۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

چراغ رابطه خاموش است! چرا مردان سکوت می کنند؟



در مقالاتی که به مناسبت های مختلف درباره زنان ، خشونت، قوانین مردسالار و تبعیض جنسیتی نوشته می شود کمتر می توان ردپایی از مردان را یافت. در جنبش اجتماعی زنان در ایران نیز برعلیه تبعیض جنسیتی کمتر می توان از مردان اندیشمند و روشنفکر سراغی گرفت، گویا هنوز بخشی از جامعه نمی خواهد قبول کند که ساختارهای بیمارگون و آسیب دیده اجتماعی به مدد تغییرات بنیادین در وصع زنان تغییرات اساسی پیدا خواهد کرد. به عبارت بهتر در تلاش برای توسعه اجتماعی و بهبود وضع زنان ما با غیبت نخبگان اجتماعی مرد مواجه ایم که بتوانند فارغ از چارچوبهای جنسیتی بی آنکه مشکلات را زنانه ببینند و یا متعلق به زنان بدانند به این درک اجتماعی رسیده باشند که این مشکلات برخاسته از ساختارهای اجتماعی اند که در گوشت و خون جامعه تنیده شده اند. در واقع ان حضور به معنی تلاش برای برطرف کردن نارسایی ها و مشکلات بخش عظیمی از ساختارهای اجتماعی است که زنانه هستند اما لزوما ماهیت زنانه ندارند.
 از سوی دیگر غیبت نخبگان اجتماعی در حوزه های مطالعات زنان نه تنها باعث پیچیده تر شدن این مشکلات و گسترش آن می شود این نگاه را نیز در بین این دسته از نخبگان تقویت می کند که مشکلات زنان راه حلهای زنانه دارد و نخبگان زن باید در این راه پیشگام باشند!  حضور مردان در گسترش مباحث فمینیستی در ایران به قدر بطئئ و اندک است که باعث شاخص شدن انهایی می شود که به مباحث اصطلاحا زنانه وارد می شوند. گوئیا تفکیک های جنسیتی انقدر نیرومند بوده اند که به حوزه مطالعات اجتماعی و بررسی ساختارهای اجتماعی نیز نفوذ کرده و آنها را زنانه و مردانه کرده است!
بعد دیگر ماجرا نادیده گرفتن مردان در برخی از مطالعات مربوط به زنان است؛ مردانی که مجریان یا فاعلین خشونت ها و تبعیض ها بر علیه زنان هستند. این دسته از مردان لزوما در زمره نخبگان اجتماعی یا در زمره نخبگان سیاسی نیستند اما همانهایی اند که اعمال خشونت می کنند  واز تبعیض های جنسیتی رایج در جامعه ظاهرا بهره مند می شوند. اما در مطالعات و برنامه ریزی ها نادیده گرفته می شوند و جنبه انفعالی به خود می گیرند. به زبان دیگر خشونت هایی که در جامعه برعلیه زنان رواج دارد مطابق پژوهشها ماهیتی مردانه دارند؛ مردانی که به دلیل نداشتن آموزشهای لازم و جامعه پذیری های جنسیتی فاقد شناخت لازم از ایجاد رابطه هنجارمند و سالم با زنان درخانواده، در اجتماع، در محیطهای آموزشی و در محیطهای شغلی هستند. بسیاری از آنان هنوز قائل به تفکیک ها و تبعیض های اساسی بین زن و مرد هستند  وحق خود می دانند که تصمیم گیری های اساسی در باره زنان را خود عهده دار شوند.
در این جا می خواهم نگاهی داشته باشم به آسیبهای اجتماعی که زنانه تلقی می شوند و روی دیگر آنها (مردان) به فراموشی سپرده شده اند. مردانی که اگر نگوییم محور این اسیبها هستند عامل گسترش آن هستند:
کاهش سن روسپیگری( زیر 18 سال).
افزایش فرار دختران از خانه و کاهش سن فرار از خانه. امارها نشان می دهد که دختران فراری بعد از 24 ساعت مورد تجاوز قرار می گیرند.
تنها 13 درصد زنان در سن اشتغال به کار مشغولند. مردان خانواده با توسل به سنتها و قوانین ازعمده ترین موانع اشتغال زنان به شمار می روند.
افزایش طلاق و نارضایتی های زناشویی
 ازدواج کودکان( ازدواج دختران خردسال با مردان گاه مسن و یا نوجوان)
چند همسری مردان
زنان صیغه ای
چرا مردان سکوت می کنند؟ چراغ رابطه خاموش است!
در مقالاتی که به مناسبت های مختلف درباره زنان ، خشونت، قوانین مردسالار و تبعیض جنسیتی نوشته می شود کمتر می توان ردپایی از مردان را یافت. در جنبش اجتماعی زنان در ایران نیز برعلیه تبعیض جنسیتی کمتر می توان از مردان اندیشمند و روشنفکر سراغی گرفت، گویا هنوز بخشی از جامعه نمی خواهد قبول کند که ساختارهای بیمارگون و آسیب دیده اجتماعی به مدد تغییرات بنیادین در وصع زنان تغییرات اساسی پیدا خواهد کرد. به عبارت بهتر در تلاش برای توسعه اجتماعی و بهبود وضع زنان ما با غیبت نخبگان اجتماعی مرد مواجه ایم که بتوانند فارغ از چارچوبهای جنسیتی بی آنکه مشکلات را زنانه ببینند و یا متعلق به زنان بدانند به این درک اجتماعی رسیده باشند که این مشکلات برخاسته از ساختارهای اجتماعی اند که در گوشت و خون جامعه تنیده شده اند. در واقع ان حضور به معنی تلاش برای برطرف کردن نارسایی ها و مشکلات بخش عظیمی از ساختارهای اجتماعی است که زنانه هستند اما لزوما ماهیت زنانه ندارند.
 از سوی دیگر غیبت نخبگان اجتماعی در حوزه های مطالعات زنان نه تنها باعث پیچیده تر شدن این مشکلات و گسترش آن می شود این نگاه را نیز در بین این دسته از نخبگان تقویت می کند که مشکلات زنان راه حلهای زنانه دارد و نخبگان زن باید در این راه پیشگام باشند!  حضور مردان در گسترش مباحث فمینیستی در ایران به قدر بطئئ و اندک است که باعث شاخص شدن انهایی می شود که به مباحث اصطلاحا زنانه وارد می شوند. گوئیا تفکیک های جنسیتی انقدر نیرومند بوده اند که به حوزه مطالعات اجتماعی و بررسی ساختارهای اجتماعی نیز نفوذ کرده و آنها را زنانه و مردانه کرده است!
بعد دیگر ماجرا نادیده گرفتن مردان در برخی از مطالعات مربوط به زنان است؛ مردانی که مجریان یا فاعلین خشونت ها و تبعیض ها بر علیه زنان هستند. این دسته از مردان لزوما در زمره نخبگان اجتماعی یا در زمره نخبگان سیاسی نیستند اما همانهایی اند که اعمال خشونت می کنند  واز تبعیض های جنسیتی رایج در جامعه ظاهرا بهره مند می شوند. اما در مطالعات و برنامه ریزی ها نادیده گرفته می شوند و جنبه انفعالی به خود می گیرند. به زبان دیگر خشونت هایی که در جامعه برعلیه زنان رواج دارد مطابق پژوهشها ماهیتی مردانه دارند؛ مردانی که به دلیل نداشتن آموزشهای لازم و جامعه پذیری های جنسیتی فاقد شناخت لازم از ایجاد رابطه هنجارمند و سالم با زنان درخانواده، در اجتماع، در محیطهای آموزشی و در محیطهای شغلی هستند. بسیاری از آنان هنوز قائل به تفکیک ها و تبعیض های اساسی بین زن و مرد هستند  وحق خود می دانند که تصمیم گیری های اساسی در باره زنان را خود عهده دار شوند.
در این جا می خواهم نگاهی داشته باشم به آسیبهای اجتماعی که زنانه تلقی می شوند و روی دیگر آنها (مردان) به فراموشی سپرده شده اند. مردانی که اگر نگوییم محور این اسیبها هستند عامل گسترش آن هستند:
کاهش سن روسپیگری( زیر 18 سال).
افزایش فرار دختران از خانه و کاهش سن فرار از خانه. امارها نشان می دهد که دختران فراری بعد از 24 ساعت مورد تجاوز قرار می گیرند.
تنها 13 درصد زنان در سن اشتغال به کار مشغولند. مردان خانواده با توسل به سنتها و قوانین ازعمده ترین موانع اشتغال زنان به شمار می روند.
افزایش طلاق و نارضایتی های زناشویی
 ازدواج کودکان( ازدواج دختران خردسال با مردان گاه مسن و یا نوجوان)
چند همسری مردان
زنان صیغه ای
قاچاق دختران به کشورهای دیگر
ترک تحصیل زنان و یا ایجاد موانع برای ادامه تحصیل آنها در مقاطع بالاتر.
مزاحمت های خیابانی
و...
چراغ رابطه بین نخبگان اجتماعی زن و مرد اگر نگوییم خاموش است کم سو است. برطرف کردن مشکلات ساختاری ناشی از تبعیضهای جنسیتی  هم سویی و هم آوایی نخبگان مرد و زن را می طلبد. تغییر در روندهای جامعه پذیری و آموزشها از یک سو  از سوی دیگر پررنگ شدن نقش نخبگان مرد در پژوهشهای فمینیستی با این رویکرد که این اسیبها ناشی از ماهیت مردانه خشونت برعلیه زنان است و مهمتر از ان تلاش برای تغییر نگرشهای مردانی که رویکردهای تبعیض امیز و خشونت امیز نسبت به زنان  دارند می تواند در بهبود این مسائل بسیار موثر باشد.
در پایان باید اضافه کنم که نباید نقش نخبگان سیاسی را در حوزه های قانونگزاری، قضاوت و اجرای قانون و نقش ساختارهای سنتی مبتنی بر مردسالاری را از یاد برد. آنها نقش مهم و فراگیری در ایجاد و از بین بردن تبعیض های جنسیتی و رفع آسیبهای اجتماعی برعهده دارند اما در اینجا روی ما با آنها نبود.
*این تصویر مربوط به کمپین روبان سفید، کمپین مبارزه مردان با خشونت برعلیه زنان است. 
برای اطلاعات بیشتر درباره این کمپین می توانید به این سایت بروید:www.whiteribboncampaign.co.ukwww.whiteribboncampaign.co.uk







