او مرگ را زیسته بود.
بیست ونهم تیرماه. روزی که عزیزترین و بهترین دوستم قدسی ابطحی را برای همیشه از دست دادم. مرگ او آنقدر جانکاه بود که نخواستم یا نتوانستم باورش کنم... ولی هر سال دقیقا" لحظه ای که خبر مرگش را از پشت سیمهای تلفن شنیدم؛ برایم تداعی می شود و ... دوست ندارم از مرگش بنویسم که سراپا شور زندگی بود و با مرگ می زیست.یکی از شبها که برای یک عمل جراحی مهم آماده می شد با دوستان گرد هم آمده بودیم و برای آرامش از دلهره ای که در راه بود، فال حافظ می گرفتیم و نیتها همه او بود که قرار بود فردا جراحی شود و فالها همه حکایت از مرگی دیر و زود: ... فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان... ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟....خرم آن روز کزین منزل ویران بروم... در حالی که ما همه سعی میکردیم وانمود کنیم که در این فالها یک نیت شخصی در کار بوده، گفت که می خواهد نوآوری کند و با شاملو فال بگیرد! ..مرگ را دیده ام من./ در دیداری غمناک، من مرگ را به دست/ سوده ام/ من مرگ را زیسته ام./ با آوازی غمناک/غمناک/ و به عمری سخت دراز و فرساینده./....
قدسی را چگونه شناختم؟ وقتی هم را دیدیم که هردو با احساساتی رقیق شریعتی می خواندیم، با او عشق می ورزیدیم، نفرت می ورزیدیم، انتظار می کشیدیم، اعتراض می کردیم و...تا اینکه روزی برایم «قبض و بسط شریعت» را آورد. با هم خواندیم و با هم تکان خوردیم. کلا" ذهنمان از شریعتی خانه تکانی کرد و سروش را به جایش نشاند.. نوارها، سخنرانی ها ، کتابها را می خواندیم و می شنیدیم. او در تبریز و من در مشهد... با کیلومترها فاصله و با ذهنهایی به هم نزدیک. من با سروش، نگاهم به مذهب انتقادی می شد و او هنوز با مذهب سنتی دمخور بود. سروشی که او می شناخت به سروش نزدیکتر بود تا من! سروش برای من عقلانیتی آورده بود که مذهب و تفکر مذهبی را به چالش کشم اما برای قدسی عقلانیتی آورده بود که مذهب را به شیوه عقلانی بپذیرد... من درس می دادم و او فلسفه غرب می خواند و روی رساله ی فوق لیسانسش در باره ویتگنشتاین، کار می کرد. او در تهران بود و من در مشهد...من جامعه شناسی می خواندم و روی رساله ام کار می کردم و او درس می داد. من در تهران بودم و او در مشهد... و بالاخره به هم رسیدیم. در مشهد. در سال هشتاد و یک. و ناگفتنی ها برای هم و اینکه او هم از تفکر مذهبی فاصله گرفته بود و قدم به دنیای عقلانیت گذاشته بود... آنقدر که برای درمان سرطانش فقط به نسخه های پزشکان اکتفا کرد و هیچ گونه درمان متافیزیکی را نپذیرفت.
او با ذهنی مشحون از عقلانیت و دلی مشحون از پرستش طبیعت و زیبایی و هنر و عشق به انسانیت با شتابی باورنکردنی رفت. از دنیایی که برایش مظهر زیبایی بود و بارانها و کوهها و رنگین کمانش را دوست داشت. و هنوز نمی توانم وقتی باران می بارد، وقتی کوه می روم، وقتی رنگین کمانی را می بینم او را جسجو نکنم و ازهمه مهمتر وقتی کتاب جدیدی به دستم می رسد، کاش می شد به قدسی تلفن کنم... بقول سنت اگزوپری «آنوقت همه زنگوله ها تبدیل به اشک می شوند!...»