۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

جنگ / زن

با او حرف می زنم تند تند از هر دری... کلمات از لبانم می لغزد و جرات ندارم  به زبان بیاورم... ناگهان می گوید میدانم چه می خواهی بپرسی! ... سی سال گذشته است و من هنوز  دارمش، هنوز فراموشش نکرده ام... در من خانه کرده است ... هنوز در درونم زندگی می کند... ردپایی از او ندارم ... هیچ نشانی... می گویم بنویس ... از او بنویس... به خودت نشانش بده ... بگذار بر تن کاغذها آرام بگیرد... می گوید اگر اسمش را بنویسم منفجر می شوم... می گویم بنویس... می گوید منفجر می شوم ! تو نمی فهمی چه می گویم!!!
راست می گوید نمی فهم! آن روزها هم که کفشهای پاشنه بلندش را کنار عکس او گذاشته بود  با همه لباسهای شیکش  که با او بپوشد،  هم نمی فهمیدمش... می دانستم چه می گوید اما درد اور ا نمی فهمیدم .. دردش برایم  مثل یک داستان دردآور بود...دردش برایم از جنس داستانهای عاشقانه بود ...  درد او را نکشیده ام که بفهمم! درد او درد گم کردن یارش بود ... بی نشان شدنش... می گوید کسی نمی داند اما به تو می گویم خنده هایم را برای او گذاشته ام...  به او می گویم بنویس از او .. از مرز ممنوعیت ها عبورش بده... بهش جان بده... زنده اش کن ... 
#‏جنگ_زنان