازد« نمی خواهم یک گل باشم یا یک درخت یک موج یا یک ابر. ما نیز باید به سان تماشاگر به عنوان رقصنده بر وجود خویش آگاهی داشته باشیم. ما نباید درصدد تقلید اعمال روزمره، پدیده های طبیعی و یا مخلوقات غریب سیارات دیگر باشیم. بلکه باید به جستجوی همان معجزه ای برآییم که می توان نام وجود انسان برآن نهاد. وجودی سرشار از انگیزه ، از نظم و تمرکز.»
مارتا گراهام می گفت:« هیچ چیز گویاتر از حرکت نیست. آدمی با اعمال خود به بیان خویشتن می پردازد.» و نیز این رقص تنها بیان وجود فرد نیست، بیان موجودیت کشور و عصری خاص است. آثار گراهام نمونه شایسته هنری است در جهت بیان روح کشوری که خود درآن ریشه گرفته.
اثرش تحت عنوان مرزها شاید بهتر از هرکار دیگر وی بیان کننده ی روح زادگاه مارتا گراهام باشد. با تکیه ی خاص بر مفهوم «مرز»، مرزی که دایم در تغییر و جابجایی است و اراده ی ملتی به فتح این مرزها. در فیلمی که از این نمایش تهیه شده می بینیم که دکور تنها دیواره ای از مخمل مشکی است و دونرده ی ساده شبیه نرده های که در اطراف میدانهای تربیت اسب نصب می کنند. به این دو نرده دو رشته طناب متصل است که مانند دو خط آهن در دوردست،روی زمینه ی مخملی دکور به هم می پیوندد. در این نمایش، رقصنده ی سولو با حرکاتی بلیغ و پرشهای مواج به بیان این فضای بی انتها می پردازد. قلمرو وسیعی که به انتظار خودنمایی و شهامت و جسارت انسان گسترده است.
در اثر دیگری به نام بهار کوه های آپالاش که در سال 1944 به صحنه اورد، مارتا گراهام برعکس مرزها به بیان فکر و اراده ی تنگ و محدود ملت خویش می پردازد: زمانی که آن دختر پیشگام به اتفاق دختران و پسران جوان و ان کشیش دوره گرد- که او نیز در قلمرو مذهب به جستجوی ایمان نوینی است- در برابر آن خانه ی روستایی جشنی برپا می کنند، آرزوهای آنان و هیجان استقبال از سعادتی قریب الوقوع با حرکاتی شور انگیز بیان می شود، حرکاتی پرجنبش که در تصادم با دیواره های قفس مانند محدود و محصور می شود. قفسی ساخته شده از جبر و سرنوشت و اعتقاد به مقاومت ناپذیری آن. در این صحنه پردازی مارتا با طرح حرکات انفجارآمیز و شادمانه، توفقهای ناگهانی متناوب و لرزشهای پی در پی به بیان آرزوی انسان عصر خویش می پردازد، آرزوی رهایی از زندان تعصب قشری و بردگی صنعتی.
مارتا گراهام نسبت به جهان دیدی شامل و همه جانبه است: او در عصر اضطراب زبان تازه ای در رقص ابداع کرد.
گاهی آثارش حکایت کننده ی حوادث تاریخی است مانند نمایش نغمه ی عمیق که در 1937 اجرا کرد. مارتا در این نمایش به بیان انقلاب پرتشنج اسپانیا پرداخت. بعدا نیز در زمینه ی جنگهای داخلی اسپانیا کورگرافی تراژدی بی واسطه را ساخت، درست در همان زمانی که پیکاسو اثر مشهور خود گرنیکا را آفرید. همچنین مارتا به هنگام وقوع جنگ جهانی دوم با کورگرافی نامه ای به جهانیان به تجلیل و ستایش دو جنبه ی فضیلت و سبعیت آدمی پرداخت.
در جای دیگر می گوید:« رقص برخلاف اعتقاد متعصبان قشری ماجرایی است، شکلی از گسترش وجود آدمی، شکلی هنری که مستلزم درکی دقیق و والا است تا بتوان جلوه های حیات را با حرمت و فضیلت درخور آن به نحو موثری به نمایش درآورد.
بدین ترتیب مارتا با زبانی که قادر به تاثیر در احساس مردم زمانه است اسطوره های گویای بشری را در طول حیات هنری خویش از نو زنده می سازد.
مارتا از آن جهت نیز دنیای اساطیر را برمی گزیند که از لابلای آن می تواند با حداکثر شدت و قوت درام دنیای طبقه ی خویش را، دنیای زنان را ترسیم کند: او نقش یهودیت، مده، ژان دارک، کلیتمنستر یا ژوکاست را بازی می کند. و در یکی از آثارش با عنوان اولین مصیبت خوانیها که در 1931 به صحنه آمد مارتا اسطوره ی باکره ی مقدس، مصلوب شدن مسیح و رستاخیز را به مثابه ی لحظاتی دهشتناک و در عین حال پر هیجان از حیات مستمر آدمی بیان می کند و تاثیر آن را در وجود یک زن باز می نماید.

در گفتگوی فرشتگان در 1955 که شاید بتوان آن را یکی از مذهبی ترین نمایش های قرن به حساب آورد، مارتا در نقش ژاندارک ظاهر می شود و به بیان این حقیقت می پردازد که: آدمی تا زمانی که حیات خویش را وسیله ی ابزار قدرتی برتر از ظرفیت ظاهری خویش نسازد هیچ گاه نقش خود را به تمام و کمال ننمایانده است .
د ر1958 نیز مارتا در نمایش کلیتمنستر تمام چهره های شخصیت زن را باز می نمایاند: در نقش ملکه ای که با قدرت مردانه حکم می راند،... مادری که دیوانه وار به فرزندش ایفیژنی مهر می ورزد و در مرحله ی حفظ جان و ی به ببری انتقام جو بدل می شود، مادری که خود عاقبت به دست فرزند جان می سپارد.
در اثر دیگرش به نام بندبازان قلمرو خداوند که در 1960ئبه نمایش در آمد نمایشی در قالب آثار مذهبی و مصیبت نامه های قرون وسطی، مارتا از خویشتن به عنوان زن و به عنوان هنرمند فصیحترین چهره ممکن را ارائه می دهد. می گوید:می خواهم نشان دهم که رقصندگان زیباترین مخلوقات خداوند هستند. منتها این اعتقاد خویش را به صورت نقشهای دیوانه واری به نمایش می گذارم.»
تکنیک مارتا گراهام که از همان نقطه ی آغاز بر حرکت ساده ی نبض و تنفس استوار است تنها یک قاعده ی هنری نیست بلکه اصلی است حیاتی: بشر باید بیاموزد که هماهنگ با ریتم جهان تنفس کند.
دومیتن تکنیک جوابگوی این ضرورت است: اصل « تشدید دینامیسم عمل». حرکت انقباض و انبساط که به صورت جنبشهای ناگهانی و متشنج و بازتاب های شدید بدن آدمی به ظهور می رسند... به عقیده وی نه با حرکات متقارن و تصنعی بلکه تنها با حرکات ناگهانی، توقفها و تغییر جهت های غیرمنتظره، پیچ و تابهای مهاجمانه است که عواطف و طغیانهای روحی را می توان به منصه ظهور رساند.
اصل سوم اصل رابطه با زمین، با زمین زنده و واقعی. مارتا همیشه می گفت: راه بروید آن چنان که گویی برای اولین بار است که قدم برمی دارید. برمبنای این اصل است که مارتا برخلاف قواعد باله کلاسیک که سعی دارد هرچه بیشتر از زمین بپرد با قدرت تمام پاهای خود را بر زمین تکیه می دهد.
اصل تمامیت و جامعیت چهارمین اصل تکنیک کار مارتا است به نظرش بدن یک واحد کلی است با نظم و جهت گیری و بیان خاص خود. بالاتنه، شانه ها، پاها، دستها، شکم و تهیگاه، همه اجزای تشکیل دهنده ی این کل، پرمعنا است . این نظر تنها یک درس رقص نیست بلکه درسی است در اخلاق و رفتار، بدین معنی که آدمی به تمام و کمال آنچه را که واقعیت وجودی او است در حرکات خویش بازگوید.
اگرچه اثر وجودی مارتا گراهام به صورت مادی برجا نیست بلکه جایگاه جاودانی خویش را در حیات ما بنیاد نهاده است. جوانان عصر ما بیش از پیش از دم وی تنفس خواهند کرد، همگام با او قدم برمی دارند و هماهنگ با او زندگی خواهند کرد. اگرچه هنر سینما توانسته است حرکات پرشکوه مارتا گراهام را در سفر شبانه و بعضی دیگر از آثار او برای ما ضبط و حفظ کند اما حضور واقعی او در عصر ما تنها فیلم های او نیست. او در ضربان تمامی لحظات زندگی ما حضور دارد و ای کاش بتوانیم این حضور را درک کنیم، با آن زیست کنیم و این آتش فروزان را به آیندگان نیز هدیه کنیم.
بخشی از کتاب رقص زندگی نوشته روژه گارودی. ترجمه افضل وثوقی
برای دیدن مجموعه ای از عکسهای مارتا گراهام به اینجا بروید.
و برای دیدن ویدئویی در این رابطه به این جا

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

نگاهی به پدیده خیانت در بین مردان و زنان در جامعه ایران،قسمت دوم

 
خیانت زنان به مردان :
اگر به مواردی که در مورد مردان گفته شد از زاویه دیگری نگاه کنیم می توانیم خیانت زنان به همسرانشان را نیز مورد بررسی قرار دهیم.
ساختارهای سنتی و مردسالارانه جامعه ایرانی با ایجاد محدودیت هایی که برای زنان در ازدواج، تحصیل و اشتغال ایجاد می کند آنها را تبدیل به افرادی می کند که استقلال حیات اجتماعی خود را از دست می دهند. آنها برای ازدواج کردن، آموزش دیدن، کسب درآمد و... نیاز به اجازه پدر و همسر دارند. کالبد شکافی ازدواج سنتی که هنوز عرصه های زیادی از حیات اجتماعی ما درگیر آن است، ساختار بیمارگونه ای است که آسیبهای زیادی از آن برمی خیزد. بوجود امدن ناراحتی های روانی و جسمانی ، خودسوزی زنان، افزایش طلاق، فرار از خانه و خیانت به همسر.
ازدواج در سنینی که از نظر کنوانسیون حقوق کودک، ازدواج کودکان نام می گیرد یکی از ویژگی های ازدواج های سنتی است که هنوز در بیشتر جاها رایج است . حتی اگر عقد ازدواج در سنین کودکی( زیر هجده سال) بسته نشود از سنین یازده دوازده سالگی موضوع ازدواج و خواستگاری و تغییر رفتارهای دختران از رفتارهای کودکانه به زنانه با الگوهای سنتی شروع می شود. زنانی که در سنین کودکی ازدواج می کنند معمولن با مردانی ازدواج می کنند که هیچ نقشی در انتخابشان نداشته اند. آنها با مردانی ازدواج می کنند که چندین سال از انها بزرگترند و گاهی دارای همسر و فرزندانی هستند یا بوده اند. این اختلاف سنی به اضافه اختلاف در وضع اجتماعی و گاه اقتصادی آسیبهای بسیار جدی به جای می گذارد . خیانت می تواند یکی از مواردی باشد که به وضوح قابل بررسی نیست اما خوسوزی و فرار از خانه و ابتلا به انواع بیماری های جسمی و روانی از نتایجی است که به راحتی می توان بررسی کرد.
ارزشمندی بچه دارشدن، بیماری تلقی شدن نازایی و ضد ارزش بودن آن تا بدان جا که بچه دارشدن پس از ازدواج تبدیل به یک وظیفه مقدس ومقدر زناشویی می شود ومسایلی که در صورت بچه دارنشدن زن بوجود می آید چه در بعد روانی و چه در بعد اجتماعی و حقوقی از عواملی است که می تواند زنان را درمعرض انواع آسیبها از جمله خیانت قرار دهد.
قرار گرفتن این عوامل در ظرف ساختارهای مردسالارانه ای که به مرد اجازه ی همسران متعدد و روابط جنسی خارج از چارچوب خانواده بنام صیغه را می دهد کماکان عرصه را برای خیانت زنان به همسرانشان باز می گذارد. نداشتن اشتغال و آموزش و درآمد و درگیر شدن در روزمرگی های یک زندگی بدون جذابیت و تکراری می تواند از عوامل تشدید کننده باشد.
نکته بعدی ساختارهای اجتماعی است که فاقد نهادهای پشتیبان و حمایت کننده از زنان است. غیاب این نهادها که باید امنیت و حمایت اجتماعی و روانی لازم از زنان را درمقابل خشونتها، بی اعتمادی ها، بیماری ها، گرفتاری های مالی و شغلی و... فراهم آورند به اضافه قوانین تبعیض آمیز چه در سطح قوانین مدنی و چه در سطح قوانین مربوط به خانواده که قائل به شکاف عمیقی بین زنان و مردان است و تبعیض های جنسیتی برخاسته از این قوانین که زنان را گاه در حد کالا تنزل می دهد و ارزش انسانی برای آنها قائل نمی شود، نه تنها زنان را از حمایت نهادهای اجتماعی و مدنی محروم می سازد که آنها را تبدیل به طعمه هایی برای خواسته های سیستم مردسالارانه می کند.