باز«دید»


یه چیزایی هست که همیشه منو سرحال می اره یه جور نشاط جادویی یه جور حس خاص؛ مث وقتی عاشق شدیم و اولین بار تونستیم با هاش قدم بزنیم، انگار داریم روی ابرها راه میریم. این حس وقتی سراغ من میاد که یه ادم ویژه رو ملاقات می کنم . این آدم ویژه یه آدم معروف نیست یه آدمیه که در تار و پود جامعه مث خیلیای دیگه تنیده شده یه آدم ناشناسه یه آدم غیرمهمه! اما ویژه س. از اونایی که من بعد از دیدنشون انگار دارم رو ابرا راه میرم و هی با خودم لبخند میزنم و شاید زیر لب یه چیزی هم نجوا می کنم... امروز با دوست نازنینی رفتیم بهزیستی برای دیدن یکی از دانشجوای نابینا. اونجا اون داره مروارید بافی یاد می گیره جالا این که چه جوری اینا اون دونه های ریز مونجوق و مروارید رو به هم می بافن خودش اعجاب اوره! اون مارو برد سرکلاسشون که ما بچه ها رو «ببینیم». کلاس یه زیرزمین نیمه تاریک بود. تا حالا فکر نکرده بودم که کلاس نابینا ها تاریک روشنش زیاد فرقی نداره اما دیدن اون دخترای نابینا توی فضای نیمه تاریک زیرزمین خیلی سینمایی بود... با دستورالعملهایی از روی خط بریل داشتند کارشون رو انجام می دادند گلدون، گردن بند،تاج عروس، شونه های تزیینی و ... می بافتند.. اما این طرف کلاس اون چیزی بود که توجهم رو جلب کرد! دختر جوان و زیبایی که داشت در فضای نیمه تاریک با چند نفر مکالمه انگلیسی کار می کرد او اونقدر خوش لهجه بود که توجه ما رو جلب کرد... دختر کم بینایی که دانشجوی فوق لیسانس زبان انگلیسی یکی از دانشگاههای دولتیه، گاهی به عنوان مترجم شفاهی کار می کنه، اما بیشتر وقتشو رو به اموختن زیان به نابینایان می گذرونه... کتابهای اموزشی زبان رو برای شاگرداش تایپ بریل می کنه و بعد با سی دی و مکالمه با اونا کار می کنه... اون می خواد آموزش زبان انگلیسی به نابینایان رو به عنوان موضوع پایان نامه ش انتخاب کنه... اینترنت بلده و از کتابهای صوتی و کتابخونه های صوتی برا معلوماتش بهره می بره او با شادابی حرف می زنه. شیرین زبان و خوش مشربه ... ازش درباره کم بینایی اش و اینکه ایا پی گیر یافته های جدید پزشکی در این باره هست می پرسم، بدون تغییری در چهره یا صدا میگه آره پی گیرم اما پیوند شبکیه فعلا محاله... بهش میگم ممکنه چشمت ضعیف تر هم بشه؟ با همون خونسردی میگه اره الانم خیلی ضعیفه ... قدیسی را تاکنون ندیده ام و تمایلی هم به دیدن قدیسان نداشته ام اما از پله ها که بالا می آیم انگار ازمعبدی برمیگردم که ...

