۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

رونویسی از کتاب «خاطرات روسپیان سودازده من»

نوشته گابریل گارسیا مارکز و ترجمه امیرحسین فطانت
خاطرات مردی که می خواهد در آستانه نودسالگیش شب عشقی دیوانه وار را با نوجوانی باکره به خود هدیه بدهد:
« سعی کردم بیدار نشود و برهنه در تخت نشستم و با چشمانی که به بازی های نور قرمز عادت کرده بود وجب به وجب براندازش کردم. نوک انگشت اشاره ام را طول ستون خیس فقره اتش لغزاندم و وجود او همچون تارهای چنگ از درون به لرزه افتاد. با خرناسی به سوی من چرخید و مرا در هوای تنفسش پیچید. با انگشت شصت و اشاره بینی اش را فشار دادم، تکانی خورد، سرش را عقب کشید و بدون اینکه بیدار شود پشتش را به من کرد. با وسوسه ای غیرمترقبه سعی کردم با زانویم پاهایش را از هم باز کنم، در دو تلاش اول با منقبض کردن ماهیچه هایش مقاومت کرد. در گوشش خواندم : رختخواب نازک اندام را فرشته ها دربرگرفته اند. کمی آرام گرفت. جریانی گرم در رگ هایم بالا گرفت و حیوان بازنشسته و آرام درونم از خوابی طولانی برخاست.
مضطربانه التماسش کردم: نازک اندام، روح من. ناله یی محزون کرد و از ران هایم گریخت، پشتش را به من کرد و همچون حلزون در لاک خود پیچید...
ناقوس های ساعت دوازده شب با صدای صاف و واضح طنین انداختند و بامداد بیست و نهم اوتف روز شهادت یحیی تعمید دهنده آغاز شد. کسی با صدای بلند در خیابان گریه می کرد و هیچکس به او توجهی نداشت. برای او دعا کردم، اگر به دردش می خورد، و برای خودم هم به شکرانه نعمت هایی که دریافته بودم: و کسی مپندارد آنچه گذشت و آنچه دیده شد بیش از آن است که گفته شد. دخترک در خواب ناله کرد و برای او هم دعا کردم: الهی هرچی خیره برات پیش بیاد. بعد رادیو و چراغ را برای خوابیدن خاموش کردم.
سحر بدون این که یادم باشد کجا هستم بیدار شدم. دخترک همچنان به حالت جنینی و پشت به من خوابیده بود. احساس مبهمی داشتم که بیدار شدن او را در تاریکی دیده و ریزش آب را در آبریزگاه شنیده بودم، اما ممکن هم بود که فقط در خواب من اتفاق افتاده باشد. برای من این وضع تازه گی داشت. ترفندهای اغواگری را نمی دانستم و همیشه معشوقه های یک شبه را به تصادف و برحسب قیمت و نه جذابیت آن ها انتخاب کرده بودم، با عشقبازی بی عشق، بیشتر وقتها نیمه پوشیده و همیشه در تاریکی تا خود را بهتر از آن چه بودیم تصور کنیم.آن شب لذت بی مانند اندیشیدن به جسم زنی خفته را بی جبر امیال و رنج شرم کشف کردم.»