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

نگاهی به پدیده خیانت در بین زنان و مردان در جامعه ایران،قسمت اول:

خیانت مردان به زنان :

مساله خیانت در زندگی زناشویی را می توان از دو منظر روانی اجتماعی مورد بررسی قرار داد، در این نوشتار خیانت از منظر اجتماعی بررسی می شود، ضمن آنکه نگاه به آن در مورد زنان و مردان با هم متفاوت است .
اگر نگاهی کوتاه به وضعیت خانواده در دوران گذشته داشته باشیم ،الگوی عام خانواده ایرانی خانواده مبتنی بر مردسالاری و چند همسری بوده است. مردان با حقوق و اختیارات و امتیازاتی که از سوی نظام اجتماعی( قوانین و عرف) کسب می کرده اند می توانسته اند چند همسر دائم داشته باشند. ضمن ان که در میان اهل تشیع، صیغه های متعدد نیز به آن اضافه می شده است که محدودیتی نداشته است. دئر واقع نظام مردسالاری به مرد اجازه می داده که بدون توجه به خواسته ها ، عواطف و نیازهای همسرش به سراغ زن دیگری برود او این را یک قاعده کلی، عام و حق خود می دانسته است. جامعه نیز بر آن کماکان صحه می گذاشته است. بنابراین مردان در چنین جامعه ای کمتر به پنهانکاری های خائنانه روی می اورده اند چون به ان نیازی نداشته اند و جامعه به آنها این حق را عطا کرده بوده است که بدون احساس شرم یا گناه به سراغ زنان متعدد بروند و آنها را در کنار هم در خانه مشترک یا خانه های جدا جای دهند. فقط می ماند بحث صیغه ها و کنیزان که علیرغم داشتن مجوز شرعی و نه عرفی در جامعه از پرستیژ چندانی برخوردار نبوده است.
در جامعه مدرن ساختارهای سنتی در حال فرو ریختن است و هنوز بقایای سنتها باقی مانده است. سیستم چند همسری جای خود را به تک همسری داده است ( علیرغم خواسته ها و تلاشهای سنت گرایان و متشرعان) و کماکان مردان پذیرفته اند که با یک زن عقد ازدواج ببندند. اما همچنان نظام مردسالاری به مردان این حق را می دهد که خود را برتر از زنان بشمارند و جامعه را از منظر جنسیت و حقوق خود نگاه کنند و زنان را کالاهایی بپندارند که برای لذت جویی و راحتی آنها خلق شده اند. این نگاه که همچنان سخت جانی می کند به مردان این اجازه را می دهد که بدنبال چندهمسری از نوع دیگری باشند؛ زنانی که گاه به شکل مشروع (صیغه) و گاه غیرمشروع تمتعات جنسی این مردان را برآورده می سازند و از دید خانواده و آشنایان پنهان می ماند. این پنهانکاری های جنسی ،عاطفی امروزه خیانت نام می گیرند. ( که گاه از روابط پیچیده ای شامل روابط مالی و جنسی و عاطفی و اجتماعی برخوردارند ، مرد و زن را درگیر روابطی خاص می کنند که می توان به آن عنوان «خانواده ای در سایه» داد. که باید در جای دیگر به آن پرداخته شود. خانواده ای با اسیبهای خاص خودش) .
در سیستم مردسالاری مردان دارای قوه جنسی بالا و نیاز جنسی فراوان و غیرقابل کنترل تلقی می شوند و بنابراین جامعه حتی رابطه ی خارج از محدوده خانواده و نامشروع را نیز تا حدودی برای مردان برمی تابد و با این عنوان که همسرش قادر به براوردن نیازهای مرد نبوده است و دلایلی از این دست که « تقصیر » را به گردن زن می گذارد، او را پشتیبانی می کند و همین نگرش به زنان ، به زنانی که شریک جنسی او هستند برچسب های فاحشه، زن خیابانی ، زن صیغه ای می زند و مرد را تبرئه می کند، بدون هیچ برچسب ناروایی.
از منظر دیگری هم می توان پدیده مردسالاری و خیانت را مورد بررسی قرار داد. در جامعه مردسالار مرد برای انتخاب همسر دست به انتخاب می زند و نه زن . معیارهای او هم معیارهای ناشی از مردسالاری و نگرشهای جنسیتی خودش است. در جوامع سنتی تر این به شکل عریان تری خود را نشان می دهد مادر پسر، عروس را باید بپسندد ؛ دوشیزه بودن به عنوان مهمترین ملاک و بعد شرایط خانوادگی و اقتصادی و تحصیلی و ....این البته یک طیف از خیلی کم تا خیلی زیاد را شامل می شود (شدت و ضعف دارد)
حال اگر به این قواعد نانوشته (سنت) قواعد نوشته شده ( قانون) را اضافه کنیم، سیستم خاصی بوجود می آ ید که بر روابط خانوادگی جامعه ما سایه افکنده است؛ مرد علوه بر این که ، با معیارهای سنتی اجتماعی همسر خود را برمی گزیند، قوانینی هم که از پشتوانه شرعی و سنتی برخوردارند این معیارها را تکمیل و تقویت می کنند. پس از ازدواج نیز اوست که می تواند اجازه ادامه تحصیل و اشتغال و شرکت در مجامع اجتماعی را بدهد یا خیر. در نتیجه زن با این شرایط وارد پروسه زندگی یکنواخت روزمره ای می شود که کارش خانه داری و بچه داری است و حضور در عرصه های اجتماعی را به سرعت از دست می دهد و این برایش نقصانی به بار می آورد که او را در دایره « ضعیفه انگاری» جامعه سنتی حفظ می کند. نقصانی که ناشی از حضور قوانین سنتی و مردسالاری ناشی از آن است.
در نتیجه عدم حضور اجتماعی و اقتصادی زن در جامعه، او امتیازات اجتماعی و پرستیز اجتماعی را ازدست می دهد. طبقه اجتماعی و پایگاه اجتماعی او بنا به پایگاه اجتماعی و طبقه اجتماعی مردان وابسته اش ( پدر و همسر) تعریف می شود.
این وضعیت شاید در جامعه شدیدن سنتی چالش عمده ای را به بار نیاورد اما در جامعه ای که رو به مدرنیسم دارد چالش بس عمده ای است.
با نگاهی خردتر، micro ، نیز می توان خیانت در بین مردان را بررسی نمود در ارتباط با طبقه اجتماعی، تحصیلات،پ ایگاه اجتماعی، نگرشهای مذهبی، و ...



۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

سونامی ژاپن

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد تنهاتر از تو نیست؟


تراژدی ژاپن لحظه ای از ذهنم نمی رود. زمین لرزه ای به قدرت نه ریشتر با پس لرزه های پنج و شش ریشتری بعدی اش...

و فاجعه ای که شروع می شود...

ذهنم می رود سراغ مردمی سختکوش که با تولید علم و تکنولوژی به بهترین کیفیت چقدر به بهبود زندگی همه انسانها کمک کرده اند، مردمی که بیشتر سود رسانده اند تا زیان...

فکر می کنم به چیزی به نام عدالت- که خیلی وقت است باورم به آن را از دست داده ام- و این که واقعن این سزایشان نبود...

زنان و مردانی که یاد گرفته اند در مقابل فاجعه سرخم نکنند و در مواقع سختی به جای اشک ریختن لبخند بزنند...

اما اکنون فاجعه ای دیگر در راه است، فاجعه ای که وحشت و اشک را نه فقط به جان زاپنی ها که به جان همه مردم جهان می نشاند... اگر اشک را به چهره انها هم نیاورده دل همگان را از وحشت لرزانده است...

فاجعه رادیواکتیو... فاجعه ای که نه یک بلای طبیعی در اثر جابجا شدن پوسته زمین، فاجعه ای دست ساز بشر که انسان را با همه احساس تنهایی اش در زمین، تنهاتر از همیشه می سازد..

و گوییا مقدر شده که این مردم ریز نقش صبور و بسیار هوشمند بار این فاجعه را برای دومین بار بر دوش بگیرند... یک بار در فاجعه اتمی ناکازاکی و بار دیگر در فاجعه انفجار راکتورهای اتمی در سونامی اخیر با دادن تلفات فراوان پیام رسان خطرات اتم در جهان باشند... قربانیانی که ندای امن سازی جهان را در سکوت فریاد می زنند.... «زمین و انسان ها در خطرند»...

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

نوروز مبارک باد


ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
فریدون مشیری

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

آزادی زن

فردا روز جهانی زن است و من که همواره یکی از مهمترین دغدغه هایم دغدغه ی آزادی زنان کشورم بوده است دارم سخت به آن فکر می کنم به همه موضوعاتی که با شنیدن نام آزادی زن به ذهنمان می رسد. برخی از به کار بردن واژه آزادی زن ابا دارند زیرا هنوز در لایه های زیرین ذهننشان از آزادی به ویژه ازادی زن وحشت دارند آنها ازادی را معادل بی بند وباری می دانند و بلافاصله آن را نکوهش می کنند. اما من می خواهم این واژه را با همه تداعی های منفی و مثبتش و همه موضوعاتی که در اطراف آن تنیده شده است به کار ببرم:

آزادی زن از ترس؛ ترسهای نهادینه شده ای که جامعه ی پدر سالار بر ذهن و زبان و روان او دوخته است. ترس از دیده شدن، که جامعه مردسالار به آن خودنمایی می گوید. ترس از خشونت ( جسمی، روانی، اجتماعی) ترس ازدست دادن موقعیت ولو بسیار نامطلوب( مثلن زندگی خانوادگی، کار و درامد، تحصیل) ترس از نازایی، ترس از دست دادن فرزند در صورت طلاق، ترس از پلیس، ترس از تهمت، ترس از سنگسار، ترس از قانون چندهمسری و ترس از بیان ازادانه خواسته هایش، ترس از این که بگوید ازادی می خواهد.

