آنجل را دوستی آمد برد برای خودش... خب جاش خالیه. جای محبتهای بیشائبهای که فقط و فقط از او ساخته بود و نه کس دیگری... قدیمها توی مدرسه به ما میگفتن این خارجیا از بس خودخواهن بچهدار نمیشن و از زور تنهایی به جاش سگ و گربه نگه میدارند ... اما اگه کسی فقط یه بار تجربه سگ داشتن یا هر حیوون خونگی رو داشته باشه میبینه این محبت از نوع محبتهایی که انسانها به هم دارند نیست. جنسش کلا یه چیز دیگه است و چه حیف که تجربهاش نکنیم...
نکتهای که می خواستم بگم این بود که برام جالبه که آدما توی این شهر شلوغ و پرسر وصدا، صدای بوق ماشین و سروصدای بلندگوهای مدرسه سر برنامههای صبحگاهی و احیانا صدای مته و دریل و فرزکاری همسایهای که داره بغل دستشون ساختمون چند طبقه میسازه و چند ماه از سال رو هم مشغوله ناراحت نمیکنه، اما اگه خدای نکرده صدای واق واق سگی رو بشنوند یا میوی گربهای یا قوقولی قوقوی خروس همسایهای شاکی میشن ... و از اون بدتر به هزار و یک خرافه متوسل میشن و گوشتو پر میکنن؛ از نجس بودن بگیر تا عدم استجابت دعاهاشون و نحس بودن و ... و وقت وقتش هم که برسه ادعای لائیک بودنشون همه جار رو پر میکنه ... این هم که بماند آژانها که هستن زحمتش هم یه زنگه به 110 و خلاص...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر