۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

مسعود بهنود


برای روز تولدش

از روزی که با نوشته های او آشنا شده ام ، سعی کرده ام نه از خواندن نوشته ای از او بازمانم و نه از دنبال کردن گفتگوهایش در تلویزیون فارسی بی بی سی .
او را از مقالاتش در روزنامه های توس و عصرآزادگان و بهار و بطورکلی روزنامه هایی که مخالفان اصلاحات آنرا روزنامه های زنجیری نامیدند، شناختم و بعد کتاب «دوحرف» و بعد «حرف دیگر» و بعد نوشته هایش در سایتش که هرشب انگار به خواندنش معتاد شده بودم. بخشی از پایان نامه ام در باره روشنفکران بود و با بسیاری از آنها مصاحبه کرده بودم. سال هفتاد و هشت بود و حال و هوای آن روزها بوی مرگ می داد و خبر قتل روشنفکران در گوشه و کنار. اما عجب آنکه هربار به هر کدام از روشنفکرانی که بیم جانشان می رفت زنگ زدم ، با اطمینانی وصف ناپذیر که هرگز از خاطرم نمی رود با من به گفتگو نشستند... هنوز خاطره آن دیدارها و گفتگوها را از یاد نبرده ام . دوستی به من شماره او را هم داد بارها و بارها زنگ زدم و کسی گوشی را بر نداشت. به دفتر روزنامه (شاید شرق یا بهار، چون آین روزنامه ها در مدت کوتاهی کار می کردند و تعطیل می شدند و با تغییر نام باز ادامه می دادند) رفتم، شاید از آن طریق اثری از او بیابم اما منشی آنجا آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت آقای بهنود ایران نیست و چند روز بعد بود که خبر دستگیری اش را شنیدم و بعد آن متن دفاعیه در تلویزیون و اعلام کناره گیری و بازنشستگی او از روزنامه نگاری! و با خود اندیشیدم تو هرگز بازنشسته نخواهی نشد و هیچ کسی هم نخواهد توانست بازنشسته ات کند. روزنامه نگاری با جان تو عجین شده .
کتابهای زیادی خوانده ام اما بی اغراق می گویم اصالت و صمیمیت و همدلی نابی در کلام او موج می زند که یکتا ست. «این سه زن»، «خانوم»، «امینه»، «از دل گریخته ها»، «دویست و هفتاد و پنج روز بازرگان» ، « پس از یازدهم سپتامبر»،« در دربند اما سبز»، « از سید ضیا تا بختیار»،«کشته شدگان بر سر قدرت» و...همه ویژگی مشترکی دارند: زبانی شیرین و قصه گو و عاری از تعصب توام با عینیت روزنامه نگارانه و مورخانه که مزیتی بی نظیر است.
سالهایی خیلی پیشتر از آن که بهنود را بشناسم از شیرین سخنی کسروی در کتاب «تاریخ آذربایجان» و «تاریخ مشروطه» لذت می بردم و حسی از اعجاب در من برمی انگیخت. با اینکه معنی بسیاری از کلمات را نمی دانستم و باید مرتب به معنی لغات مراجعه می کردم، بازهم زبانش فاخر و شیرین بود. اما با نوشته های بهنود که آشنا شدم همان اعجاب بود و همان زبان فاخر و همان ادبیات شیرین که مرا به ستایش وامی داشت اما بهنود چیزی داشت که شخصی مانند کسروی کم می آورد؛ بهنود یک روزنامه نگار و نویسنده و تاریخ نگار بیطرف بود که قضاوت نمی کرد، دشمنی نمی ورزید، با کینه از کسی- از هیچ کس- سخن نمی گفت و برای همینها ستودنی است. کسی در تاریخ این مرز و بوم پیدا شده که شما ذره ای از کینه در چهره و زبان و نوشته او نمی یابید. زبان و نوشته ی او تاکنون هرگز از کسی به ناروا یاد نکرده و در ایفای نقش یک منتقد یا نویسنده ی بیطرف یگانه بوده است.
قلم او در توصیف یک شاهزاده قاجار؛ خانوم ، همانقدر ملاحت و یگانگی و همدلی دارد که وقتی از هم بندی هایش در زندان اوین که مجرمین غیر سیاسی اند، می نویسد. در نقل حوادث تاریخی و حتی تفسیر آنها آنقدر بیطرف است که برخی را واقعا" عصبانی می کند. در توصیف شخصیت ها هرگز زبان جز به آنچه بوده اند، نگشوده است حتی آنها که تاریخ از خود رانده است.
می دانم این نوشته در خور عزیزی چون او نیست اما می خواستم بهانه ای باشد که تولدش را تبریک بگویم و آرزوی سلامتی و شادابی برایش داشته باشم .

