۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه
جشن تولد
بنا به گزارش مرکز آمار ایران در سال 85، از مجموع 13 میلیون و 253 هزار کودک رده سنی 10 تا 18 سال، سه میلیون و 600 هزار کودک، خارج از چرخه تحصیل و یک میلیون و 700 هزار کودک به صورت مستقیم درگیر کار بودهاند.
از این تعداد یک میلیون و 670 هزار نفر، «کودکان کار» نامیده میشوند که یک میلیون و 300 هزار نفر آنها پسر و 370 هزار نفر را دختران 10 تا 18 سال تشکیل دادهاند.
همچنین آمارهای اعلام شده از سوی خبرگزاریهای دولتی نشان میدهد که 915 هزار کودک با عنوان «کودک خانهدار» توسط مرکز آمار ایران ثبت شده است که حدود 904 هزار نفر از آنها را دختران و مابقی را پسران تشکیل میدهند.
وقتی به دنیا آمد بیش از همه جنسیتش برای دیگران اهمیت داشت، او دختر بود... وقتی به دنیا آمد نامی برایش پیش بینی نشده بود، چرا که انتظار پسر بود... لباس نیز... کوچک و زیبا بود ... اما اینها اهمیتی نداشت او ضامن تداوم نسل پدرش نبود.. آیینه ی جاودانگی پدر نبود... سکوت بود و کسی را سودای انتخاب نام برایش نبود. اگر هم نامی نهاده می شد سودای شناسنامه گرفتن و ثبت حیات او نبود...اما گره از کار گشوده شد... دخترکی مرده بود و کسی را سودای ابطال شناسنامه اش نبود!، نام و شناسنامه دخترک به کودک تازه تولدیافته سپرده شد.. و مادر با اضطرابی مبهم از «دخترزا» بودنش رنج می کشید؛ از بی نامی خود و از بی نشانی کودکش... آه که اگر کودک را پسر بود نام مادر با افتخار به نام خطاب می شد؛ مادر حسن یا شاید خود حسن! بی وجود فرزند ذکوراو گمنامی بیش نبود که از سحر تا شام در سکوتی مظلومانه «زندگی» می کرد. زندگی زندانی بود برایش که گاه میله هایش را مه می گرفت و آن را از یاد می برد.
دخترک با نام دیگری، با شناسنامه دیگری و با سنی بزرگتر از خود قد می کشید و هیچ نمی دانست که سایه ای- سایه دخترکی خفته در آرامگاه – همواره وهمه جا با اوست. آیا او بود که در هفت سالگی به مدرسه می رفت یا سایه اش؟! هزچه بود هماره از ریزاندامی اش در مدرسه رنج می کشید و هیچکس نمی دانست چرا؟ او آنقدر بی اهمیت بود که کسی تاریخ واقعی تولدش را به یاد نداشت و کسی سودای آن را نبود که او را دلداری دهد و حقیقت را فاش کند... مادرش به او گفته بود که هنگام تولدش برف سختی می بارید و تا آمدن قابله درد فراوان کشیده بود؛ اما در شناسنامه اش فصل تولد حرفی از سرما و برف نداشت...
او قد می کشید در بی هویتی، قد می کشید در لباسهای کهنه ی به جا مانده از دیگران د رکفشهایی که به پایش اغلب بزرگ بود... او با انگشتان کوچکش روزها را می شمرد تا فصل مدرسه تا بی خیالی روزهای کودکی و در سرش همواره سودای برادری بود که مادر انتظارش را می کشید و برایش لباس می دوخت و نامها انتخاب می کرد و قصه های شیرین به هم می بافت و او هرگز نمی آمد... و دخترک یاد می گرفت آرام و بی صدا که شیرین زبانی هایش را بگذارد برای خواب عروسکهای کهنه اش که همگی دختربچه هایی تنها بودند ولی هر روز برایشان اسمهای تازه ای انتخاب می کرد... آنها هیچکدام صبیه ی ...، والده ی...، همسر ...، ضعیفه یا آبجی نبودند، آنها خودشان بودند، با یک نام واقعی......
امار و اطلاعاتی درباره کودکان بی هویت را اینجا می توانید ببینید
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
خیلی خیلی خیلی چسبید منصوره جان. ازین بهتر نمیشد نوشت. دست مریزاد واقعا مرسی.
دردناک و واقعی...
ارسال یک نظر