۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

رونویسی از کتاب سکوتها

از تو خونه صدای گریه می اومد... گریه ...گریه....گریه... مادر همیشه گریه می کرد، اما خاله هیچوقت... وقتی هم ناراحت بود، فقط اخم می کرد. مادربزرگ روضه نمی رفت. می گفت:« نمی یام. گریه م نمی گیره.» اما مادر همیشه گریه می کرد. وقتی ظرف می شست، گریه می کرد، بلند بلند. وقتی غذا درست می کرد، گریه می کرد، یواش یواش... حتا وقتی لباسامو عوض می کرد، بازم می دیدم بعضی وقتا گریه می کنه. خاله زری با مادربزرگ حرفش می شد، باز مادر گریه می کرد. با گریه، خاله رو دلداری می دادکه: « ولش کن... دلش سیاهه.» مادربزرگ نماز نمی خوند. از وقتی بابام مرد که دیگه هیچ... روزه هم که نمی تونست بگیره. عزادری هم که نمی رفت . می گفت برا قلبش بده.. مادر می گفت:« اون دنیایی هم هس.» یه دفه گفتم: « ولی مهربونه..

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

زبان مشترک؛ نگاهی به رمان سکوتها نوشته محبوبه موسوی



سکوتها را می خوانم . نسبتا به سرعت پیش می روم. سطورش مثل سطرهای زندگی است، درهم بافته، ساده، معماگونه و گذرا... زمانی که می گذرد... و حسی از سنگینی سکوتهایش که ترا هم گرفتار می کند، تو هم با سکوتی سنگین آن را می خوانی، در پی کشف معماها هم نیستی... همانطور که زندگی لزوما کشف سکوتها و کشف معماها نیست..

«سکوتها» دو روایت متفاوت را در درون خود دارد: روایتی که در پیرامونمان به سنگینی حرکت می کند و روایتی که با نثری فاخر و قدرت روایی بالا به شخصیت هایش زندگی بخشیده ... آدمهایی که آنها را نمی شناسیم، از افکارشان، زشتی یا زیبایی ظاهری شان، درآمدشان، شغلشان، ... خبر نداریم اما از احساساتشان کاملا آگاهیم. آنها را، همگی را ( از پیرمرد گرفته تا آن کودک راوی؛ سیروس) کاملا می فهمیم . به کنه احساسات متناقض شان پی می بریم، دلهره هایشان، نگرانی هایشان، شادی های گذاریشان و از همه مهمتر سکوتهایشان ... و آنگاه که حتی احساساتشان را فرومی خورند و آن را پنهان می کنند... زیرا سکوت زبانی همگانی و مشترک بین همه انسانها و در همه دوران زندگی انسانهاست.
میشل فوکو قدرت را مهمترین عاملی می شناسد که در همه روابط انسانها پنهان شده است و روابط بین انسانها را شکل می دهد. او در رابطه بین بیمار و پزشک، در روابط جنسی، در زندانها، و در همه جا ردپای قدرت را که همیشه آشکارا خود را نمایان نمی کند نشان می دهد... این حضور همواره قدرت در همه شکلهای رابطه، رابطه بین انسانها را خط خطی و کج و معوج می کند و آن چنان در آن رخنه می کند که انسانها را به سکوت وامیدارد. انسانهایی که از ترس، چه ترسهای ناخودآگاه و چه ترسهای آگاهانه) سکوت می کنند و احساساتشان و افکارشان را به انتهای «پستوهای» قلب و ذهنشان می سپارند...
 روایت«سکوتها» روایت قدرت پنهانی است که راوی «نمی خواهد» یا « نباید» از آن پرده بردارد. زیرا چنان قدرت در همه احوال شخصی آنها حضور دارد و تاثیر گذار است که گاه آنها را به خشونت و «پدرکشی» می کشاند. خشونتی کور و ناخودآگاه، خشونتی که تا سالهای آزگار آنها را به سکوت وامیدارد. سکوت پشت سکوت... انگار دالان درازی است که تمامی ندارد. پدر را زمین می زند اما باید شاهد تولد موجودی ناقص الخلقه باشد که خلف اوست.
روایت «سکوتها» روایت سالهای پرتب و تاب زندگی نسلی است که در بازی قدرت و خشونت، جنگ و انقلاب، زیر و رو می شود. روایت سالهایی که راویانش یا در خاک خفته اند یا لب از لب نمی گشایند. زنانی که دل به عشق باختند ولی در آن سالها عشق را رنگی نبود جز سیاهی و سرخی! زنی چون پری با تپشهای پراشتیاق قلب جوانش، که می خواهد از دل عشق موجودی نو به دنیا آورد؛ بزاید، اما نمی داند از این پدری که دستش آلوده به خون پدر است، جز کودکی نا بهنجار و بدقواره به دنیا نخواهد آمد، زاده ای که بوی تعفن اش در همه جا می پراکند. «سکوتها» راوی سکوتهایی است که اگر بشکند همه روایت به هم می ریزد و دیگر هیچکس برجای خود بند نمی شود.
پ. ن:  سکوتها ابتدا در سوئد چاپ شد و حالا هم به همت نشر مرکز در ایران چاپ شده.

۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

تلخکامی


برای ورود به خانه که تقریبا همواره درش بسته بود، باید از کوچه باریک و بلندی می گذشتی که دیوارهایش آجری بود و در انتها حیاطی بسیار کوچک که به چند اتاق و آشپزخانه کوچک ختم می شد. در البته هرگز به روی کسی گشوده نمی شد و کسی هم سکوتش را برهم نمی زد. گاه به گاه زنان پوشیده در چادری را می دیدیم که از سن وسالشان چیزی نمی دانستیم اما می دانستیم ساکنین ان خانه اند. تا روزی که به ناگهان در آن خانه گشوده شد و آنقدر در کوچه جمعیت فراهم شده بود که ناچار از توقف شدیم... مردی بسیار لاغر و آفتاب سوخته که نمی شد حدس زد چند سال دارد، بر روی دست جمعیت به سوی در خانه کشانده میشد.... بوی اسفند و صلوات همه جا را پوشانده بود. مرد در ورودی خانه چند کلامی با جمعیت سخن گفت؛ خوشحال بود که به خانه بازگشته، خوشحال بود که مادر را می بیند و تشکر کرد که به استقبالش آمده اند... همین! روزهای بعد اما در گشوده بود و همسایه می رفتند و سلامی می دادند و پرسشی از او در باره پسری، پدری یا همسری که خبری از او نداشتند و چشم به راهش بودند... دیری نگذشت که پسری خوش سیما و خوش مشرب به اتفاق مادرو دو خواهر جوانش که هردو در دبیرستان درس می خواندند رفت و امد در خیابان را شروع کردند. همه ما از دیدن آن دختران که به سن و سال ما بودن و در دبیرستان محل درس نمی خواندند شگفت زده بودیم، تا اینکه خبر دهان به دهان در محله چرخید که یک پسر خانواده در دهه شصت به جوخه اعدام سپرده شده بود و دیگری به ناگزیر از مرز عبور کرده بود و کسی نمی دانست کجاست و سومی در بیست و دو سالگی به جبهه رفته بود که پس از دوماه از حضورش در جبهه مفقودالاثر اعلام شده بود... پدر خانوده در ناامیدی جان به جان افرین تسلیم کرده بود اما زنان خانواده با بار گناهی بر دوش، لبها دوخته و روی از دیگران پنهان کرده بودند... مشقتها کشیده بودند تا آن روز که نامه رسان مژده شان داد که پسرک از اسارت برمی گردد. دخترکان چادر از سرگشودند و مثل همه دختران نوجوان می توانستند سرشان را بالا بگیرند و از برادرانی بگویند که هرکدام در راهی قدم گذاشته بودند، اما هرگز کسی ندانست ان سالها بر آن سه نفر چه گذشته بود... کسی نمی خواست دوباره کام انها را به تلخی ان روزها بیالاید که اندرونشان مالامال از آن بود...