آزادی زن از پنهانکاری؛ پنهانکاری هایی که جامعه مردسالار از او طلب می کند. آزادی از پنهان کردن روابط جنسی و بارداری های نامشروع( که مجبور نباشد به مردان مجوز هرنوع استفاده نامشروع از او را بدهد یا مجبور باشد برای این پنهان کاری هزینه های گزاف بپردازد)

آزادی زن برای انتخاب همسر،شغل، محل زندگی، ادامه تحصیل، نوع رشته تحصیلی، تعداد فرزندان، جدا شدن از خانواده و...

آزادی زن از سنتهای دست و پاگیری که در جامعه امروزی جایی ندارد و همچنان جان سختی می کند؛ سنت حفظ بکارت، سنت بارداری اجباری پس از ازدواج، سنت ارزشمندی باروری، سنت ارزشمندی پسرزا بودن ، سنت ارزشمندی زن خانه دار و مهمترین سنت؛ تعریف شدنش به عنوان «مادر» و محدود شدنش در این واژه که بسیار هم مقدس قلمداد می شود.

و آزادی از مرواریدی درون صدف بودن...



۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

بامداد

این پسرم بامداد است . هشت سال دارد و مشق پیانو می کند حدود سه سالی هست. امروز یه دفعه گفت شعری به ذهنم رسیده و نوشتمش ، دوست داری ببینی؟ وقتی خوندم خیلی هیجانی شدم این اولین شعرش بود . براش آرزوی بهترین ها رو در زندگی اش دارم:

باد سیب ها را تکان می داد

                         و تو هم در باد راه می رفتی     

و یک دفعه باد تو را با خود برد

                         و وقتی من آمدم تا تو را بگیرم

سیب های زیادی به پشتم می خورد

                         انگار به من می گفتند: « تو نباید او را بگیری» 



۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

دنیای ارتباط



به بهانه ی محدودیت های ارتباطی این روزها!
در دنیای سیبرنتیک با آن همه پیچیدگی اش و گستردگی اش دم از بستن و قطع کردن زدن واقعن یعنی چه؟ یه جوری که انگار ارابه ران اریکه این دنیا آنهایند و همانها باید تعیین تکلیف کنند که چه کسانی از این دنیای پر تنعم بهره ببرند و چه کسانی از آن محروم باشند. تا همین چندی پیش دم از تهاجم فرهنگی زدن و ناپاک شمردن آنچه مربوط به فرهنگ غربی است و ... سکه رایج بود که؟ آیا باید گفت شعورشان سطحش بالا رفته و حالا نیم نگاهی به دنیای مدرن هم دارند  یا این هم بخشی از همان فقدان شعور لازم برای ارتباط با دنیای مدرن است که گوشه های پنهان و آشکاری دارد. در سریال قهوه تلخ نیما می خواهد برود به زمان خودش و آن دو پیرمرد ابرسالخورده به او می گویند که می توانند برای سفر در زمان کمکش کنند. ابتدا ناباورانه گوش می دهد و بعد پیروزمندانه می گوید: شماها که نمی دونید من می خوام به کدوم زمان سفر کنم . اما آنها خوب می دانند که او در زمانی می زیسته که کالسکه ها بدون اسب بوده اند و یا پرواز می کرده اند حتی از آن جلوتر را هم می دانند اما بازهم ....( بقیه ماجرا را که می دانید)
من فکر می کنم این نشان از ستیز دیرینه ی سنت و مدرنیسمی دارد که سالهاست در جامعه ما به دوئل مشغول است و تا می رود که مدرنیسم پیروز میدان شود سنت رنگ مدرن به خود می گیرد و از ابزار او استفاده می کند و باز ستیز دوباره آغاز می شود. مدرنیسم جز گاهگاهی هرگز به حریم سنت که پوششی از تقدس دور خود تنیده نزدیک نشده  و حتی از ابزار سنت به شیوه ماکیاولی بر علیه آن استفاده نکرده است. اما سنت هماره چنین کرده است. برای همین سنت در جامعه ما چونان دن کیشوتی است که هم می توان به سخره اش گرفت و هم می توان از آن ترسید . ( بازهم آن دو پیرمرد قهوه تلخ را در ذهن تداعی کنید)
اما حالا دنیای سیبرنتیک دنیای چاپ و نشر کتاب نیست . دنیای فیلم و سریال هم نیست که خوبهایش را چید و بدهایش را دور ریخت . مرز چید و قانون تعیین کرد. و دستور العمل ارشادی نوشت. دنیای سیبرنتیک دنیای پیچیده ای است که درست در همان زمان که به بازی اش می گیری و می خواهی بر او لباس سنت بپوشانی بازنده شده ای . و همان زمان که برایش دستورالعمل صادر می کنی می بینی به رنگ دیگری درآمده که آن دستورالعمل به کارت نمی آید . هفت اورنگی است این دنیا . سنت مسحورش می شود اما سیبر به او راهی نمی جوید و راه خود می رود. حتی اگر سنت به همه فوت و فن هایی که برادران چینی در اختیارش می گذارند برای غلبه بر او مجهز باشد. موضوع همین است دنیای مدرن با ابزار سیبرنتیک که تازه ما جرعه ای از آن را به کف آورده ایم دنیای دعوا و ستیز و غلبه نیست. دنیای ارتباط است. کیست که این بداند. کیه؟ ... کیه؟... 

