۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

آن زن

امروز سالگرد بازگشت اولین دسته ی اسرای ایرانی بود... این خبر مرا به سالهای دوری برد که هنوز جنگ جریان داشت و چشمهایی براه تا آنرا که انتظارش را می کشیدند بیاید، و دلهایی همیشه نگران و مضطرب. او را به یاد آوردم. سال 66 بود از دانشگاه تهران انتقالی گرفته بود یا انتقالش داده بودند؛ براحتی. در زمانی که انتقال گرفتن از یک دانشگاه به دانشگاه دیگر نشدنی بود تقریبا". اما او آمده بود و در حالیکه خودش را صبور و آرام نشان میداد توضیح می داد که «همسرم اسیر شده ... ما شش ماه بود که با هم ازدواج کرده بودیم . او هم دانشجو بود، رفت جبهه... » خوب چطور تازه عروسش را گذاشت؟ « نه دیگه خیلی هم تازه عروس نبودم شش ماه زندگی کرده بودیم» و طوری شش ماه را می گفت که انگار زمان زیادی بوده... « برمی گرده. زود... خودم خوابشو دیدم. هرشب خوابش رو می بینم. از اسیری حرفی نمی زنه انگار یه سفری رفته که زود برمی گرده...» و بعد به هم نزدیکتر شدیم به خانه اش رفتم که طبقه بالای منزل پدری اش بود و در ودیوار اتاقها پر از عکسهای او. جوانکی خوش چهره. برایم گفت که بنیاد شهید مفقود الجسد اعلام کرده اما او قبول نکرده و زمانی گذشت تا گفت که خانواده شوهرش حتی مراسم ختم گرفته اند، حتی قبری دارد در بهشت رضا ... « اما من نه رفته ام و نه می روم و نه می خواهم قبول کنم. او برمی گرده. وقت خداحافظی خودش گفت منتظرش باشم میاد» ... و ما هم به امیدهای او امید بسته بودیم و به خوابهای خوش او خوش بودیم. باور راسخی داشتیم که بر می گردد ... می دیدیم که کفشها و لباسهای مجلسی اش را گداشته بود که او بیاد تا بپوشد ولی نمی دانستیم از گریه هایی که در تنهایی داشت . گریه هایی که چشمان نازنینش را خیلی ضعیف کرد و کیسه اشکش را خشکاند و در آن سالها دوبار چشمش را عمل کرد تا فهمیدیم این چهره به ظاهر آرام و صبور درچه رنج جانکاهی است... اما او همچنان با سماجت انتظار می کشید. جنگ تمام شد. اسرا آمدند تا آخرین دسته، تا آخرین نفر ... و گمشده ی او نبود... حالا دیگر همه ما درگیر ماجرا شده بودیم به خانه هر اسیر تازه از راه رسیده ای رفت تا نشانه ای از او بیابد و نیافت اما مرگش را باور نکرد ... روزی به من گفت «گمان می کنم او رفته کویت شاید هم در عراق عاشق زن دیگری شده و ماندگار شده ... شاید دچار فراموشی شده و خانواده اش را از یاد برده...» و ما جرات نداشتیم بگوییم بنیاد شهید او را شهید اعلام کرده باورش کن... چند سالی از او دور بودم هشت سال و و قتی دوباره برگشتم و دیدمش ازدواج کرده بود با مردی که دوستش نداشت ... برایم گفت که با خانوده اش به عراق رفته اند و همه جا سراغش را گرفته اند اما خجالت کشیده به پدر ش بگوید به کویت هم بروند... به مناطق جنگی رفته و آنجایی را که او در آن جنگیده، پیدا کرده اند، برایش کنده اند با بیل، با بلدوزر... اما دریغ از کوچکترین اثر ... و با اندوهی آرام بدون آنکه اشکی بریزد گفت « ازدواج کردم شاید بیاید... می گویند وقتی به اوج نا امیدی برسی درهای امید باز می شود .. دوستش ندارم نه در حد او زیباست و نه در حد او مهربان و دوست داشنتی. فقط در یک جبهه می جنگیده اند... راستی اگر اثری از او دیدی یا شنیدی خبرم کن اسمش را که یادت هست ؟» ....

هیچ نظری موجود نیست: