۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

روزگار نو


دخترک در خیال خودش همیشه از بهار واهمه داشت.... خودش نمی دانست چرا؟!
تلویزیون از اواخر اسفند پر بود از واژه های بهار و سرزندگی ، بهار و بازگشت دوباره ، بهار و جوانی، بهار و از سرگرفتن زندگی طبیعت، شادابی، آشتی، خوشبختی، آرزوهای خوب،... اما او در گوشه های پنهان دلش و لایه های خاکستری مغزش سرشار از واهمه بود.... با پدر که به  بازار می رفت؛ برای خرید لباس عید دستپاچه می شد . پدر بداخلاق نبود ... اما او دستپاچه می شد... خیلی زود انتخاب می کرد برای او از کم پولی حرفی نزده بود اما او همیشه این موضوع را مدنظر داشت. دلیلش شاید این بود که انها- مادر و پدر – هرگز برای خود لباس عید نمی خریدند... و عید از صبح اول وقت تا ساعات سرشب خانه آنها انباشته از مهمانانی می شد که می آمدند و می رفتند و در لابلای این همه رفت و آمد او تقریبا فراموش می شد. حتی نمی توانست به خوبی برنامه های تلاویزیون را تماشا کند . گاهی مهمانان کانالها را عوض را می کردند یا آنقدر بلند حرف می زدند که او صدایی نمی شنید. چند روز اول عید که می گذشت عید دیدنی های آنها شروع می شد رفتن به خانه کسانی که می گفتند فامیل هستند و او آنها را خیلی نمی شناخت. عیدی گرفتن هم برایش جذابیتی نداشت ... دلش یه چیز نو می خواست از انها که همه جا شنیده میشد: سرزندگی، شادابی ... اما او پیدا نمی کرد...
و بدتر از همه سئوال همیشگی معلمها: تعطیلات نوروزی خود را چگونه گذراندید؟ ... چگونه می توانست روزهای ملال اور آمد و رفت مهمانها و مهمانی ها را بنویسد گاهی هم مسافرتی بود که به خانه مادربزرگ ختم می شد!
بعدها که کمی بزرگتر شد خانه تکانی و خستگی بیکران غبار روبی از اشیای ساکت خانه هم به آن اضافه شد... و بالخره دریافت کهانگار نیاکان او این جشن را بپاداشته اند برای روزی نو و روزگاری نو یا شاید فرار از گردونه سامسارا! و آن را نوروز نامیده اند و به انواع مناسک آراسته اند که تازگی یابد... و بنا به سنتی نانوشته همان نیاکان خدابیامرز سنت این جابجایی کهنگی به تازگی را هم به دوش زنان گذاشته اند. زنانی که از اول اسفند شروع به تکاندن هرآنچه می کنند که غبار ایام به خود گرفته و گاه خود در میان این غبار گم می شوند.