۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

از دختران


□ مادر و دختر در رشته الهیات دوره کارشناسی ارشد دارند درس می خوانند، هردو محجبه اند و هردو پای بند به اصول دینی. روزی یکی از اساتید، مادر را به اتاقش می خواند و از مناقب او و سپس دخترش باب تعریف را می گشاید. و دست آخر آب پاکی را می ریزد روی دست مادر که: والده ی مکرمه، من خواب دیده ام که باید با دختر شما ازدواج کنم . از من و دختر شما مولودی بدنیا خواهد آمد که از اهل ایمان است و بنده خاص خداوند. و..... و خلاصه مادر را راضی می کند که دخترش را به عقد او درآورد که از قضا صاحب فرزندان و همسرانی دیگری نیز هست!

□ دخترک با عشق و علاقه در رشته علوم تجربی دبیرستان ثبت نام می کند که بتواند در کنکور پزشکی قبول شود. میداند پدرش با این رشته ها مخالف است؛ اما فکر می کند شاید تا آن روز برخی چیزها عوض شود... شاید وقتی پدرش ببیند او با چه تلاشی توانسته رتبه خوبی در کنکور سراسری کسب کند، دلش بسوزد و به او اجازه تحصیل بدهد ... او با رتبه ای خوب در کنکور سراسری رشته پزشکی قبول می شود اما ... پدرش او را به حوزه علمیه خواهران می فرستد.

□ معلم احساس می کند نمرات دانش آموزی که هرگز از نوزده پایین تر نبوده ، به یازده و دوازده و گاهی نه رسیده! علت را جویا می شود جز اشکهای دخترک که آرام روی گونه ها می غلطد، چیزی نصیبش نمی شود. مدیر به او می گوید که والدینش هرگز به مدرسه نخواهند آمد و او هم بهتر است خیلی پیگیری نکند... اما معلم از دخترک آدرسش را می گیرد. عصر که به خانه ی دختر می رود سروصدای بچه ها که از پشت در شنیده می شود آن قدر زیاد است که فکر می کند شاید به اشتباه زنگ در مدرسه ای را زده است. اما اشتباه نیامده است.. پدر دخترک چهار زن عقدی دارد که مادر او اولی است و هریک در خانه ای که شبیه مدرسه است و اتاقهایی که شبیه کلاس است و با موکت های نازکی پوشانده شده است با کودکانشان زندگی می کنند. مادر او دو دختر و یک پسر دارد که شبها یی که پدر با مادرشان است در راهرو می خوابند. راهرویی که با سیمان پوشیده شده و فاقد فرش است . با این شرایط ، دخترک تا کنون درس خوانده... و حالا که در سال آخر دبیرستان است و قصد دارد کنکور قبول شود و از آنجا برود( او همیشه به خانه اش می گوید آنجا) مجبور است شبها در نور کم حمام درس بخواند، با شمع. که کسی از بیداری او خبردار نشود به جز مادرش؛ که حتی اجازه بیرون رفتن از خانه را ندارد. مادر می گوید، با اندوهی وصف ناپذیر: نور چشمش کم شده می دانید؟! ... پدر می آید. معلم از دیدن او تعجب می کند و نمی کند. شغلش را فهمیده است. پدر می گوید ما هم درس می دهیم!
از پدر می خواهد بگذارد او دخترش را به چشم پزشک ببرد با هزینه خودش... او بینایی یک چشم را کامل از دست داده است. وقتی از دکتر بیرون می آیند در هق هق اشک می گوید باید ادبیات قبول شوم باید از آنجا بروم... و می رود .....