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

گوژپشت نتردام


چندسال پیش که دانشجو بودم معمولا یه پسر ژنده پوش و گوژپشت دور و بر دانشکده می پلکید کهگاهی هم زیرلب متلکی نثار دخترها و پسرها می کرد اما آزاری به کسی نمی رسوند اون روزا کتاب گوژپشت نتردام رو خونده بودم و فیلمشو دیده بودم که انتونی کویین نقش گوژپشت رو بازی می کرد و عجیب اینها با هم درآمیخته بودندو خود به خود اسم پسر گوژپشت نتردام شد... همون روزا کس دیگه ای هم بود در دانشکده که یه جورایی سرپرست کارهای خدماتی دانشکده بود، در اردوهای دانشجویی معمولا همراه ما بود و خدمات ارایه می داد. مردی بسیارشریف، مهربان و باسواد. همو بود که گاهی از گوژپشت می خواست که به دانشکده بیاد و توی کارهای باغبونی به باغبونا کمک کنه و این جوری پولی هم به او می رساند... و بعدها او بود یا رییس دانشکده (که در مهربانی و شرافت بی نظیر بود،دکتر خواجویان) یا هردو (چرا که این دو یارانی صمیمی بودند!) پای گوژپشت را به دانشکده باز کردند. او در گوشه ای از حیاط می نشست و کفش واکس می زد و زیر لب هم متلکی نثار کسانی می کرد که کفش کتانی می پوشیدند... و امروز پس از سالها اونو دیدم ... وارد دانشکده ادبیات شدم و گوژپشت رو دیدم باورم نمی شد.. بی سیم بدست با لباس فرم جلوی نگهبانی ایستاده بود.. خشکم زده بود می خواستم برم و باهاش حرف بزنم و بگم که ... چه بگم؟؟! از دوست جوونم می پرسم این آقا این جا چه کاره س؟ میگه یه خورده خل وضعه، میکروسفاله... معمولا توی نگهبانیه یا کارهای خدماتی دانشکده رو انجام میده گاهی هم به بچه ها متلکی می پرونه... دکتر خیلی وقته روی در نقاب خاک کشیده، اون مرد مهربان هم نمی دونم کجاست شاید بازنشسته شده اما گوژپشت دانشکده ادبیات جاودانه بار همه اون خاطرات رو به دوش می کشه...

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

عشق ها و سرگذشت ها، بازگشت


پسر شانزده سال بیشتر نداشت، آن شبی که رودروری پدر ایستاد و اول با تمنا و بعد با پرخاش از او خواست رضایت دهد به جنگ برود... به «جبهه جنگ»! پدر مقاومت کرد... اما او هم از مدرسه باز نیامد... مادر به تکاپو افتاد، مسجد محل، و بعد هم مسجد محله ها را زیر پا گذاشت. تا شب نشده دریافت که مرغ از قفس پریده است! به او نامه ای را نشان داده بودند که خودش به جای پدر امضا کرده بود؛ او رضایت داده بود که پسرش به نبرد حق علیه باطل برود! صدای پدر به گوش کسی نمی رسید که: «چرا مرجعی نیست که صحت و سقم امضای یک پسربچه را تشخیص دهد؟» مادر اما دریافته بود که در همان روز، آنها عازم شده اند و او دیگر نمی تواند به پسرش دسترسی داشته باشد... آنها شب زنده داری کردند و تا صبح سحر نقشه کشیدند... تا بتوانند به صراحت به همه آنها که پسرشان را اعزام کرده بودند بگویند او باید برگردانده شود! نصیحت پشت نصیحت بود که به گوششان خوانده می شد: «برو به خانه ات و برای سلامتی اش دعا کن، قسمت هرچه باشد همان می شود اگر قسمت به مردن باشد در خانه هم مرگ سراغ آدم می آید»، «به پسرت افتخار کن که شیر حلال خورده است و قدم در چنین راهی گذاشته اگر الان معتاد و ولگرد بود و اثری ازش نبود چه می کردی؟»، «اگر او به افتخار شهادت نائل شود در روز قیامت دست تو را خواهد گرفت و تو را نزد اولیاء شفاعت خواهد کرد»، و... وعده و وعیدها اما آنها را مجاب نمی کرد. آنها خواسته بزرگی نداشتند، فرزند نابالغ شان را می خواستند که با امضای تقلبی به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شده بود! زن به نصایح گوش سپرده بود اما کو گوش شنوایی که او را دریابد که: «من پسرم را می خواهم»، «نمی خواهم روز قیامت با پسرم معامله کنم، گناهی نکرده ام که بخواهم مرا شفاعت کند…» . او هرگز با کسی بلند حرف نزده بود اما بی پروا بود، فقط پروای کسی را داشت که از دستش لغزیده بود و حالا با قاطعیت ایستاده بود. از کسی شکایتی نداشت اما اگر به دادش نمی رسیدند به شیوه خودش تا آنجا هم می رفت! آنقدر در آن جا مانده بود که به او نام گردان پسرش را گفته بودند!... همان روز با قطار به هر ترتیبی بود خود را به اهواز رسانده بودند، به آن امید که هنوز به جبهه اعزام نشده باشد: «فکر می کردم همه این ثانیه ها و دقیقه هایی که از دست می روند می توانند به قیمت جان پسرم تمام شوند». به پادگانها و همه مراکز اعزام نیرو سرکشیده بودند و هرجا که گفته بودند زن نباید وارد شود همان بیرون ایستاده بود و شوهر را به داخل فرستاده بود. گاه فرماندهان می آمدند، در بیرون از دفتر نظامی با او گفتگو می کردند... گاهی سخن از بی اطلاعی بود و گاهی هم بهانه های شلوغی کار، اما او صبور بود و پُرحوصله و تا هر وقت می خواستند، می ماند تا به نتیجه برسد و ایستاده بود روی دوپا تا شب بیرون پادگان در میان هیاهوی رفت و آمد نظامیان!... تا بالاخره خبر فرود آمد: او به خط مقدم اعزام شده بود... «او که تعلیمات ندیده»! صدای پدر بود که به سختی از گلو بیرون می جهید. «خط مقدم کجاست من می خواهم به همان جا بروم»، صدای مادر بود؛ مصمم. «اگر به من جواب ندهید خودم راهی می یابم که او را پیدا کنم. اگر او را برنگردانید خودم او را بر می گردانم!» خبر مخابره می شد و فرماندهان را در بهت فرو می برد. دیگر کسی نمانده بود که او را جدی نگیرد. او تمام روز و شب را پشت در پادگانی در اهواز همان جا که نیروها را به جبهه اعزام می کردند سپری کرده بود. نیمه های شب بود که به همسرش گفتند فردا بیا تا تو را به منطقه خط مقدم ببریم! «خط مقدم» در آن شب غریب اهواز کابوسی بود که زن را در برگرفته بود؛ صبح از شوهرش خواست که بی او برنگردد! بی او برنگشته بود؛ پسر را از خط مقدم فراخوانده بودند... سرباز رایان بازگشته بود، با ماجراهایی تلخ و به یاد ماندنی! او در تمام مسیر اهواز - تهران گریسته بود.

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

عشق ها و سرگذشتها


■ او را گوییا در تشییع جنازه دیده بود با لباس سیاه و ریش سپید... از آن روزهای سرد سالها گذشته بود اما باز هوا سرد بود و کسی از نزدیکان را به خاک می سپردند.. گورکن خاک می ریخت واو به یاد می آورد: ■ متولد سی وپنج بود، در سن مدرسه رفتن او اگرچه دخترها خیلی از سنتها را پشت سر گذاشته بودند و می توانستند پشت میزهای مدرسه بنشینند اما در آن روستای دورافتاده وضعیت کمی بغرنج تر بود. او تنها دختری بود که در میان پسرهای روستایی هم سن و سال به مدرسه می رفت و درس می آموخت و این البته به اصرار پدر و برادر و فداکاری همه جانبه مادر بود... تا بعدها که دبستان را تمام کرد و قرار شد برای ادامه درس به مرکز بخش و بعد به شهرستان مهاجرت کنند، وضعیت کمی تغییر کرد... روستاییان جواب سلام پدری را که کشاورزی رها می کرد و زمینها را بدست دیگران می سپرد و بدنبال سرنوشت دخترش راهی شهر شده بود به سختی می دادند و اگر کسی زیر لب جواب سلامش می گفت نه از سر لطف و صفا که به فرموده « جواب سلام از خود سلام لازمتر و واجب تر بود» .... دختر پس از اتمام دوره دانشسرا به سپاه دانش پیوسته بود ، حجاب از سر برگرفته و به آموزش کودکان در روستایی که در آن بالیده بود مشغول بود! پسر هم در میان همکلاسیهایش بود از همان دوران دانشسرا... و مشغول کار معلمی بود که عاشق او شد.. آنها به نوعی خویشاوند هم بودند اما خانواده دختر گام در راه تجدد نهاده بود و خانواده او فقط پسران را به مدرسه می فرستاد... دختر با خانواده اش به آداب روز در شهر زندگی می کرد و پسر دور از خانواده در شهر سکنی گزیده بود و هراز گاهی به سراغ خانوده دختر می رفت که دل در گروش داشت ... اما وضع به قرار همیشه نبود... خیابانها هر روز مملو از جمعیتی می شد که فریاد می زدند خواهان تغییر حکومتند ... کسی از آنها اما گوشش بدهکار نبود و باور نداشت که این فریادها معنای دیگری هم دارد، فریاد مرگ بر شاه مرگ بر تجدد هم بود، مرگ بر او هم که گام در این راه گذاشته بود شاید...! آن روزها آن دو کبوتر عاشق قرار ازدواج را گذاشته بودند تا در نوروز خطبه عقد خوانده شود و جشنی برپا گردد ... اما هرچه روزهای زمستان کوتاه تر می شد فریادها بلندتر می شد، فریادها بلند بود و پسر را در خود غرق می کرد... او هر شب با بسته ای اعلامیه به خانه می آمد که دختر را نگران می کرد اما به برادر هیچ نمی گفت ... انقلاب فریادها پیروز شد و دختر روزی از او شنید که « ما از هم فاصله داریم» و فاصله زیاد شد او به موج انقلابیون پیوست و نوروزش بهار آزادی نام گرفت ، دختر اما در طبقه بالای خانه اش، مشرف به میدانی که بعدها میدان شهدایش خواندند می نشست و خاطرات آن روزها و لحظات عاشقانه را مرور می کرد و سعی می کرد معنی آن «فاصله» را بفهمد. او رفته رفته یاد گرفت آن خط فاصله را بردارد، نه از پسر که از همه کس، همه عکسها و یادگاری ها و تقدیرهای آن روزگار، همه لباسها و کفشها را به انباری بسپارد... چادر به سر بگذارد ، در کلاسهای روخوانی قران شرکت کند و کتابهای توضیح المسائل و احکام را از بر کند ... او هرروز به مصاحبه های طولانی و آزمونهای طولانی تر دعوت می شد ... در پرونده او هیچ نبود به جز سالها آموختن و آموزش دادن. اما «او» که مسئول گزینش معلمان بود، گفته بود «سپاه دانشی» بودن هم دلیل خوبی برای اخراج می تواند باشد... اما دختر آنقدر با گذشته فاصله گرفته بود که دیگر نه «او» را به یاد می آورد و نه «سپاه دانش» را....

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

آن یار مهربان


این عکس را از فیس بوک آقای اسدالله امرایی برداشتم با عنوان: «کتابخانه ای متروک در روسیه» اما مرا برد به سالها قبل که در یکی از شهرهای استان خراسان مشغول به کار بودم. اکثر بعد از ظهرها را به کتابخانه اداره ارشاد می رفتم و کتابی به امانت می گرفتم، تا خانم کتابدار آنجا از سر دوستی و محبت به من خبر داد که در پشت این کتابخانه رسمی کتابخانه ای غیر رسمی هم هست که کتابهای ممنوعه را نگهداری می کنند و دریایی از کتابهایی که ارزوی دیدنشان را داشتم به روی من گشود و این شد که من هربار یک کتاب مجوز دار و دوکتاب غیرمجاز به امانت می گرفتم و آن خانم کتابدار عزیز دقت خاصی در حفظ ان کتابها داشت و بعدها فهمیدم این از سر تاکید و هوشیاری خاص و ستودنی رییس کتابخانه بوده است ... تابستان را در مشهد بودم و وقتی برگشتم آن شده بود که نباید میشد...رییس کتابخانه دوره خدمت مورد تعهدش به پایان رسیده و به شهرش بازگشته بود. رییس جدید آمده بود و در همان ابتدای کار کمر به قتل «آن» کتابها بسته بود؛ با مرغداری قرارداد بسته بود که کتابها را ببرند!!... وقتی وارد کتابخانه شدم انگار خاک مرگ بر قفسه های کتابهای مجوزدار نشسته بود: « ما خیلی منتظر شما بودیم که بیایید و هرچه می توانید از این کتابها ببرید» این صدای خانم کتابدار بود که هنوز در گوشم می پیچد. او استعفا داد و سرایدار پیرش که سواد نداشت اما کتابخاته برایش مثل معبدی بود سکته مغزی کرد و خانه نشین شد...

