باید مشهد بوده باشید و صبحهای سرد پاییزی رو تجربه کرده باشید که بدونید چه سوز استخوون سوزی داره و اونوقت توی چنین سرمای دم صبحی که از قضا یه روز تعطیلم هست و هیچ کس، مگه به ضرورت، حاضر نیست از خونهش بیاد بیرون، پیچیده در کت و شال، پیرمردی رو توی پارکینگ ببینی که از در پارکینگ اومده تو و داره دنبال کسی از ساکنین میگرده...
- بله میشناسم ایشون رو...
- من هرچه در خونهشو زدم، باز نکرد، میشه این کاپشن رو به ایشون بدین!! هوا سرده، این آقا هم کت نداره، با یه تا پیرهن میاد بیرون، میترسم سرما بخوره!!
اومدم بگم، این آقا که فقیر نیست! خودش دوید وسط افکارم و گفت... میدونم فقیر نیست و دو تا آپارتمان داره که داده اجاره، ولی برای خودش کت نمیخره، بخاری هم روشن نمیکنه... تا وفتی آفتاب هست میاد توی آفتاب میمونه... با همون یه تا پیرهن نازک.. میترسم سرما بخوره...
کاپشنی رو که براش آورده میگیرم ... نوی نوئه ... بگم از طرف کیه این کاپشن؟
نمیخواد بهش بگی ..بگو یکی داده... نه! راست میگی شاید براش اندازه نباشه! آخه نسبتا چاقه، بهش بگو اگه کوچک بود بیاره برای من فلان جا، براش عوض کنم...
فردای آن روز مرد کاپشن را گرفت... اندازهاش نبود... آدرس را گرفت تا برود عوض کند...
مرد دوتا آپارتمان دارد که داده اجاره و زندگی مجردی دارد...
پیرمرد اینها رو میدونست... پیرمرد خیلی دوست داشتنی و خیلی عجیب...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر