۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

قدسی...

او مرگ را زیسته بود.
بیست ونهم تیرماه. روزی که عزیزترین و بهترین دوستم قدسی ابطحی را برای همیشه از دست دادم. مرگ او آنقدر جانکاه بود که نخواستم یا نتوانستم باورش کنم... ولی هر سال دقیقا" لحظه ای که خبر مرگش را از پشت سیمهای تلفن شنیدم؛ برایم تداعی می شود و ... دوست ندارم از مرگش بنویسم که سراپا شور زندگی بود و با مرگ می زیست.
یکی از شبها که برای یک عمل جراحی مهم آماده می شد با دوستان گرد هم آمده بودیم و برای آرامش از دلهره ای که در راه بود، فال حافظ می گرفتیم و نیتها همه او بود که قرار بود فردا جراحی شود و فالها همه حکایت از مرگی دیر و زود: ... فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان... ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟....خرم آن روز کزین منزل ویران بروم... در حالی که ما همه سعی میکردیم وانمود کنیم که در این فالها یک نیت شخصی در کار بوده، گفت که می خواهد نوآوری کند و با شاملو فال بگیرد! ..مرگ را دیده ام من./ در دیداری غمناک، من مرگ را به دست/ سوده ام/ من مرگ را زیسته ام./ با آوازی غمناک/غمناک/ و به عمری سخت دراز و فرساینده./....
قدسی را چگونه شناختم؟ وقتی هم را دیدیم که هردو با احساساتی رقیق شریعتی می خواندیم، با او عشق می ورزیدیم، نفرت می ورزیدیم، انتظار می کشیدیم، اعتراض می کردیم و...تا اینکه روزی برایم «قبض و بسط شریعت» را آورد. با هم خواندیم و با هم تکان خوردیم. کلا" ذهنمان از شریعتی خانه تکانی کرد و سروش را به جایش نشاند.. نوارها، سخنرانی ها ، کتابها را می خواندیم و می شنیدیم. او در تبریز و من در مشهد... با کیلومترها فاصله و با ذهنهایی به هم نزدیک. من با سروش، نگاهم به مذهب انتقادی می شد و او هنوز با مذهب سنتی دمخور بود. سروشی که او می شناخت به سروش نزدیکتر بود تا من! سروش برای من عقلانیتی آورده بود که مذهب و تفکر مذهبی را به چالش کشم اما برای قدسی عقلانیتی آورده بود که مذهب را به شیوه عقلانی بپذیرد... من درس می دادم و او فلسفه غرب می خواند و روی رساله ی فوق لیسانسش در باره ویتگنشتاین، کار می کرد. او در تهران بود و من در مشهد...من جامعه شناسی می خواندم و روی رساله ام کار می کردم و او درس می داد. من در تهران بودم و او در مشهد... و بالاخره به هم رسیدیم. در مشهد. در سال هشتاد و یک. و ناگفتنی ها برای هم و اینکه او هم از تفکر مذهبی فاصله گرفته بود و قدم به دنیای عقلانیت گذاشته بود... آنقدر که برای درمان سرطانش فقط به نسخه های پزشکان اکتفا کرد و هیچ گونه درمان متافیزیکی را نپذیرفت.
او با ذهنی مشحون از عقلانیت و دلی مشحون از پرستش طبیعت و زیبایی و هنر و عشق به انسانیت با شتابی باورنکردنی رفت. از دنیایی که برایش مظهر زیبایی بود و بارانها و کوهها و رنگین کمانش را دوست داشت. و هنوز نمی توانم وقتی باران می بارد، وقتی کوه می روم، وقتی رنگین کمانی را می بینم او را جسجو نکنم و ازهمه مهمتر وقتی کتاب جدیدی به دستم می رسد، کاش می شد به قدسی تلفن کنم... بقول سنت اگزوپری «آنوقت همه زنگوله ها تبدیل به اشک می شوند!...»

