۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

دلهره ی ویرانی

بعد از سکته دوم همسرش بود که دوباره ترس تنهایی به جانش افتاد. تنهایی البته شاید واژه ای بود که بر زبان می اورد اما آنچه او را می ترساند بی خانمانی بود... سالها طول کشید تا از یاد برد اندوه بی خانمانی را ، اما باز آمده بود.! مرد دخترها و پسرها را فرخواند ...پدر از بچه ها می خواست پس از مرگش «خانه» را از مادر نستانند و تا زنده است در آن خانه بماند... و اگر می توانند « تنها»یش نگذارند. اولی را به تعهد قانونی می خواست و دومی را به خواسته قلبی.. اما پسرها برآشفتند، واژه مادر را برای او نمی خواستند که نامادری شان بود و خانه را می خواستند که حقشان بود...و زن با قلبی که مانند سینه زمین به هنگام زلزله در تپش بود به امید ایجاد آرامشی اندک درآمد که: آقا نگران نباشید چهارتا بچه دارم که در خانه شان به روی من باز است ! اما دختر بزرگتر دویده بود توی حرفش:«... این فکر و خیالها را بگذاری کنار بهتر است» و ناگهان همه چیز فرو ریخت....
صدا مهیب بود و همه صداها را در خود فرو می خورد ، کوتاه و هولناک، مثل کابوسهایی که به ناگهان از خواب می پراندمان! همه چیز فرو ریخته بود و در پس غبار غلیظ اشیا و آدمها از هم می گریختند. چند سالش بود نمی دانست اما بعدها شناسنامه ای هفت ساله برایش گرفتند... چند روز طول کشید که باور کرد همه خانواده اش مرده اند نمی دانست، آنقدر در لابلای جنازه ها پرسه زده بود که فرق جنازه و آدم زنده از یادش رفته بود. جنازه ها دیگر ترسناک نبودند اما هر شب به خوابش می آمدند. زمین آرام شده بود مثل هیولایی که به یکباره از خواب بیدار می شود و باز به خواب می رود، اما او سرشار از اضطراب و ناآرامی بود؛ روزی که آن زن و مرد میانسال آمدند که او را ببرند... او باور کرد که زمین زیر پای او آنقدرها هم با او رو راست و مهربان نبوده است! او همه خانواده اش حتی فامیل درجه دومش را بلعیده بود.
او از آنجا خیلی دور شده بود اما خاطره شبهایی را که با غریبه ها زیر سقف آسمان به سرآورده بود هرگز از یاد نبرد... حتی وقتی با آن زن و مرد میانسال به خانه شان رفت و آنها را عمو و خاله نامید احساس نکرد در خانه خودش است، او نه فرزند خوانده انها که خدمتکارشان بود و هرگز به مدرسه فرستاده نشد... وقتی هم به توصیه عمو و خاله با مرد مسنی ازدواج کرد که همسرش از دنیا رفته بود و چهار فرزند سیزده تا چهار ساله داشت دریافت که باز هم به خانه خود نمی رود. او برای پرستاری بچه ها به همسری آن مرد درآمده بود. وقتی بچه ها بزرگ شدند، اتاق کوچکی را در آن خانه بسیار محقر به خود اختصاص داد تا گاهی بیاساید اما درها همیشه به گوش او می رساندند که آن زن نباید اتاقی داشته باشد و گرنه صاحبخانه خواهد شد!!

۴ نظر:

دمادم گفت...

لینک یادداشت را به بالاترین فرستادم:
https://balatarin.com/permlink/2013/4/11/3294367

دمادم گفت...

لینک یادداشت را به بالاترین فرستادم:
https://balatarin.com/permlink/2013/4/11/3294367

Unknown گفت...

به دمادم:
مرسی عزیزم رفتم اونجا دیدمش

Unknown گفت...

به پرتابه :
ممنون از دعوتت باشه حتما سر میزنم