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

واکمن


این واکمن منه ! زمانی که دانشجو بودم برای ثبت گزارشها و مصاحبه ها همسرم برایم خریده بود... اون وقتا که کتاب کندوکاوها و پنداشته ها رو می خوندم دکتر رفیع پور نوشته بود که وقتی در فرنگ بوده دستگاههای بسیار کوچکی به اندازه ساعت مچی دیده که گزارشگر می تونسته به گردنش بیاویزه یا مث ساعت مچی به دستش ببنده و بدون اینکه کسی بفهمه گزارشش رو تهیه کنه...با این که دسترسی به چنین چیزی برایم ناممکن بود اونوقتها، از این پنهانی ثبت کردن گزارشها احساس خوبی نداشتم! من قرار بود جامعه شناس باشم و جامعه شناس نیاز به ثبت گزارشاتی از این قبیل ندارد. او باید با هنر ارتباط برقرار کردن با افرادی که می خواهد درباره شان مطالعه کند این اطلاعات را بدست اورد... به نظرم جامعه شناس مثل یک بازجو یا حتی خبرنگار رفتار نمی کند ضمن انکه خیلی بیشتر از آنها به عمق واقعیت نزدیک می شود او می تواند حتی به زوایای پنهان ذهنی افراد موردمطالعه اش نزدیک شود اما با مشارکت دادن آنها در بحث! و واکمن رودروی مصاحبه شونده می نشیند و گزارشها را اگر او اجازه بدهد ثبت می کند . با این واکمن در سال 78 روزهای هراس و تعقیب و قتل روشنفکران برای پایان نامه ام با خیلی از آنها به گفتکو نشسته ام ؛ هوشنگ گلشیری، شیرین عبادی، یوسفی اشکوری، فریبرزرئیس دانا، ناصر زرافشان، و.... و از هرکدام یادگارها و همواره سپاسگزار آن همه اعتماد و خلوصشان... ... چندسالی می گذرد که سراغ واکمن نرفته ام وآن را به عنوان یه یادگاری ایام دانشجویی نگه داشته ام اما دیروز بامداد اونو از میان وسایلم برداشت و بعد از چند پرسش ساده درباره نحوه استفاده به سراغ نوارها رفت! نوارها در بالاترین قفسه کتابخانه جای دارند، او از قفسه ها بالا رفت و نوار روزگار من جواد معروفی رو بیرون کشید... پیانوی معروفی منو برد به روزایی که تازه این نوار رو با زری خریده بودیم و رفتیم به اتاق دانشجویی او در میدان شهدای مشهد، خونه ای با معماری نوستالژیک دهه چهل شاید!! و در مدت 60 دقیقه ای که نوار تموم بشه پلک هم نزدیم... یکی از یادگارهای من از زری در اون روزا شنیدن موسیقی بدون کلام بود... بعدها با قدسی ایت تجربه تکرار شد ... نوار عاشورای معروفی رو شنیده بودم و گذاشتم قدسی هم بشنوه ..اون روزا قدسی از من مذهبی تر بود و خیل تحت تاثیر قرار گرفت ... درسکوت گوش دادیم و قدسی شروع به نوشتن کرد...

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

زندگی زیباست

  
وقتی زلزله می آید در ابتدا همه ذهن ها متوجه یکسری مسائل عینی است و همه راهکارها در این راستا صورت می گیرد. دورکردن کودکان از محل زلزله، آب اشامیدنی سالم ، دور کردن زلزله زدگان  از همه آلودگی هایی که باعث بروز بیماریهای عفونی می شود ... و وسایلی هم که توسط امدادگران به این مناطق فرستاده می شود وسایلی در این رابطه است ... اما این راهکارها و این امکانات اگرچه بسیار ضروری است، کافی نیست... ما پس از زلزله ها و خروج نیروهای امدادگر شاهد بروز انواعی ناراحتی های روانی و اشفتگی های ذهنی می شویم که اگر به موقع درمان نشوند جان سختی می کنند.
کودکان در رویایی با حوادث و بلایای طبیعی و غیر طبیعی مثل زلزله و جنگ و بیماری و مرگ خیلی شکننده تر و حساس ترند. ذهن کودکانه انها نمی تواند بین اتفاقات روابط علی برقرار کند مثلا بین از دست دادن والدین یا سایر اعضای خانواده و ویران شدن خانه نمی توانند رابطه ای برقرار کنند، در نتیجه تحمل و درک مشکلات و حوادث را ندارند.برخلاف  بزرگترها که توانایی آن را دارند تا با دلایل منطقی یا اعتقادی تا حدودی به آرامش نسبی برسند. البته فراموش نکنیم همه آدمها در هنگام رویارویی با مرگ و حوادث به شدت غیرمترقبه آرامش خود را از دست می دهند و غیرمنطقی رفتار می کنند اما کودکان هرچه کم سنتر باشند حتی در مواقع عادی هم از درک منطقی پدیده ها ناتوانند، بنابراین در حوادثی از این دست شدت احساسی رفتار کردن آنها بسیار بیشتر است .
کودکان همواره در لحظات عادی زندگی باید به بزرگترها تکیه کنند و پشتیبانی آنها را لمس کنند. در مواقع امتحان، رفتن به مدرسه یا مهدکودک، مهمانی، عبورو مرور در خیابانها و ... آنها همواره در بیم از دست دادن والدین و نزدیکانشان هستند و تصوری از تنها ماندن ندارند، احساس تنهایی در انها اضطراب و ناامنی روانی به بار می آورد طبیعی است که در زلزله حتی اگر والدینشان را هم از دست نداده باشند بازهم احساس اضطراب و ناامنی روانی داشته باشند.
علاوه بر این در بین برخی از اقشار جامعه این طرز فکر نادرست رواج دارد که بچه ها چیزی نمی فهمند به عبارت دیگر آنها را موجوداتی عاری از درک شرایط اندوه بار به شمار می آورند و تصورشان این است که کودکان عمق فاجعه مرگ و از دست دادن عزیزان را درک نمی کنند . در حالی که کودکان در این رابطه درکی احساساتی و نه منطقی از شرایط دارند آنها اندوه از دست دادن والدین را بسیار شدیدتر از بزرگترها حس می کنند اما از درک علت مرگ آنها ناتوانند مثلا علت آنرا ممکن است بی وفایی یا قهر والدین یا گم شدن آنها بدانند در نتیجه این بسیار مخرب تر است.
در مواقع مرگهای ناگهانی و گسترده که بدون هیچ آمادگی اتفاق می افتد، کودکان یک دفعه  با حوادث عجیب و غریب و بسیار دلخراش بطورعریان روبه رو می شوند دیدن صحنه مرگ اطرافیان در زیر آوار، کفن و دفن مردگان، جمع آوری اجساد، بیرون کشیدن اجساد از زیر آوار که خیلی از بزرگسالان هم توانایی دیدن  آن را ندارند روان کودک را تا سرحد مرگ تخریب می کند.
کودکان علاوه بر اینها همواره در ترس از دست دادن خواهران وبرادران خود هستند انها باور ندارند که زلزله به پایان رسیده است. چند سال پیش با خانمی اشنا شدم که به هنگام زلزله طبس در سال 56 هفت سال داشته و خانواده اش را از دست داده بود او سی و چهار سال داشت وصاحب نوزادی بود که هرشب او را زیر تشتی مسی  پنهان می کرد تا اگر زلزله ای رخ داد کودکش آسیب نبیند ! خودش می دانست این رفتارش غیرمنطقی است اما در مقابل کابوسهایی که هرشب سراغش می امد نمی توانست مقاومت کند...
دورکردن کودکان از محلهای ترس آور ، محل دفن مردگان، خاک برداری و جستجوی اجساد مدفون شده زیر آوار، ابتدایی ترین و ضروری ترن کار تیم های امداد و نجات است. خواهران و برادران والدین از دست داده ای که قرار است تحت پوشش نهادهایی مانند بهزیستی قرار بگیرند، باید با نهایت ظرافت و دقت و توجه به احساس امنیت روانی این کودکان صورت بگیرد( در زلزله بم تیم های امدادرسانی شاهد کودکانی بودند که در خرابه ها دور از انظار پناه گرفته بودند تا در تیررس اعضای امدادرسان بهزیستی نباشند آنها در هراس جداشدن از خواهران و برادرانشان بودند)
گاهی یک توپ و تشکیل یک تیم ساده ورزشی ، یک عروسک رنگی ، ترتیب دادن یک تئاتر ساده با بچه ها می تواند تا ساعتها آنها را از غم و اندوه دور کند. هنرمندان و ورزشکاران عمده ترین گروههایی هستند که می توانند جای خالی عواطف گمشده را پر کنند.
و در پایان باید بگویم نام این نوشته را« زندگی زیباست»  گذاشتم، الهام گرفته از فیلم بنینی، تا بگویم مهمترین راه مبارزه با اندوه و غم نه عزاداری های بلند مدت و طولانی بلکه ایجاد حس زندگی با هنرطنز است . اگر این فیلم را ندیده اید دیدنش را برخودتان واجب کنید.  


۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

زنی که بودم (1)

زن در میان مه غلیظی گام برمی داشت. انقدر غلیظ که اگر موهایش از رطوبت خیس نشده بود باورش نبود که وهم نیست...
اما مه بود و هیچ نبود و او بود. او که با گامهای لرزان به جلو می رفت و در اعماق مه هیچ چیز واقعی نمی نمود جز اندام باریک خودش که مه را می شکافت...
کسی ازتولد او چیزی به یاد نداشت، مثلا مادرش چیزکی گفته باشد از وقتی که او را باردار بوده، اما او انگار از امامزاده برداشته شده باشد ، سئوالی نمی پرسید... بچه تر که بود مثلا شش ساله از مادرش خیلی کلی، پرسیده بود که بچه ها از کجا می آیند و مادر جریان امامزاده را بازگو کرده بود ... هرچند باورش نداشت اما مبدا برایش اهمیتی نداشت از کجا امدن و چطور امدن پرسش او نبود ، حتی چرایی امدنش هم ماجرای مهمی نبود... اینکه در دیگران چه احساسی را برانگیخته، دیگران با او چه جوری بوده اند، دوستش داشته اند؟ مهربان بوده اند ؟ یا حتی او چه جور بچه ای بوده ؛ شلوغ و پرسر وصدا؟ آرام؟ مهربان؟ بد اخلاق... اینها بود که برایش اهمیت داشت اما سکوت بود و کسی از بچگی های او چیزی نمی گفت ... سکوت بود و گاهی این پاسخ سرد ؛« ما اینقدر بچه داشتیم که بچگی اونا رو یادمون رفته» اما او که سومین بود و والدینش سن زیادی نداشتند وقتی او بچه بود...
مه بود و جز او کسی نبود
اما پدر بارها خاطره ای را گفته بو از بیماری او...بی آنکه از سن او حرفی باشد اما هرچه بود او این خاطره را از نگاه پدر به یاد داشت و وقتی او تعریف می کرد مثل صحنه ای از یک فیلم قدیمی از میان مه بیرون می امد...
زمستان بود و برف سنگینی باریده بود از روستا تا درمانگاهی که در مرکز بخش واقع بود دو سه ساعتی راه بود که با الاغ می رفتند... غروب بود که او تب کرده بود و پدر راه افتاده بود الاغ از راه رفتن در میان برف وامانده بود و تب او شدید و شدیدتر می شد... شب بود و کم کم صدای ززوه شغالهای شنیده می شد پدر نه راه برگشت داشت و نه راه رفت ... او از دست می رفت... وقتی پدر تعریف می کرد انقدر شرمنده می شد که ماجرای رسیدن به درمانگاه را نمی شنید... او به عفونت ادراری دچار شده بود همیشه ماجرا که به اینجا می رسید وپای عضو ممنوعه اش به میان می آمد انقدر شرمسار می شد که خود را تب الود پیچیده در انبوه لباس و پتو بر روی الاغی که در برف مانده بود می دید ... میدید که دارد جان می دهد... اه ایکاش او جان داده بود.. آیا جان نداده بود؟... نه اولین امپول عمرش به او تزریق شده بود... پدر می خندید با چشمان روشن مهربانش و لایه ای از مه کنار می رفت...
ادامه دارد

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

فراخوان دومین همایش ملی پژوهش اجتماعی و فرهنگی در جامعه ایران


انجمن جامعه‌شناسی ایران، دومین همایش ملی "پژوهش اجتماعی و فرهنگی در جامعه ایران" را به منظور تقویت بستر علمی و گسترش زمینه کمی و کیفی پژوهش اجتماعی و فرهنگی در علوم اجتماعی ایران، طی هفته پژوهش سال جاری 28 و 29 آذرماه 1391 برگزار می‌کند. این همایش عرصه‌ای را برای تعامل علمی، بحث و تبادل نظر اصحاب علوم اجتماعی پیرامون پژوهش های اجتماعی و فرهنگی فراهم می‌سازد. بدین وسیله از کلیه اساتید، صاحبنظران، پژوهشگران و دانشجویان دعوت می‌شود تا با مشارکت در این همایش و ارائه مقاله در محورهای اعلام شده بر غنای محتوایی آن بیافزایند.
برای دریافت اطلاعات بیشتر به سایت انجمن جامعه شناسی ایران سربزنید:

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

جنس ضعیف

این عنوان را از کتاب خانم فالاچی برداشتم که به این نام ترجمه شده. این کتاب که گزارش فالاچی از سفرش به شرق درباره زنان است به زنان ایرانی نپرداخته است ووقتی کتاب را به پایان رساندم افسوس خوردم که چقدر جای زن ایرانی در این کتاب خالی بود ایکاش می توانستم نگاه او را در این باره بدانم و این که از زن ایرانی چه چیزی توجه اش را بیشتر جلب کرده. اما چندی پیش با زنی آشنا شدم که سرگذشتش نشانی اززن ایرانی می تواند باشد:
فاطمه که تنها فرزند خانواده بوده و مادرش بعد از او نتوانسته بچه ای به دنیا بیاورد در یک خانواده متوسط الحال پرورش می یابد . بعد از تحصیلات ابتدایی به دانشسرا می رود و بعد از اتمام درس و شروع به کار معلمی با یکی از همشهری هایش ازدواج می کند. هنوز دیری از ازدواجش نمی گذرد که شوهرش او را ترک می کند و پس از آن هم پیغام می فرستد که نمی خواهد با او ازدواج کند و مدت زمان زیادی طول می کشد تا پدر فاطمه می تواند پسر را وادارد که دخترش را طلاق دهد! این موضوع در شهرستان کوچک محل زندگی شان شایعه های زیادی را ایجاد می کند. با این وجود پس از دو سال قرار می شود که او با خواستگار دیگری ازدواج کند ولی قبل از عقد یکی از خویشاوندان داماد می پرسد که ایا همسر سابق فاطمه ازدواج کرده است یا نه؟ و وقتی پاسخ را منفی می یابد داماد را وامیدارد که از عقد کردن خودداری کند . چون ممکن است همسر اولش قصد آشتی کردن و ازدواج با فاطمه را داشته باشد، و می گویند «ما رسم نداریم دختر قبل از ازدواج شوهر سابقش ازدواج کند» و بدین ترتیب ازدواج او برای بار دوم به هم می خورد و شایعه ها ادامه می یابد...
او بیست و دو ساله است که پدرش با یکی از همشهری هایش وارد گفتگو می شود که « هم پسر تو معلم است و هم دختر من هردو باسواد یم و میدانی که دختر من عیبی نداشته که این بلا سرش آمده بیا موافقت کن که پسرت با دختر من ازدواج کند» اما پسر آن مرد با این ازدواج راضی نیست و بعد از اصرارهای پدرش و پدر دختر به ازدواج راضی می شود اما توهین های زنان خانواده قبل از عقد و توهین های پسر (قربانعلی) به فاطمه و خانواده اش باعث دعوای شدیدی قبل از عقد می شود که خواهر داماد در حمام فاطمه را کتک می زند و پدر فاطمه هم هنگام عروس کشون قربانعلی را سیلی می زند....و این گونه آنها به خانه بخت می روند.
دیری نمی گذرد که شایعه بچه دارنشدن فاطمه بر سر زبانها می افتد و اینکه او بدنبال هیچ درمانی هم نیست! فاطمه در میان همه شایعه ها سکوت می کند ... ولی بعد از آن شایعه ای دیگر در می گیرد که او پس از ده سال هنوز باکره است..! و باز هم سکوت فاطمه ... تا این که فاطمه به خانواده اش خبر می دهد که قربانعلی عاشق یکی از دانش آموزانش شده و قصد دارد با او ازدواج کند... و او هم موافق است چون در این سالها قربانعلی به او دست نزده است !!
فاطمه همه مقدمات عروسی را فراهم می کند و قربانعلی با دختر ازدواج می کند با این شرط که دختر با آنها زندگی کند ، فاطمه کار بیرون را انجام دهد و مخارج خانواده را همراه او فراهم آورد و زن جدیدش به کارهای خانه برسد و چنانچه بچه دار شد به بچه هایش. آنها در منزلی با دو اتاق با هم زندگی را شروع می کنند.
دیری نمی گذرد که زن دوم دختری بدنیا می آورد و پس از آن فاطمه پسری بدنیا می آورد...
آنها هرکدام دو فرزند دارند که در همان خانه با هم زندگی می کنند . قربانعلی قانونی وضع کرده که هیچکس نباید با دیگری بی احترامی یا دعوا کند . آنها با یک اتوموبیل با هم به سفرمی روند. اگر فاطمه یا زن دوم بخواهند به خانه والدینشان سر بزنند همه با هم باید بروند! و فاطمه هیچ اختیار خاصی بر روی حقوق معلمی اش ندارد. اگر برای خودش بلوزی بخرد، باید برای زن دوم هم بخرد... او اکنون پنجاه سال دارد و بسیار خسته و ناامید است و از روزهای بازنشستگی وحشت دارد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

رونویسی از کتاب «خاطرات روسپیان سودازده من»

نوشته گابریل گارسیا مارکز و ترجمه امیرحسین فطانت
خاطرات مردی که می خواهد در آستانه نودسالگیش شب عشقی دیوانه وار را با نوجوانی باکره به خود هدیه بدهد:
« سعی کردم بیدار نشود و برهنه در تخت نشستم و با چشمانی که به بازی های نور قرمز عادت کرده بود وجب به وجب براندازش کردم. نوک انگشت اشاره ام را طول ستون خیس فقره اتش لغزاندم و وجود او همچون تارهای چنگ از درون به لرزه افتاد. با خرناسی به سوی من چرخید و مرا در هوای تنفسش پیچید. با انگشت شصت و اشاره بینی اش را فشار دادم، تکانی خورد، سرش را عقب کشید و بدون اینکه بیدار شود پشتش را به من کرد. با وسوسه ای غیرمترقبه سعی کردم با زانویم پاهایش را از هم باز کنم، در دو تلاش اول با منقبض کردن ماهیچه هایش مقاومت کرد. در گوشش خواندم : رختخواب نازک اندام را فرشته ها دربرگرفته اند. کمی آرام گرفت. جریانی گرم در رگ هایم بالا گرفت و حیوان بازنشسته و آرام درونم از خوابی طولانی برخاست.
مضطربانه التماسش کردم: نازک اندام، روح من. ناله یی محزون کرد و از ران هایم گریخت، پشتش را به من کرد و همچون حلزون در لاک خود پیچید...
ناقوس های ساعت دوازده شب با صدای صاف و واضح طنین انداختند و بامداد بیست و نهم اوتف روز شهادت یحیی تعمید دهنده آغاز شد. کسی با صدای بلند در خیابان گریه می کرد و هیچکس به او توجهی نداشت. برای او دعا کردم، اگر به دردش می خورد، و برای خودم هم به شکرانه نعمت هایی که دریافته بودم: و کسی مپندارد آنچه گذشت و آنچه دیده شد بیش از آن است که گفته شد. دخترک در خواب ناله کرد و برای او هم دعا کردم: الهی هرچی خیره برات پیش بیاد. بعد رادیو و چراغ را برای خوابیدن خاموش کردم.
سحر بدون این که یادم باشد کجا هستم بیدار شدم. دخترک همچنان به حالت جنینی و پشت به من خوابیده بود. احساس مبهمی داشتم که بیدار شدن او را در تاریکی دیده و ریزش آب را در آبریزگاه شنیده بودم، اما ممکن هم بود که فقط در خواب من اتفاق افتاده باشد. برای من این وضع تازه گی داشت. ترفندهای اغواگری را نمی دانستم و همیشه معشوقه های یک شبه را به تصادف و برحسب قیمت و نه جذابیت آن ها انتخاب کرده بودم، با عشقبازی بی عشق، بیشتر وقتها نیمه پوشیده و همیشه در تاریکی تا خود را بهتر از آن چه بودیم تصور کنیم.آن شب لذت بی مانند اندیشیدن به جسم زنی خفته را بی جبر امیال و رنج شرم کشف کردم.»