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

این بغض سالیان


ما ملت پرکینه ای نیستیم. با دشمنانمان همواره به صلح  زیسته ایم... آری ما کینه ای نداریم اما ملت پر بغضی هستیم. بغضی به درازای سالیان و قرنها. بغضی که حسرت بر دلمان می نشاند. حسرتی که تمامی ندارد و بغضی که فرو نشانده نمی شود... از آن زمان که فردوسی سرود:


زیان کسان از پی سود خویش/ بجویند و دین اندر آرند پیش
 نباشد بهار از زمستان پدید/ نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار از این داستان بگذرد/ کسی سوی آزادگان ننگرد
بریزند خون از پی خواسته/ شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد/ دهان خشک و لبها شده لاژورد

 تا این زمان که مهدی اخوان:
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم،
 ز سیلی زن، ز سیلی خور،
و زین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عمر با سوط بی رحم خشایارشا، زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا؛
به « گرده ی من » به رگ های فسرده ی من،
به زنده ی تو ، به مرده ی من.

ما با آنها کنار آمده ایم و آنها با ما کنار نیامده اند....
این بغض سالیان سرباز کرده است . خواه باور کنیم ، خواه باور نکنیم ... با بستن و بریدن و ترس و وحشت هم خاموش نمی شود. چرکین می شود اما مداوا نمی شود.
قرنهاست که این نفرت در ناخودآگاه ما کمین گرفته است، سالهاست که این نفرت به تعبیر فروید واپس زده شده و حالا دیگر بی هراس از هیچ چیز( مگر چه دارد که از دست بدهد) فقط آزادی می خواهد و تا آن را بدست نیاورد آن بغض فرو خورده آرامش نمی گذارد.... 

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

زن


ارتباط ما با هر سوژه ای به تعریف و برداشتی که از آن در ذهن داریم بستگی دارد. مدتی است دارم به این فکر می کنم که افرادی که در پیرامون ما هستند یا انها که از ما دورند زن را چگونه تعریف می کنند. چون فکر می کنم این اساسی تریت اصل برای ارتباط زنان بامردان و برعکس و زنان با زنان و حتی مردان بامردان است...
لطفا به این  سوال جواب دهید و در قسمت نظرات پاسخی بگذارید:
شما زن را چگونه تعریف می کنید؟

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

من خواب دیده ام...آسیب شناسی پدیده ی خواب دیدن

خواب و خواب دیدن از قدیم ذهن مردم را به خود مشغول کرده و رویا دیدن به هنگام شب برایشان شگفتی آور بوده است. دیدن مکانهایی که گویا هرگز به آن پا نگذاشته ایم ، دیدن افرادی که هرگز با انها ملاقات نداشته ایم، رفتارهایی که در بیداری از توان ما خارج است مثل پریدن و... و طبیعتا دانشمندان درصدد حل این معماها بوده اند. و آنچه در بین مردم شیوع یافته بحث تعبیر خواب و تقسیم رویاها به صادقه و کاذبه و چیزهایی از این قبیل است. و افرادی (معبرین) با نوعی نمادگرایی خوابها را تعبیر می کنند. . ویژگی مشترکی که همه تعبیر خوابها از آن برخوردارند، عطف و توجه معبرین در تعبیر خواب به آینده است. مثلا می گویند اگر فلان خواب را ببینی فلان اتفاق برایت خواهد افتاد. این نوع نگاه و برداشت از خواب آسیب های خاص خود را دارد؛ 1- ایجاد نگرانی و اضطراب از حادثه بدی که در راه است. 2- ایجاد دلخوشی و امیدواری کاذب از حادثه خوبی که در راه است یا قرار است اتفاق بیفتد. 3- بهره برداری های سودجویانه اقتصادی براساس خوابی که قابل اثبات و مرور آن توسط دیگران وجود ندارد.( مانند خوابهایی که در آن یک فرد متوفی مال یا پول خاصی را برای فردی که خواب دیده یا یکی از نزدیکانش سفارش می کند) 4- بهره برداری های سیاسی( مانند خوابهایی که در آن فردی خواب می بیند باید برعلیه حکومت وقت بشورد و طرحی نو دراندازد، یا باید فرد خاصی را به جانشینی برگزیند، یا باید فرد خاصی از کار برکنار کند، یا بکشد یا تبعید کند ...اینها معمولا به سفارش یک فرد با اقتدار کاریزمایی یا سنتی صورت می گیرد که در قید حیات نیست. به تاریخ نگاه کنید انباشته از این نوع خوابهاست)
اما فروید نگاه دیگری به خواب دارد و نظریه اش در این باره واقعا تحولی عمده در نگرش ما به خواب ایجاد می کند فروید در کتاب تفسیر خواب دقیقا به این موضوع اشاره می کند که خوابها تفسیرکردنی اند و نه تعبیر کردنی! و این تفسیرها براساس نمادهایی که معبر در دست دارد و براساس آن خواب همگان را تعبیر می کند نیست بلکه به نظر فروید هرانسانی جزیره خاصی از ویژگیهای منحصر به فرد است که این ویژگی ها در طول عمرش از کودکی تا مرگ شکل می گیرد. روان ما مانند جسم ما علیرغم شباهتهایش با دیگران ویژگی های خاصی دارد که براساس تجربیات ما شکل گرفته است. بنابراین خوابهای ما برخاسته از تجربیات ماست خوابهای ما بیان اضطرابهای دوران کودکی و پس از ان، بیان شادمانی ها، حرمانها، رنجها و آرزوهای ماست. و و فقط کسی می تواند آنها را تفسیر کند و معانی ان را درک کند که روانکاو باشد. روانکاوی که از سابقه روانی زندگی ما و از تجربیات ما آگاهی داشته باشد. بنابراین خوابهای ما نه معطوف به آینده که معطوف به گذشته و حال است. ما از خوابهای یک فرد در می یابیم که او به لحاظ روحی و روانی در چه وضعیتی به سر می برد. و حتی خوابها نشان می دهد که فرد دچار چه نوع بیماری روانی است؛ مالخولیا، پارانوییا، وسواس و...
بنابراین این نگاه به خواب که متاسفانه در جامعه ما جایی ندارد به خواب یه عنوان پدیده ای می نگرد که به شیوه ای علمی قابل بررسی است و نه تنها آسیب زا نیست که در حل بسیاری از مسائل روانی افراد که معمولا نادیده گرفته می شود کاربرد دارد.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

ما که هستیم؟

به این نوشته ها نگاه کنید:

مناجات .... با خدا: خدایا ما کسی رو نداریم خواهشا موظب خودت باش.

نمونه چک نوشتن یک .... 231000 ریال معادل دوسه هزار تومان.

... موز می خوره پوستش رومی چسبونه به دفتر خاطراتش.

تهرانیه میره ..... پولش می افته روی زمین، جرات نمی کنه برش داره.

ما هر روزدر موبایل یا در گفتگوهای روزمره با این نوع نوشتار و گفتار مواجه ایم. به همین دلیل به راحتی میتوانیم جاهای خالی را با قوم مورد نظر پرکنیم!!

چند روز پیش در یک مهمانی بین چند تن از دوستان اختلاف نظری پیش آمد بر سر اینکه آیا ما مردم با فرهنگ و ادبی هستیم یا خیر؟ دسته اول هنر را نزد ایرانیان می دانست و بس و دیگر ملل را دزدانی که فرهنگ و ادب را از ما یاد گرفته بودند و دستاوردهای مادی آن را هم به یغما برده بودند و ما صادر کننده فرهنگ و ادب به دنیا که هستیم بماند آنها هرگز ستاره های درخشانی چون فردوسی و حافظ نداشته و ندارند...

دسته دوم ما را عقب ماندگان فرهنگ و ادبی می دانست که در پیشگاه سایر ملل متمدن و با فرهنگ شرمسار است. دستاورد این ملت ریاکاری و دروغ و جاسوسی و چاپلوسی و دغلبازی بوده و هست... و تصور کنید این جنگ مغلوبه را و صدایی که به صدا نمی رسید... علی لاخصوص که یک طرف بحث زن باشد و طرف دیگر مرد. علاوه بر جنگ و مغلوبه فرهنگی، جنگ و مغلوبه جنسیتی هم می شود و...

فردای آن روز از طرف فرد دسته اولی اس ام اسی مانند یک از اس های بالا آمد. طبق معمول فورا پاک کردم. اما فکری به ذهنم چسبید و رهایش نکرد. ما چه می کنیم و ما که هستیم؟

دکتر شریعتی در هویت ایرانی – اسلامی ایرانیان را قومی می داند که توانسته با فرهنگ غنی که دارد اقوام دیگر را مغلوب فرهنگ خود سازد . مغولها وقتی از ایران رفتند که عرفای بنامی تحت تاثیر عرفان ایرانی داشتند.. عربها از ایرانیان آداب حکومت داری یاد گرفتند و ترکهای سلجوقی و غزنوی ووو... و آقای خاتمی در سخنرانی خود در دوره ریاست جمهوریش گفت: ایرانی مسلمان شد اما عرب نشد. ... و دیگرانی که به ستایش ایران و فرهنگ ایرانی لب به سخن گشوده اند.

اکنون اما زمانه ی سرعت و خلاقیت و جهانی شدن است و در جهان باید نشان داد که چه در آستین داری؟ جهان را امروزه آن صبوری نیست که به گذشته دور تو چشم بدوزد و تو را ارزیابی کند او به امروز تو به دیده ناباوری و شگفتی می نگرد. او از گذشته تو می داند. او اما تو را اینگونه می بیند که هستی، نه آنچه بوده ای. اگر احترامی هست به گذشتگان توست و نه به تو. تو که فضلی نیندوخته ای هیچ، کمر به نابودی فضل گذشتگانت بسته ای. کو آن نغمه های دلنشین موسیقی که عارف و میرزا عبدالله و دیگران خلق کردند هنوز که خیلی دیر نگذشته است؟ کو مینیاتورهای بهزاد؛ یک قرن از آن دوره شده است که بگذرد؟ کدام دانشجوی دانشگاه نام اینها را می داند؟ کو آن قصه ها و افسانه های باستانی؟ زبانی که دارد تبدیل به یک فارسی مجهول الهویه فرهنگسرای ادب فارسی می شودهمان زبانی است که جمال زاده گفت شکر است؟!!

گیرم پاسخ این باشد که سیستم رسمی دارد اینها را تحمیل می کند و ادبیات فاخر ما از آن ها جداست و ما شاعران و نویسندگان گران مایه داریم... و می دانیم که با چه محنتی دارند کوله بار ادب کشور را بر دوش می کشند. اگر بیم جانشان نباشد، غم نانشان نباشد که هست.

فرهنگ و ادب عامیانه (فولکلورها) کجاست؟ این بخش فرهنگ در چه حال و احوالی است؟ در جایگاه امن تخریب فرهنگ و ادب ایستاده ایم وبر تنور بی فرهنگی می دمیم. لرها، ترکها ، اصفهانی ها، رشتی ها، قزوینی ها و.... همه را به حد مشکئز کننده ای تحقیر می کنیم و این تحقیر تا آن حد پیش رفته است که به یک باور تبعیض آلود تبدیل شده است. بی آن که یک لحظه فکر کنیم ایرانی بدون موسیقی، بدون مینیاتور، بدون رقص، بدون نجوم، بدون جامعه شناسی، بدون فلسفه ، بدون تاریخ و بدون این اقوام که چون حاشیه زیبای قالی دور تا دورش را گرفته اند نامش چیست و در کجای جغرافیاست؟

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

یک اتفاق ساده...

دلم برایشان تنگ می شود
برای آنها که تشنه دانستن اند و تعدادشان زیاد نیست
برای آنها که شیطنت می کنند و می خواهند اذیت کنند وتعدادشان زیاد است اما رفته رفته کم می شوند
برای آنها که می خواهند خودی نشان دهند و شیطنت های مودبانه دارند
برای آنها که اظهار نظرهای فاضلانه می کنند
برای آنها که نقد می کنند
برای آنها که دوستم دارند
برای آنها که دوستشان دارم
خوشبخت بودم وقتی آنجا بودم، حس تنهایی بیرنگ می شد و شخصیت و هویت تازه ای می یافتم که به آن انس گرفته بودم اما از من گرفتند. مودبانه، نرم، خونسرد ... ومن هم آرام، نرم و مودبانه ... پذیرفتم و کسی صدای شکستن چیزی را نشنید. صدایش خیلی بلند بود شاید کسی دوست نداشت بشنود و من در تنهایی به تکه تکه هایش زل زدم. تکه تکه هایی که داشت از هم می گسسست. به خود می گویم دوباره آغاز می کنم. اصلن تمام نشده که شروع کنم . از جای دیگری شروع می کنم ... باید این کار را بکنم این یک اتفاق ساده است در جامعه ای که هیچ چیز ساده نیست....

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

غلامعباس توسلی، استاد برجسته جامعه شناسی ممنوع التدريس شد.



انشگاه آزاد هم با دکتر غلامعباس توسلی خداحافظی کرد. نامه تشکر آمیزی که روز 15 آذر ماه بر میز کار دکتر توسلی گذاشته شده بود با یک تشکر ساده، پایان همکاری دانشگاه با وی را اعلام کرد؛ آن هم در حالیکه تنها دو هفته به پایان ترم اول تحصیلی باقی مانده بود.

غلامعباس توسلی با نیم قرن تجربه تدریس، به یکباره و طی یک نامه اداری از ادامه تدریس در دانشگاه آزاد منع شد. وی پیش تر در سال 86 به بهانه های سیاسی از دانشگاه تهران اخراج شده و واحد علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد تنها کرسی ای بود که برای این استاد قدیمی جامعه شناسی ایران مانده بود که آن هم به این ترتیب از او گرفته شد.

دولت احمدی نژاد از همان ابتدا و سال 84 در اولین اقدامات دست به پاکسازی دانشگاهها از اساتید قدیمی و به زعم وزارت علوم دگر اندیش زد. حکایت دانشجویان ستاره دار و حذف نخبگان علمی دانشجویی به بهانه های سیاسی آنقدر ادامه یافت که اساتید هم ستاره دار شدندو دانشگاه تهران به عنوان دانشگاه مادر، اساتید اصلی اش را از دست داد. وزارت علوم دوران مهدی زاهدی آنچنان عرصه رابر اساتید تنگ کرد که برخی مانند استاد بشیریه و استاد شفیعی کدکنی جلای وطن کردند و از ایران رفتند بقیه مطلب را از اینجا بخوانید..

زنان در زندان: حقوق نابرابر، مجازات نابرابرتر

.

این عنوان حکایت از چند موضوع دارد:
زنان در زندان قوانین تبعیض آمیز؟
زنان در زندان تعصبات قومی و مذهبی و سنتی؟
زنان در زندان نه به معنای نمادین بلکه به معنای واقعی؟
و منظور از این نوشته زنان در زندان به معنای واقعی می باشد. دو سال اخیر سالهایی خبرساز در رابطه با زنان زندانی بوده است . زنانی که به جوخه اعدام سپرده شدند( شهلا جاهد،شیرین علم هولی، ... ) زنانی که در انتظار سنگسار به سر می برند( سکینه محمدی آشتیانی و..) زنانی که به اعدام محکوم شدند( فرح واضحان،زینب جلالیان، زهرا بهرامی و..) زنانی که به حبسهای بلند مدت و گاه نامعلوم محکوم شدند( بهاره هدایت، منصوره بهرامی حقیقی، هنگامه شهیدی، فاطمه رهنما،معصومه یاوری و ... ) زنانی که اعتصاب غذا کردند و تا پای مرگ به انتخابی بزرگ دست زدند( نسرین ستوده، بهاره هدایت، زینب جلالیان و هفده زن زندانی سیاسی دیگر) زنانی که از ترس زندان و شکنجه واز دست دادن جانشان از کشور خارج شدند تا مبارزاتشان را درانجا پی بگیرند( شادی صدر، آسیه امینی، محبوبه عباسقلی زاده و...) و زنی آمریکایی با اتهام جاسوسی ( سارا شورد) ... این زنان بی شک با هم تفاوتهای زیادی دارند اما دو دجه مشترک دارند: زن بودن و زندانی بودن.
در جامعه ای که زنان اتاقی از آن خود ندارند، درهای زندان به آسانی به روی آنها گشوده است . آنان از بسیاری از امکانات و حمایت های قانونی و عرفی که مردان از آن ها برخوردارند؛ محرومند، در ادبیات مذهبی موجودی حساس نامیده می شوند و قوانین تبعیض آمیز فراوانی برعلیه انها وضع شده است، اما در محاکمه و مجازات نه تنها از کوچکترین تخفیفی برخوردار نیست که در برخی موارد به دلیل زن بودن و این که پای خود را از گلیم قوانین تبعیض آمیز درازتر کرده است، با مجازات بیشتری محاکمه می شود..
جالب است بدانیم که با شروع نغمه های آزادی خواهی در عصر قاجار زنی اعدام می شود که از آزادی و برابری زنان دم می زند و حجاب از سر برمی دارد و نمی خواهد عروسک دست دربار ناصرالدین شاه شود. او را با روسری اش خفه می کنند و در چاه می اندازند، جلاد نمی دانست که با مرگ او و نوع کشتنش او را به نمادی از آزادیخواهی و برابری طلبی تبدیل کرده است. و جالب تر آن که نخستین زنی که بعد از پیروزی انقلاب 57 به جوخه اعدام سپرده می شود ، زنی است با افکار آزادیخواهانه؛ فرخ رو پارسا وزیر پیشین آموزش و پرورش در کابینه هویدا....

و،
این پرآزار
گند جهان نیست
تعفن بیداد است

زنان در زندان چه می کنند، ازخانم سیمین بهبهانی را اینجا ببینید