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

تمنای عبور از گذشته







یر صندلی مخملی سینما نشسته ام برای دیدن فیلمی فرانسوی که یک ایرانی آنرا کارگردانی کرده است؛ گذشته   
علی مصفا از پشت شیشه فرودگاه با همسر سابقش- بریس بژو- مشغول ایما و اشاره است... او از ایران آمده است و با رگبار تند بارانهای پاریس با معشوقه – همسر سابقش- می دود؛ با نام و ظاهری پیامبروار- موی آشفته و ریش و پیراهنی روی شلوار- روشنفکرانه شاید!
از همان ابتدا رسالت آغاز می شود؛ عوض کردن دنده برای زن که دستش درد می کند، بیرون آوردن اتوموبیل از مخمصه پلیس و ترافیک، نگاه قضاوت آلود به عکس و مدارک ماشین، تعمیر (فیکس کردن) دوچرخه بچه ها، درخواست زن از او برای حرف زدن با دخترش که در سن بلوغ است و مشکلات خاص خودش را دارد و...
و بعدها نگاه  پیامبرگونه او بر درهم برهمی زندگی زن، بر روابطش با پسر سمیر، بر روابطش با دختر نوجوانش که سخت آشفته است، بر روابطش با سمیر( که بصورت درهم برهمی باعث خودکشی همسرش شده) از او دانای کلی در ذهن و نگاه من می سازد که نمی توانم از آن فرار کنم.
انسان جهان سومی که کسی نمی خواهد از گذشته اش بداند در لحظه ظاهر شده و به نظاره انسان جهان اولی می نشیند که اتاقهای درهم برهم و آشفته دارد، خانه ای درحال نقاشی و رنگهای جدید و وسایل جدیدی که برجای وسایل و رنگهای قدیمی می نشیند (در مقایسه با خانه شهریار با دکوری ایرانی و خلوت و ساده) در تمنای عبور از گذشته است ..
احمد که برای طلاق آمده است  اما برجای دانای کل می نشیند تا انچه را درحال از هم گسیختن است درجای درستش قرار دهد... شاید گمان کنید او اشتباهات بزرگی مرتکب می شود، اما اینطور نیست. او درست وقتی همه از گذشته شان می گریزند،آنها را به راهی می برد که گذشته را مرور کنند تا بتواند هرچیز را به جای خود برگرداند، ودر پس همه آن تنشهای پنهان شده و خاموش جای خود را بیابند و بدانند در میانه میدان چه نقشی را قرار است بازی کنند یا بازی کرده اند و پس از آن چمدان خود را برمی دارد و در میان مه گم می شود.
احمد از گذشته می آید بی آنکه از گذشته اش بدانیم. شاید او نادر است که به همراه سیمین به فرنگ رفته  اما نتوانسته « یک پایش اینجا و یک پایش آنجا باشد» و بالاخره «یک جایی لبه های جوی از هم فاصله گرفته و او تصمیم گرفته کدام طرف باشد» اما این نگاه هم سبب نمی شود این موضوع را نادیده بگیریم ه احمد آن ور جوی را انتخاب کرده است؛ شرق را، سنت را، بازی در نقش دانای کل را؛ همان که از گذشته می آید و تلاش می کند بی دشواری از آن عبور کند...

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

گزارش یک آدم ربایی / رونویسی


نگهبانان می دانستند که در جوانی خواهند مرد، بنابراین هرلحظه زندگی را غنیمت می شمردند و کارهای غیرانسانی خود را چنین توجیه می کردند که باید معاش خانواده را تامین کنند، لباسهای خوب بخرند، متورسیکلت داشته باشند و موجب خوشبختی مادرشان شوند که بیشتر از هرچیزی در دنیا برایش احترام قائل بودند و حاضر بودند به خاطرش بمیرند. آنها هم مانند گروگانها به عیسی مسیح و مریم مقدس متوسل می شدن، هرروز دعا می خواندند و حمایت و امرزش می طلبیدند، نذر می کردند و صدقه می دادند تا قدیسان، آنها را در انجام هر نوع جنایتی، موفق گرداند. بلافاصله پس از دعا نیز از قرصهای آرامبخش روهیپنول استفاده می کردند تا بتوانند در زندگی واقعی از عهده عملیاتی قهرمانانه برآیند که اغلب شباهت به کارهای انجام شده در فیلمهای سینمایی داشت. یکی از نگهبانان می گفت: قرص را باید همراه با یک لیوان آبجو خورد،چون انسان را از جا میکند. یک سلاح مناسب در دست می گیری و برای تفریح می توانی اتوموبیلی را به هوا بفرستی. مشاهده چهره کسی که از ترس، سوئیچ اتوموبیل را تحویل می دهد و دچار تشنج و اضطراب می شود، بسیار لذت دارد. نگهبانان هم مشابه گروگانها زندگی می کردند و اجازه نداشتند به سایر اتاقها یا سالنهای خانه بروند. آنها در اوقات فراغت در یکی از اتاقها که آن هم دارای چفت و بست و قفل بود، می خوابیدند. قفل برای جلوگیری از احتمال فرار بود. همگی از انتیکیها به شمار می آمدند و به درستی بوگوتا و اطراف آن را نمی شناختند. یکی از نگهبانان می گفت برای رفتن به مرخصی بیست یا سی روزه، چشمانشان را می بندند، یا در صندوق عقب اتوموبیل می گذارند و از محل دور می کنند تا نفهمند در کجا هستند. نگهبان دیگری از این می ترسید که اگر دیگر نیازی به آنها نداشته باشند، همگی را خواهند کشت تا همه اسرار را با خود به گور ببرند. در زمانهایی که اغلب مشخص نبود، فرماندهانی با لباسهای مرتب، در حالی که نقاب بر چهره داشتند، به آنجا می آمدند، گزارشهای لازم را می گرفتند، و فرامین تازه می دادند و می رفتند. تصمیمات انها قابل پیش بینی نبود و گروگانها و نگهبانان چاره ای جز تسلیم نداشتند. گزارش یک آدم ربایی. گابریل گارسیامارکز. ترجمه کیومرث پارسای. ص 102 و106

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

از ام کلثوم تا هیلدا



اسم ها بخشی از هویت ما را می سازند، ساده ترین راه آشنایی ما با خودمان و دیگران.؛ همه ما برای معرفی خودمان از اسممان شروع می کنیم و سپس بقیه مشخصات به ترتیب اهمیت به دنبال آن می آیند. حالا تصور کنید از اسمتان خوشتان نیاید یا فکر می کنید این اسم به شما نمی آید!
 «مگر قرار است اسم به آدم بیاید؟» بله، اسمها هم انگار جان دارند ، آنها در چارچوبهای زمانی، مکانی، ملی، قومی، جنسیتی  و مذهبی معنا می یابند و به شخص دارنده آن نام نیز هویت می بخشند.
بعضی نامها رواج عام می یابند و بعضی اصلا رایج نمی شوند، بعضی زود از مد می افتند، بعضی اصلا کهنه نمی شوند و بعضی نمایانگر سن فرد، کودک یا پیر هستند . بعضی در زبان فارسی خوش آهنگند و بعضی نه! یک لحظه بیندیشید اسم یک نوزاد سه روزه را هوخشتره بگذارند چه احساسی دارید؟!