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

آن زن

امروز سالگرد بازگشت اولین دسته ی اسرای ایرانی بود... این خبر مرا به سالهای دوری برد که هنوز جنگ جریان داشت و چشمهایی براه تا آنرا که انتظارش را می کشیدند بیاید، و دلهایی همیشه نگران و مضطرب. او را به یاد آوردم. سال 66 بود از دانشگاه تهران انتقالی گرفته بود یا انتقالش داده بودند؛ براحتی. در زمانی که انتقال گرفتن از یک دانشگاه به دانشگاه دیگر نشدنی بود تقریبا". اما او آمده بود و در حالیکه خودش را صبور و آرام نشان میداد توضیح می داد که «همسرم اسیر شده ... ما شش ماه بود که با هم ازدواج کرده بودیم . او هم دانشجو بود، رفت جبهه... » خوب چطور تازه عروسش را گذاشت؟ « نه دیگه خیلی هم تازه عروس نبودم شش ماه زندگی کرده بودیم» و طوری شش ماه را می گفت که انگار زمان زیادی بوده... « برمی گرده. زود... خودم خوابشو دیدم. هرشب خوابش رو می بینم. از اسیری حرفی نمی زنه انگار یه سفری رفته که زود برمی گرده...» و بعد به هم نزدیکتر شدیم به خانه اش رفتم که طبقه بالای منزل پدری اش بود و در ودیوار اتاقها پر از عکسهای او. جوانکی خوش چهره. برایم گفت که بنیاد شهید مفقود الجسد اعلام کرده اما او قبول نکرده و زمانی گذشت تا گفت که خانواده شوهرش حتی مراسم ختم گرفته اند، حتی قبری دارد در بهشت رضا ... « اما من نه رفته ام و نه می روم و نه می خواهم قبول کنم. او برمی گرده. وقت خداحافظی خودش گفت منتظرش باشم میاد» ... و ما هم به امیدهای او امید بسته بودیم و به خوابهای خوش او خوش بودیم. باور راسخی داشتیم که بر می گردد ... می دیدیم که کفشها و لباسهای مجلسی اش را گداشته بود که او بیاد تا بپوشد ولی نمی دانستیم از گریه هایی که در تنهایی داشت . گریه هایی که چشمان نازنینش را خیلی ضعیف کرد و کیسه اشکش را خشکاند و در آن سالها دوبار چشمش را عمل کرد تا فهمیدیم این چهره به ظاهر آرام و صبور درچه رنج جانکاهی است... اما او همچنان با سماجت انتظار می کشید. جنگ تمام شد. اسرا آمدند تا آخرین دسته، تا آخرین نفر ... و گمشده ی او نبود... حالا دیگر همه ما درگیر ماجرا شده بودیم به خانه هر اسیر تازه از راه رسیده ای رفت تا نشانه ای از او بیابد و نیافت اما مرگش را باور نکرد ... روزی به من گفت «گمان می کنم او رفته کویت شاید هم در عراق عاشق زن دیگری شده و ماندگار شده ... شاید دچار فراموشی شده و خانواده اش را از یاد برده...» و ما جرات نداشتیم بگوییم بنیاد شهید او را شهید اعلام کرده باورش کن... چند سالی از او دور بودم هشت سال و و قتی دوباره برگشتم و دیدمش ازدواج کرده بود با مردی که دوستش نداشت ... برایم گفت که با خانوده اش به عراق رفته اند و همه جا سراغش را گرفته اند اما خجالت کشیده به پدر ش بگوید به کویت هم بروند... به مناطق جنگی رفته و آنجایی را که او در آن جنگیده، پیدا کرده اند، برایش کنده اند با بیل، با بلدوزر... اما دریغ از کوچکترین اثر ... و با اندوهی آرام بدون آنکه اشکی بریزد گفت « ازدواج کردم شاید بیاید... می گویند وقتی به اوج نا امیدی برسی درهای امید باز می شود .. دوستش ندارم نه در حد او زیباست و نه در حد او مهربان و دوست داشنتی. فقط در یک جبهه می جنگیده اند... راستی اگر اثری از او دیدی یا شنیدی خبرم کن اسمش را که یادت هست ؟» ....