۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

زنی که بودم (1)

زن در میان مه غلیظی گام برمی داشت. انقدر غلیظ که اگر موهایش از رطوبت خیس نشده بود باورش نبود که وهم نیست...
اما مه بود و هیچ نبود و او بود. او که با گامهای لرزان به جلو می رفت و در اعماق مه هیچ چیز واقعی نمی نمود جز اندام باریک خودش که مه را می شکافت...
کسی ازتولد او چیزی به یاد نداشت، مثلا مادرش چیزکی گفته باشد از وقتی که او را باردار بوده، اما او انگار از امامزاده برداشته شده باشد ، سئوالی نمی پرسید... بچه تر که بود مثلا شش ساله از مادرش خیلی کلی، پرسیده بود که بچه ها از کجا می آیند و مادر جریان امامزاده را بازگو کرده بود ... هرچند باورش نداشت اما مبدا برایش اهمیتی نداشت از کجا امدن و چطور امدن پرسش او نبود ، حتی چرایی امدنش هم ماجرای مهمی نبود... اینکه در دیگران چه احساسی را برانگیخته، دیگران با او چه جوری بوده اند، دوستش داشته اند؟ مهربان بوده اند ؟ یا حتی او چه جور بچه ای بوده ؛ شلوغ و پرسر وصدا؟ آرام؟ مهربان؟ بد اخلاق... اینها بود که برایش اهمیت داشت اما سکوت بود و کسی از بچگی های او چیزی نمی گفت ... سکوت بود و گاهی این پاسخ سرد ؛« ما اینقدر بچه داشتیم که بچگی اونا رو یادمون رفته» اما او که سومین بود و والدینش سن زیادی نداشتند وقتی او بچه بود...
مه بود و جز او کسی نبود
اما پدر بارها خاطره ای را گفته بو از بیماری او...بی آنکه از سن او حرفی باشد اما هرچه بود او این خاطره را از نگاه پدر به یاد داشت و وقتی او تعریف می کرد مثل صحنه ای از یک فیلم قدیمی از میان مه بیرون می امد...
زمستان بود و برف سنگینی باریده بود از روستا تا درمانگاهی که در مرکز بخش واقع بود دو سه ساعتی راه بود که با الاغ می رفتند... غروب بود که او تب کرده بود و پدر راه افتاده بود الاغ از راه رفتن در میان برف وامانده بود و تب او شدید و شدیدتر می شد... شب بود و کم کم صدای ززوه شغالهای شنیده می شد پدر نه راه برگشت داشت و نه راه رفت ... او از دست می رفت... وقتی پدر تعریف می کرد انقدر شرمنده می شد که ماجرای رسیدن به درمانگاه را نمی شنید... او به عفونت ادراری دچار شده بود همیشه ماجرا که به اینجا می رسید وپای عضو ممنوعه اش به میان می آمد انقدر شرمسار می شد که خود را تب الود پیچیده در انبوه لباس و پتو بر روی الاغی که در برف مانده بود می دید ... میدید که دارد جان می دهد... اه ایکاش او جان داده بود.. آیا جان نداده بود؟... نه اولین امپول عمرش به او تزریق شده بود... پدر می خندید با چشمان روشن مهربانش و لایه ای از مه کنار می رفت...
ادامه دارد