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

روز جهانی زن

در آستانه روز زن به یاد آوریم زنانی را که برای برابری و دستیابی به حقوق انسانی مبارزه کردند، تلاش کردند، و دست به نوآوری زدند. زنانی که برای تحصیل و اموزش راهگشا شدند. زنانی که انواع تهمتها را به جان خریدند تا راهی به سوی دگرگونی بگشایند و زنانی که رودروری جامعه سنت زده و حافظ سنن مردانه ایستادند. زنانی که شعر سرودند، آواز خواندند، از سیاست دم زدند، سنتهای جامعه پدرسالار را به هر ترتیبی زیر پا گذاشتند، وارد دادگاهها شدند و از متهمان دفاع کردند . .. زنانی که ردای قضاوت به تن کردند ، تیغ جراحی به دست گرفتند و وارد پارلمانهای قانونگزاری شدند تا نشان دهند احساست آنها مانعی برای هیچکدام از این مشاغل نیست.
همچنین به یاد آوریم زنان هنرمندی را که خانه نشین شدند و القاب سخیف گرفتند . زنان کارگری که با سختترین شرایط نابرابر ساختند و به فردای خوبی برای کودکانشان اندیشیدند...
به یاد اوریم مادران و مادربزرگانمان را که انسانیت طلب می کردند و حقوق انسانی، اما سهم آنها حتی نیمی از انسانیت هم نبود...
به یاد آوریم همه زنانی را که بر علیه تبعیض مبارزه کرده اند و در راه دگرگونی و ایجاد جهانی انسانی تر تلاش کرده اند؛
بار دیگر با سیمون دوبوار خاطراتش را مرور کنیم، با فروغ سرودی از آغاز فصل سرد بخوانیم و با طاهره قره العین روسری از سر برگیریم .
با قمرالملوک وزیری از اندرونی بدرآییم و به روی صحنه آوای مرغ سحر ناله سر کن سردهیم. با اوریانا فالاچی رهسپار سرزمینهای پدرسالار شویم و با دیکتاتورها به گفتگو بنشینیم. با آن سان سوشی رنج تبعید را تحمل کنیم و با نسرین ستوده آزادگی را بستاییم.
با سری برافراشته بایستیم و جهان را دیگرگونه بخواهیم. عاری از تبعیض، خشونت، ستم و نابرابری.

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

خانه ای که دور است...

خانم ویرجینیا ولف در کتاب «اتاقی از آن خود»، از اتاقی سخن می گوید که زنان دز طول زمانهای بسیار از آن محروم بوده اند، اتاقی که بتوانند بنویسند و بتوانند بیندیشند. و من می خواهم از اتاقی سخن بگویم که زنان در طول زمانهای بسیار از آن محروم بوده اند نه تنها برای اندیشیدن و نوشتن که برای زیستن و برای آرامش داشتن. نحوه تربیت دختران در خانواده های ایرانی از همان ابتدا به گونه ای است که گویی امانتی را که متعلق به دیگران است پرورش می دهند(این موضوع در برخی خانواده های سنتی به دختران القا می شود و حتی بیان می شود) آنها باید مراقب زیبایی و از آن مهمتر بکارت او باشند. آنها همچنین باید او را فردی مطیع، صبور، آرام، دلسوز، مهربان، پرستار،خانه دار تربیت کنند. حتی اگر او را برای تحصیلات عالیه می فرستند درراستای چنین هدفی می تواند باشد؛ یعنی امتیازی بر امتیازهای او محسوب می شود که باید بزودی خانه مبدا را ترک گوید و راه خانه شوهر را درپیش گیرد. بنابراین زن ایرانی حتی اگر از همان ابتدا از همه امکانات راحتی و رفاهی خانواده برخوردارباشد، آنجا خانه او نیست. آنجا خانه ی پدری است که او را پرورش می دهد برای همسری و خانه ای که در انتظار اوست. و خانه ای هم که در انتظار اوست خانه ی او نخواهد بود... خانه ای است از آن شوهر- منظورصرفا مالکیت و تصاحب خانه به لحاظ ملکی و مالی نیست، بحث بر سر بعد روانی- اجتماعی هم هست. خانه شوهر در اصطلاح عرف رایج آن سرپناه روانی- اجتماعی است که زن باید در آن سکنی بگیرد. این البته ظاهر داستان است. در بطن ماجرا همان داستانی نهفته است که خانم ولف در کتابش بر آن تاکید می کند؛ عدم استقلال! زنی که در خانه پدر رشد می کند و پرورش می یابد طبق سنتها و عرف و قانون و آداب و رسوم بتدریج استقلال خود را ازدست می دهد و وقتی قدم به خانه شوهر می گذارد عملا موجود منفعلی است که استقلال نمی جوید و در پی ترقی و پیشرفت هم نیست. شاید بدنبال آن مامنی است که گمان می کند از آن اوست؛ آنچه سالها به او وعده داده شده است! او که حالا صاحب کمالاتی است که پسند شوهر است، لابد خانه ای که در انتظار اوست مامنی است که می تواند آرامش مداوم را به او هدیه دهد، آرامشی ناشی از آنکه احساس کند این سقف همیشگی و دائمی از آن اوست. سقفی است که متعلق به دیگری نیست. اما نمی داند این «دیگری» خود اوست. اینکه زنان انواع خشونت ها ، خیانت و ... را تا مدتهای مدید تحمل می کنند و رنج میبرند، نه تنها به خاطرآموزشهای ناشی از تابوهای اجتماعی در دوران کودکی و نوجوانی که بیشتر به خاطر آن است که سرپناهی، اتاقی، سقفی از آن خود ندارند... رانده شدن از خانه شوهر به معنی پناه بردن به خانه پدرو بالعکس است که همواره آنها را در زنجیره ی تنگ خشونت های بی پایان ناشی از این رفت و آمدها قرار می دهد*، چرا که مردان جامعه – شوهران و پدران- می دانند که این خانه ها هیچکدام تعلقی به زن ندارد...آمار فراوان فرار دختران و زنان از خانه گویای آنست..... * مراجعه کنید به مطلبی با عنوان «خانه باید امن باشد» در سایت مدرسه فمنیستی