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

خاطرات دهه شصت



یکی از وبلاگهای مورد علاقه ام که بیشتر اوقات بهش سر می زدم وبلاگ خاطرات دهه شصت بود که متاسفانه بسته شد. خوانندگان این وبلاگ می تونستن خاطراتشون رو در این رابطه به ایمیل مدیرش بفرستند. چندتا مطلب نوشته بودم برای فرستادن، که وبلاگ بسته شد... آرزو می کنم بزودی این وبلاگ از طریق شبکه دیگری به کارش ادامه بده.
دهه شصت و ورزش:
برنامه های تلویزیون بقدری محدود و کسل کننده بود که برنامه های ورزشی جذابیت پیدا کرده بودند. آن وقتها نمایش مسابقات کشتی، وزنه برداری، ژیمناستیک، پرش با نیزه و دو میدانی از مهمترین برنامه های ورزشی بود. شاید یکی از دلایل جذابیتش هیجانی بود که در کلام گزارشگران ورزشی وجود داشت. آنهم زمانی که گویندگان اخبار و سایر گزارشگران و خبرنگاران با بی حالی و اندوه حرف می زدند و قیافه هایی بق کرده و ناراحت داشتند. بماند که عده ای ایراد می گرفتند که پخش این مسابقات از تلویزیون اشکال دارد چرا که زنان بدن نیمه برهنه مردان را تماشا می کنند. نمیدانم شاید دلیل دیگر جذابیت این برنامه ها به صورت ناخودآگاه این بوده. به دلیل جایگاهی که هنوز تختی در دلها و ذهنها داشت، کشتی پر ارجترین ورزش بود.

مردان وزنان در تلویزیون دهه شصت:
سلطه مردان بر برنامه های تلویزیون و کمابیش رادیو بی نظیر بود. فضای فیلمها بقدری مردانه بود که فیلم های هندی و ژاپنی به خاطر وجود چند زن مورد اقبال زیادی قرار می گرفت هرچند باید از اول تا آخر فیلم اشک می ریختی. فیلم «دوستی» و «دو چشم و دوازده دست» و «شنل قرمز»از این دسته فیلمها بود که با سانسور پخش می شد. در غیر این صورت بیشترین زمان به فیلمهای پارتیزانی و جنگی اختصاص داشت.
برنامه های ورزشی ، نمایشهای تلویزیونی، گزارش های ورزشی و گزارشهای مستند، قصه گویی و موعظه به طور دربست در اختیار مردان بود و کمابیش در گویندگی اخبار از زنان استفاده می شد و البته مجری برنامه کودک زن بود!

کنکور
پس از بازگشایی دانشگاهها ابتدا سئوالات کنکور تشریحی بود و هیچ ضابطه مشخصی نداشت و قبولی الله بختکی بود چون خیلی نیازی به تخصص احساس نمی شد بعد کم کم آزمون تستی و تاحدی ضابطه مند شد. تنها تستهای کنکوری که به شکل مرتب و طبقه بندی شده چاپ شده بود کتابهای تست معروف به تستهای رزمندگان بود که فقط در اختیار رزمندگان قرار می گرفت و خیلی زود وارد بازار شد؛ اول به شکل قاچاق و بعد به صورت آزاد در کلاسهای کنکور ارائه گردید و بعدها کتابفروشی ها آنرا عرضه کردند. در میان سئوالات کنکور برای همه رشته ها تست هوش هم گنجانده شده بود که بعدها بر چیده شد. چون اصلا تنوعی نداشت و برخی دانش آموزان بسیار باهوش پاسخ آنها را حفظ می کردند( به حافظه می سپردند).

موسیقی:
«دیشب خواب بابامو دیدوم دوباره ... مادر برام قصه بگو.... از ایمونش بگو .... » این ترانه و آوازش با صدای یک پسر بچه (؟) یکی از پرآوازه ترین و پرشنونده ترین آهنگهای این دوره بود که روزی چندین بار از رادیو پخش میشد. صدایی کودکانه، فارغ از سختی های جنگ و صدایی که بزرگترهای درگیر در جنگ را به نوعی وادار به پاسخ می کرد و احساساتشان را غلغلک می داد. اگر مضمون این آهنگ را اجتماعی بدانیم آهنگ دیگری هم بود که از برد نسبتا" بالایی برخوردار بود اما با مضمون عرفانی که در برخی از سطوح طبقاتی جامعه رواج پیدا کرده بود؛ آهنگ « مردان خدا پرده ی پندار دریدند، یعنی همه جا عکس رخ یار رخ یار بدیدند....» با صدای محمدی.

کارت عروسی: