یکی از جسورانهترین فیلمهایی که تاکنون دیدهام
بی تردید فیلم «لیلا میگوید»، است. این فیلم با نگاه انسانمدارانه و صحنههای
جسورانهای که زیاد دوئیری (کارگردان) از مکالمات لیلا خلق میکند، ما را به
فانتزیهای جنسی دختر نوجوانی میکشاند که جامعه شنیدنش را برنمیتابد. زیاد دوئیری در این فیلم،
ما را از نقش یک مخاطب فراتر می برد و به ایفای نقش در فیلم دعوت میکند. ما نقش
خودمان را میتوانیم انتخاب کنیم اما به ندرت ممکن است نقش لیلا را برداریم و
کارگردان هم همین را میخواهد. بعد او با نگاه موشکافانه و فیلمنامه عالیاش ما را
از محله مهاجران عرب فلسطینی و لبنانی تبار شهر مارسی از جایی که نومیدی و بیآیندگی موج میزند برمیدارد
و در نگاه دختری مینشاند که با سماجت و صمیمیت شازده کوچولوی سنت اگزوپری (که از
گل سرخ سیارهاش تعریف میکند) از بدنش و از فانتزیهای جنسیاش سخن میگوید. ما با
چیمو ( پسر عرب لبنانی تبار) (اگر نقش او را برداشته باشیم)عاشق لیلا میشویم،
فانتزیهای او را گوش میکنیم و از صمیمیت و زیبایی و جسارتش لذت میبریم. اما
نگاه شرقی قضاوتآلودمان ما را رها نمیکند، ما را رها نمیکند تا دخترک را و
رویاهایش را باور کنیم.
کارگردان ما را به بازی خطرناکی دعوت کرده است،
او ما را همه جا با چیمو میبرد و مینشاندمان تا به آن چه لی لا میگوید گوش
دهیم. اما آن چه را او میخواهد بگوید نمیشنویم... چون همه ما به تعبیر شازده کوچولو تبدیل به آدم
بزرگهای جدی شدهایم که درونمان ار قضاوتهای
تعصب آلودمان انباشته است. یکی از زیباترین صحنههای این فیلم به نظرم صحنهای است
که لیلا با دوچرخه دور چیمو میچرخد و محله و خانههای گتو همه در چشم دوربین مینشیند
و لیلا از خوابی میگوید که چیمو را شگفتزده بر جا میگذارد...
لیلا دختر بلوند چشم آبی و آرام، در بطن جامعهای
که سیاهی و تباهی از سرورویش میبارد و لبالب از تنش و ذهنهای حاشیه نشینان بیمار
و متعصبی که یا در سر سودای جهاد میپزند و یا رها شده و تنها و سرگردانند؛ در
رویاهای خود سیر میکند و از آنها با چیمو سخن میگوید. و کارگردان قرار است ما را مرزی بکشاند که این جمله
چیمو را در نخستین رویاروییاش با لیلا درک کنیم: «اگر بین آزادی فلسطین و نگاه
کردن به این دختر انتخاب داشتم من نگاه کردن را انتخاب میکردم»!
دختری که با معصومیت و پاکی ورای تصور ما میتواند
چیمو را از آن جامعه سراسر نکبت برکشاند و در جایی بنشاند که قرار است، باشد؛ لیلا
«میگوید» تا چیمو «بتواند بنویسد». چیمو سرگذشتی را مینویسد که بغض قضاوت آلودش
در بستر لیلا میترکد. ما به همراه چیمو خیلی تلخ بر معصومیت لیلا و شاید ذهن
آلوده به قضاوت خود میگرییم.
اما لی لا «چه می گوید؟» نکته ای که در لابلای
همه مکالمات لیلا گم شده است، چیست؟! به نظر میرسد آن چه لیلا میگوید جملهای
است که از پشت سیمهای تلفن در دفتر پلیس به جان چیمو میریزد و او را به حرکت وامیدارد.