نمرات دانش آموزان را از روی ورقه های امتحانی وارد دفتر نمره می کنم به چند برگه برمی خورم که نام آن با نام دفتر نمره فرق دارد، مینا... ام کلثوم، شقایق...تکتم، مهشید....نعیمه، ... وقتی علت را می پرسم پاسخهایی می شنوم که برایم جالب است. مینا( ام کلثوم) از اسم شناسنامه ای اش آنقدر نفرت دارد که حتی نمی خواهد آن را بر زبان آورد؛ ام کلثوم اسم مادر بزرگش بوده وخانوده اش برای زنده نگهداشتن نام و احترام مادربزرگ اسم او را برای مینا انتخاب کرده اند. او وقتی بچه بوده خیلی از اسمش خجالت می کشیده و حتی بارها و بارها گریه کرده است اما با شروع دبیرستان به پیشنهاد دوستانش اسمش را عوض می کند. دانش آموزان دیگر هم دلایل دیگری دارند.  نعیمه (نوشا) می گوید «بیشتر بچه های کلاس اسمشونوعوض کردن، بعضی ها خونواده شون خبر دارن وازاسم تغییر یافته استفاده می کنن اما بعضی فقط در میان دوستاشون به این اسم خوانده می شن و ممکنه خونواده شون خبر داشته باشه یا نداشته باشه.»
ظاهرا بحث تغییر نام در بین نوجوانان و جوانان از حد شوخی گذشته و جدی شده است. به دنبال موارد دیگری می گردم . موارد بسیار زیادند با دلایل گوناگون، میتر( هنگامه) بیست ساله دانشجو، ماه گل(هاله) بیست و دو ساله، فهیمه (فریبا) بیست ساله، از آن جهت به دو نام خوانده می شوند که از ابتدای تولدشان برای نامگذاری بین خانواده اختلاف نظر بوده است و معمولا به نام انتخابی پدر( یا اقوام پدری) شناسنامه گرفته شده و به نام انتخابی مادر خوانده می شوند. جالبتر وقتی است که برخی به هردو نام خوانده می شوند.نجمه (هدی) می گوید پدر و اقوام پدری او را نجمه صدا می زنند و مادر و اقوام مادری، هدی! اما خودش هیچکدام را دوست ندارد دوستانش به او آتوسا می گویند. به من می گوید:« شما هم هرچه دوست دارید بگید، دوست دارین اسم من چی باشه؟!»
برای بعضی ها مثل سروناز(مریم) سروش(مهدی) هم  یک بیماری خطرناک و نذر برای تغییر اسم و زنده ماندن منجر به تغییر اسم شده است. سروناز(مریم) بعد از تهیه شناسنامه در حدود شش ماهگی به شدت بیمار می شود که با نذر و نیاز و تغییر نام به نامی مذهبی بهبود می یابد. حالا هم از اسم سروناز خوشش می آید اما می ترسد خدا قهرش بیاید و دوباره مریض شود. او روی دفتر و کتابش خود را سروناز می نامد اما دیگران مریم صدایش می زنند.
تعداد بیشتری از تغییر نامها هم بدان دلیل است که اسم یک شخص فوت شده( برای یادبود، احترام،...) انتخاب شده است و اینها هویت خود را گویی مدیون هویت شخص متوفی هستند! و هنگام توضیح دادن برای دلیل تغییر نام خود، ابتدا تاریخچه ای از زندگی یا مرگ فردی را که نام او را یدک می کشند تعریف می کنند و در پی هویت تازه ای برای خود نام تازه ای برای خود برمی گزینند. نامی که معمولا در خانواده پذیرش ندارد و فقط در بین دوستان به کار می رود. مرضیه(منیره) شانزده ساله می گوید « خواهرم در شانزده سالگی فوت کرده و به خاطر یاد اواسم منو مرضیه گذاشتن، اما مادرم با شنیدن نام مرضیه به یاد دختر متوفی می افتاد و حالا منو منیره صدا می زنند». محدثه(مژگان) بیست و پنج ساله، شاغل، برای اینکه زودتر به مدرسه برود شناسنامه عمه اش محدثه را که دو سال قبل از تولد او فوت کرده بود برای او نگه می دارند و او در واقع شناسنامه ای ندارد:«نامم رو عوض کردم با همه اینا ایکاش شناسنامه م مال خودم بود»
 فرامرز(احسان) پانزده ساله نیز نام پدربزرگ را در شناسنامه دارد اما احسان خوانده می شود و برایش تفاوت زیادی ندارد. علی اصغر( افشین) بیست و سه ساله دانشجوی حسابداری که اصلا دوست ندارد کسی از اسم شناسنامه اش اطلاعی داشته باشد به نام پدربزرگ نامگذاری شده اما خانواده و دوستان او را افشین می نامند. او اعتقاد دارد« آدم پدر و مادر و فرزند و عزیزش رو فراموش نمی کنه که بخواد با اسمش اونو به یاد بیاره، چه دلیلی داره که من اسم کسی رو که چند نسل زودتر از من به دنیا اومده و اسمش زیبنده ی دوره ی خودشه ( تازه اگه اونم اسم پدربزرگش نباشه) رو با خودم داشته باشم و ازش خوشم نیاد؟!»
اما دلایل دیگری هم هست؛ رقیه( سمیه)  بیست و نه ساله خانه دار، خانواده اش می خواسته اند که فرزندشان یک اسم مذهبی داشته باشد و این اسم را برایش انتخاب کرده اند اما بعدها هنگام ازدواج اسم خود را تغییر داده است و اسم مذهبی دیگری برای خود برگزیده و دیگر کسی او را به نام قدیمی نمی خواند و اگر هم کسی این کار را بکند او طوری برخورد می کند که انگار با او نیستند. صغری(شهلا) سی و یک ساله ، معلم می گوید« از این اسم نفرت دارم و اصلا نمی خوام تصور کنم این اسم روزی متعلق به من بوده فکر می کنم نام کس دیگه ای بوده، البته من شرایط زندگی و فکری ام رو اونقدر تغییر دادم که هیچکس باور نمی کنه لسم من صغری باشه» او هم  پس از ازدواج تغییر نام داده است.
احمد(هوشنگ) سی و دو ساله کارمند، نیز بعد از سالها نامی را که خانواده اش برایش انتخاب کرده بودند به هنگام ازدواج رها می کند و یک اسم «مدروز» انتخاب می کند. محمد اسماعیل(پرهام) بیست و دو ساله، دانشجو، نیز عقیده دارد که «اسم باید مطابق روز باشه، ربطی به اعتقادات مذهبی و قلبی کسی نداره، کسی با نداشتن اسم مذهبی، بی مذهب نمی شه. مهم اینه که من از اسمم لذت ببرم». ابراهیم (نکیسا) بیست و چهار ساله، دانشجو نیز اضافه می کند «غیرازنو بودن و زیبا و خوش آهنگ بودن، اسم باید ملیت و حتی قومیت رو هم نشان بده»
با وجود آنکه اغلب خانواده ها پس از تغییر نام فرزندانشان، با آن موافقت می کنند و او را به نام جدید می خوانند، اما در ته دلشان این تغییر نام را نوعی توهین به اعتقادات و افکار و سلیقه خود می دانند. مادر آمنه(آرمینا) می گوید، آمنه یا آرمینا چه فرقی می کند؟! دخترم ده سال است که اسمش را عوض کرده و ما را مجبور می کند او را آرمینا صدا بزنیم و بیشتر وقتها سر این اسم جدید دعوایمان می شود!
ام کلثوم( هیلدا) هفده ساله با خنده می گوید « اسمها باید جوان بودن فرد رو نشان بدن، اینکه متعلق به چه روزگاریه. من با اسمهای کهنه و قدیمی نمی تونم ارتباط برقرار کنم و گرنه هیچ اسمی بد نیست، وقتی تصمیم گرفتم اسمم رو عوض کنم پدرم عصبانی شد و هیلدا رو مناسب ندونست. حالا هم فقط دوستام منو به این اسم می شناسن.»
بهروز (رضا) چهارده ساله که بعد از یک سریال تلویزیونی بچه ها به او بهروز خالی بند می گفتند با کمک دوستان اسمش رو به رضا تغییر داد و بعد هم عضو بسیج مدرسه و محله شد « اسممو عوض کردم مرامم رو هم عوض کردم! اما خونواده م زیر بار نرفتن. پدرم حتی به کتک متوسل شده، که از این ادابازی ها خوشش نمی آد و بچه باید دنبال درس باشد و نه ادا و اصول!!»
اسمها گاهی جنبه های خلافکارانه ای نیز به خود می گیرند؛ مثل کسانی که برای خرید و فروش مواد مخدر از اسمهای مستعار متعدد استفاده می کنند، دختران فراری، یا آنهایی که تن فروشی می کنند.
اسمها تا زمانی که از پذیرش نسبی خانواده برخوردار باشند خیلی دردسر ساز نیستند، اما در غیر این صورت با پنهان کاری، اسمهای متعدد مستعاررواج می یابد که مشکل ساز می شود؛ مشکل« من کیستم؟!»

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

دلهره ی ویرانی

بعد از سکته دوم همسرش بود که دوباره ترس تنهایی به جانش افتاد. تنهایی البته شاید واژه ای بود که بر زبان می اورد اما آنچه او را می ترساند بی خانمانی بود... سالها طول کشید تا از یاد برد اندوه بی خانمانی را ، اما باز آمده بود.! مرد دخترها و پسرها را فرخواند ...پدر از بچه ها می خواست پس از مرگش «خانه» را از مادر نستانند و تا زنده است در آن خانه بماند... و اگر می توانند « تنها»یش نگذارند. اولی را به تعهد قانونی می خواست و دومی را به خواسته قلبی.. اما پسرها برآشفتند، واژه مادر را برای او نمی خواستند که نامادری شان بود و خانه را می خواستند که حقشان بود...و زن با قلبی که مانند سینه زمین به هنگام زلزله در تپش بود به امید ایجاد آرامشی اندک درآمد که: آقا نگران نباشید چهارتا بچه دارم که در خانه شان به روی من باز است ! اما دختر بزرگتر دویده بود توی حرفش:«... این فکر و خیالها را بگذاری کنار بهتر است» و ناگهان همه چیز فرو ریخت....
صدا مهیب بود و همه صداها را در خود فرو می خورد ، کوتاه و هولناک، مثل کابوسهایی که به ناگهان از خواب می پراندمان! همه چیز فرو ریخته بود و در پس غبار غلیظ اشیا و آدمها از هم می گریختند. چند سالش بود نمی دانست اما بعدها شناسنامه ای هفت ساله برایش گرفتند... چند روز طول کشید که باور کرد همه خانواده اش مرده اند نمی دانست، آنقدر در لابلای جنازه ها پرسه زده بود که فرق جنازه و آدم زنده از یادش رفته بود. جنازه ها دیگر ترسناک نبودند اما هر شب به خوابش می آمدند. زمین آرام شده بود مثل هیولایی که به یکباره از خواب بیدار می شود و باز به خواب می رود، اما او سرشار از اضطراب و ناآرامی بود؛ روزی که آن زن و مرد میانسال آمدند که او را ببرند... او باور کرد که زمین زیر پای او آنقدرها هم با او رو راست و مهربان نبوده است! او همه خانواده اش حتی فامیل درجه دومش را بلعیده بود.
او از آنجا خیلی دور شده بود اما خاطره شبهایی را که با غریبه ها زیر سقف آسمان به سرآورده بود هرگز از یاد نبرد... حتی وقتی با آن زن و مرد میانسال به خانه شان رفت و آنها را عمو و خاله نامید احساس نکرد در خانه خودش است، او نه فرزند خوانده انها که خدمتکارشان بود و هرگز به مدرسه فرستاده نشد... وقتی هم به توصیه عمو و خاله با مرد مسنی ازدواج کرد که همسرش از دنیا رفته بود و چهار فرزند سیزده تا چهار ساله داشت دریافت که باز هم به خانه خود نمی رود. او برای پرستاری بچه ها به همسری آن مرد درآمده بود. وقتی بچه ها بزرگ شدند، اتاق کوچکی را در آن خانه بسیار محقر به خود اختصاص داد تا گاهی بیاساید اما درها همیشه به گوش او می رساندند که آن زن نباید اتاقی داشته باشد و گرنه صاحبخانه خواهد شد!!

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

روزگار نو


دخترک در خیال خودش همیشه از بهار واهمه داشت.... خودش نمی دانست چرا؟!
تلویزیون از اواخر اسفند پر بود از واژه های بهار و سرزندگی ، بهار و بازگشت دوباره ، بهار و جوانی، بهار و از سرگرفتن زندگی طبیعت، شادابی، آشتی، خوشبختی، آرزوهای خوب،... اما او در گوشه های پنهان دلش و لایه های خاکستری مغزش سرشار از واهمه بود.... با پدر که به  بازار می رفت؛ برای خرید لباس عید دستپاچه می شد . پدر بداخلاق نبود ... اما او دستپاچه می شد... خیلی زود انتخاب می کرد برای او از کم پولی حرفی نزده بود اما او همیشه این موضوع را مدنظر داشت. دلیلش شاید این بود که انها- مادر و پدر – هرگز برای خود لباس عید نمی خریدند... و عید از صبح اول وقت تا ساعات سرشب خانه آنها انباشته از مهمانانی می شد که می آمدند و می رفتند و در لابلای این همه رفت و آمد او تقریبا فراموش می شد. حتی نمی توانست به خوبی برنامه های تلاویزیون را تماشا کند . گاهی مهمانان کانالها را عوض را می کردند یا آنقدر بلند حرف می زدند که او صدایی نمی شنید. چند روز اول عید که می گذشت عید دیدنی های آنها شروع می شد رفتن به خانه کسانی که می گفتند فامیل هستند و او آنها را خیلی نمی شناخت. عیدی گرفتن هم برایش جذابیتی نداشت ... دلش یه چیز نو می خواست از انها که همه جا شنیده میشد: سرزندگی، شادابی ... اما او پیدا نمی کرد...
و بدتر از همه سئوال همیشگی معلمها: تعطیلات نوروزی خود را چگونه گذراندید؟ ... چگونه می توانست روزهای ملال اور آمد و رفت مهمانها و مهمانی ها را بنویسد گاهی هم مسافرتی بود که به خانه مادربزرگ ختم می شد!
بعدها که کمی بزرگتر شد خانه تکانی و خستگی بیکران غبار روبی از اشیای ساکت خانه هم به آن اضافه شد... و بالخره دریافت کهانگار نیاکان او این جشن را بپاداشته اند برای روزی نو و روزگاری نو یا شاید فرار از گردونه سامسارا! و آن را نوروز نامیده اند و به انواع مناسک آراسته اند که تازگی یابد... و بنا به سنتی نانوشته همان نیاکان خدابیامرز سنت این جابجایی کهنگی به تازگی را هم به دوش زنان گذاشته اند. زنانی که از اول اسفند شروع به تکاندن هرآنچه می کنند که غبار ایام به خود گرفته و گاه خود در میان این غبار گم می شوند.        


۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

بهانه های عصر جمعه

انسان جهان سومی انسانی بی خاطره است. او نه تنها هر روز که از خواب بیدار می شود صدای کلنگ را می شنود که بر فرق سر خانه های قدیمی فرو می آیند (خانه هایی که معمولا بین سی تا سی و پنج سال سن دارند و قدیمی خوانده می شوند) که هرگاه به خیابان می رود ، ااتوبانهای در حال گسترش را می بیند که بر روی خیابانهای قدیمی نشسته اند؛ کوچه و خیابانهایی که از آنها یادگارها داشت؛ شاید شبی با کسی که خواهانش بود دست در دست دور از چشم شحنه ها قدم زده بود شاید اوازی خوانده بود یا شعری زیر لب زمزمه کرده بود....
دانشگاهی که در ان درس می خوانده تخریب و در مکانی دور از شهر ساخته می شود، مدرسه ها زود به زود تخریب می شوند و جای آنها را ساختمانی دیگر می گیرد... و خاطرات او را انقدر به دور دستها می برند که از آن چیزی نمی ماند
و پول! پول انقدر سریع ارزش خود را ازدست می دهد که وقتی خاطره ای را به یاد می آورد و به فکر اختلاف سطح ارزش پول می افتد احساس خاصی از پیری و فرسودگی به او دست می دهد...انگار همه اینها دست به دست هم داده اند که به او این حس را ببخشند که همه چیز جایشان را به دیگری دادند اما تو مانده ای!! نگاههای کودکانه کودکان را به یاد بیاوریم وقتی از ارزش پول در زمان خودمان حرف می زنیم طوری به ما نگاه می کنند انگار از عهد قاجار به جا مانده ایمو دن کیشوت وار داریم بلوف می زنیم!!
انسان جهان سوم انسانی مهاجر است. مهاجری که ته مانده خاطرات را در چمدانی می گذارد و همه یادگارهای سالیان را به سمسماری می بخشد و خود عریانش را برمی دارد و می برد به جایی در دوردستها....
اما خاطراتی هم هست که به دست خودش دور می ریزد... کتابها ، نوارها، فیلمهایی که باید سوزانده و مدفون شوند. عکسها و یادگاری ها. هیچوقت از یاد نمی برم خویشاوندی را که پس از ازدواج همه عکسهای بی حجاب قبل از انقلابش را دور ریخت زیرا همسرش گفته بود نمی خواهد ببیند که او در آن زمان و در دوره مجردی چگونه بوده است ومبادا در گزینش شغلی دچار دردسر شود.
اما انچه وحشتناک است آن خاطراتی است که می توانست خلق شود، آن ذهنیاتی که می توانست آفریده شود اما در پس ذهن ، در هزار توی ذهن ماند، آن احساساتی که در
 هزار توی قلب جاخوش کرد و اجازه بروز پیدا نکرد...