۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

تلخکامی


برای ورود به خانه که تقریبا همواره درش بسته بود، باید از کوچه باریک و بلندی می گذشتی که دیوارهایش آجری بود و در انتها حیاطی بسیار کوچک که به چند اتاق و آشپزخانه کوچک ختم می شد. در البته هرگز به روی کسی گشوده نمی شد و کسی هم سکوتش را برهم نمی زد. گاه به گاه زنان پوشیده در چادری را می دیدیم که از سن وسالشان چیزی نمی دانستیم اما می دانستیم ساکنین ان خانه اند. تا روزی که به ناگهان در آن خانه گشوده شد و آنقدر در کوچه جمعیت فراهم شده بود که ناچار از توقف شدیم... مردی بسیار لاغر و آفتاب سوخته که نمی شد حدس زد چند سال دارد، بر روی دست جمعیت به سوی در خانه کشانده میشد.... بوی اسفند و صلوات همه جا را پوشانده بود. مرد در ورودی خانه چند کلامی با جمعیت سخن گفت؛ خوشحال بود که به خانه بازگشته، خوشحال بود که مادر را می بیند و تشکر کرد که به استقبالش آمده اند... همین! روزهای بعد اما در گشوده بود و همسایه می رفتند و سلامی می دادند و پرسشی از او در باره پسری، پدری یا همسری که خبری از او نداشتند و چشم به راهش بودند... دیری نگذشت که پسری خوش سیما و خوش مشرب به اتفاق مادرو دو خواهر جوانش که هردو در دبیرستان درس می خواندند رفت و امد در خیابان را شروع کردند. همه ما از دیدن آن دختران که به سن و سال ما بودن و در دبیرستان محل درس نمی خواندند شگفت زده بودیم، تا اینکه خبر دهان به دهان در محله چرخید که یک پسر خانواده در دهه شصت به جوخه اعدام سپرده شده بود و دیگری به ناگزیر از مرز عبور کرده بود و کسی نمی دانست کجاست و سومی در بیست و دو سالگی به جبهه رفته بود که پس از دوماه از حضورش در جبهه مفقودالاثر اعلام شده بود... پدر خانوده در ناامیدی جان به جان افرین تسلیم کرده بود اما زنان خانواده با بار گناهی بر دوش، لبها دوخته و روی از دیگران پنهان کرده بودند... مشقتها کشیده بودند تا آن روز که نامه رسان مژده شان داد که پسرک از اسارت برمی گردد. دخترکان چادر از سرگشودند و مثل همه دختران نوجوان می توانستند سرشان را بالا بگیرند و از برادرانی بگویند که هرکدام در راهی قدم گذاشته بودند، اما هرگز کسی ندانست ان سالها بر آن سه نفر چه گذشته بود... کسی نمی خواست دوباره کام انها را به تلخی ان روزها بیالاید که اندرونشان مالامال از آن بود...