۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

می‌دونین چی عجیبه؟


باید مشهد بوده باشید و صبح‌های سرد پاییزی رو تجربه کرده باشید که بدونید چه سوز استخوون سوزی داره و اونوقت توی چنین سرمای دم صبحی که از قضا یه روز تعطیلم هست و هیچ کس، مگه به ضرورت، حاضر نیست از خونه‌ش بیاد بیرون، پیچیده در کت و شال، پیرمردی رو توی پارکینگ ببینی که از در پارکینگ اومده تو و داره دنبال کسی از ساکنین می‌گرده... 
- بله می‌شناسم ایشون رو... 
- من هرچه در خونه‌شو زدم، باز نکرد، میشه این کاپشن رو به ایشون بدین!! هوا سرده، این آقا هم کت نداره، با یه تا پیرهن میاد بیرون، می‌ترسم سرما بخوره!!
اومدم بگم، این آقا که فقیر نیست! خودش دوید وسط افکارم و گفت... می‌دونم فقیر نیست و دو تا آپارتمان داره که داده اجاره، ولی برای خودش کت نمی‌خره، بخاری هم روشن نمی‌کنه... تا وفتی آفتاب هست میاد توی آفتاب می‌مونه... با همون یه تا پیرهن نازک.. می‌ترسم سرما بخوره...
کاپشنی رو که براش آورده می‌گیرم ... نوی نوئه ... بگم از طرف کیه این کاپشن؟
نمی‌خواد بهش بگی ..بگو یکی داده... نه! راست میگی شاید براش اندازه نباشه! آخه نسبتا چاقه، بهش بگو اگه کوچک بود بیاره برای من فلان جا، براش عوض کنم...
فردای آن روز مرد کاپشن را گرفت... اندازه‌اش نبود... آدرس را گرفت تا برود عوض کند...
مرد دوتا آپارتمان دارد که داده اجاره و زندگی مجردی دارد...
پیرمرد اینها رو می‌دونست... پیرمرد خیلی دوست داشتنی و خیلی عجیب...

۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

رونویسی از مادام بووداری

با چه زجری دنبال راهی می گشت تا عشقش را به او اعتراف کند، در کشاکش تردید دائمی میان این ترس که إما از او خوشش نیاید و شرمندگی از این همه بی همتی خودش، از فرط یاس و در عین حال تمنا به گریه می افتاد. سپس تصمیم هایی قاطع می گرفت، نامه هایی می نوشت که سپس پاره میکرد، مهلت هایی به خود می داد که باز به فردا می انداخت. ...
اما إما هیچ از خود نپرسید که آیا او دوستش می داشت یا نه. باورش این بود که عشق باید یکباره، با درخشش های بسیار و تکان های شدید از راه برسد، توفانی آسمانی که به زندگی هجوم بیاورد، زیر و رویش کند، اراده ی آدم ها را مثل شاخ و برگ بکند و دل را یکپارچه ببرد و به ورطه بیندازد. نمی دانست که وقتی ناودان ها گرفته باشد باران روی بام خانه ها دریاچه ها به وجود می آورد، و این چنین خود را در امنیت می دانست تا این که ناگهان ترکی در دیوار کشف کرد.
قسمتی از کتاب فوق العاده زیبای مادام بوواری از گوستاو فلوبر. ترجمه مهدی سحابی.

۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

خشونت با زنان

دو نگرش کلی درباره زنان، بیشتر از هرچیزی خشونت با زنان رو تقویت و بازتولید می‌کنه:
* زن موجودی مقدس و دارای خصالی فرشته‌گون است؛ مظهر مهر و عطوفت و احساس بیکران 
*زن موجودی نامقدس و با خصایلی شیطانی و دیوصفت؛ اگر رهایش کنی و به حال خودش بگذاری عنان گسیخته و تخریبگر است.
در هردو نگاه، زن نیاز به مراقبت و کنترل دارد و کنترل، در درون خود خشونت را می‌پروراند و حتا از آن بهره می‌برد.
و ماجرای عم انگیز اینجاست که هردو نگاه در جامعه ما پرطرفدار است.

سگی که دیگر نداریم


آنجل را دوستی آمد برد برای خودش... خب جاش خالیه. جای محبت‌های بی‌شائبه‌ای که فقط و فقط از او ساخته بود و نه کس دیگری... قدیمها توی مدرسه به ما می‌گفتن این خارجیا از بس خودخواهن بچه‌دار نمیشن و از زور تنهایی به جاش سگ و گربه نگه می‌دارند ... اما اگه کسی فقط یه بار تجربه سگ داشتن یا هر حیوون خونگی رو داشته باشه می‌بینه این محبت از نوع محبت‌هایی که انسانها به هم دارند نیست. جنسش کلا یه چیز دیگه است و چه حیف که تجربه‌اش نکنیم... 
نکته‌ای که می ‌خواستم بگم این بود که برام جالبه که آدما توی این شهر شلوغ و پرسر وصدا، صدای بوق ماشین و سروصدای بلندگوهای مدرسه سر برنامه‌های صبحگاهی و احیانا صدای مته و دریل و فرزکاری همسایه‌ای که داره بغل دستشون ساختمون چند طبقه میسازه و چند ماه از سال رو هم مشغوله ناراحت نمی‌کنه، اما اگه خدای نکرده صدای واق واق سگی رو بشنوند یا میوی گربه‌ای یا قوقولی قوقوی خروس همسایه‌ای شاکی میشن ... و از اون بدتر به هزار و یک خرافه متوسل میشن و گوشتو پر می‌کنن؛ از نجس بودن بگیر تا عدم استجابت دعاهاشون و نحس بودن و ... و وقت وقتش هم که برسه ادعای لائیک بودنشون همه جار رو پر می‌کنه ... این هم که بماند آژان‌ها که هستن زحمتش هم یه زنگه به 110 و خلاص...

به بهانه‌ی شریعتی

این که برای مرگ و زندگی عدالتی هست یا نیست؟ سوال پرچالشی است! اما با نگاه خیامی من؛ نه! عدالتی نیست... و صدای فردوسی از پس قرن‌ها همیشه در گوشم می‌پیچد که «اگر مرگ دادست بیداد چیست؟» اما این را باور دارم عمیقا که گاه برای در یادها ماندن دلیل خیلی محکمی نمی‌خواهد.... 
نوزده ساله بودم که فروغ همکلاسی‌ام ازدواج کرد و در پیاده‌روی‌های آن روزها در خیابان دانشگاه به او و نامزدش برخوردم ..نیم ساعتی که با هم بودیم من و نامزد فروغ (که اسمش در خاطرم نمانده است) از شریعتی گفتیم که آن روزها ذهنمان را انباشته بود.. .... همین یکبار ... او ماند در میان خاطرات آن سال‌ها و نوار سخنرانی نیایشش که قرار شد بعدا به او بدهم. .. بیست و دو ساله بودیم که به ناگهان ( نه از ناگهان‌های همیشگی مرگ) به تلخی وصف ناپذیری در شهری تنها و غریب با تصادف رفت. پسرشان آن روزها به گمانم شش ماهی داشت که از شوق دوستداری شریعتی نام احسان بر او نهاده بودند... امروز شنیدم این یادگار شیرین که فروغ این همه پاسش می‌داشت به همان ناگهانی و به همان تلخی که پدر رفت سه سال پیش در شهری غریب با تصادف رفته است.

۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه

کوبانی آزاد شد

کوبانی آزاد شد... اما واقعیت اینه که این سال‌ها دلم از هیچ پیروزی خوشحال نمی‌شه چون می‌دونم پشت سرش دیری نمی‌گذره خبرای دیگه ای از راه می‌رسه که ناگوار و ای‌بسا هولناکه.... 
در دنیای هولناکی به سر می‌بریم و این هولناکی به نظرم از احساس گناه و عذاب وجدانی سرچشمه می‌گیره که بسیاری از ایدئولوژی‌ها و باورها به جان آدم‌ها می‌ریزند؛ باورهایی که از همان کودکی ما را با مفهوم گناه آشنا می‌کنن . ترس از احساس گناه ما رو به فرافکنی اون نسبت به دیگران می‌کشونه . جستجوی گناهکاران و نابودی اونها... هیچکاک در فیلم «غریبه‌ها در قطار» و حتا در «روانی»، خیلی خوب این مفهوم رو باز می‌کنه؛ انسانی که احساس گناه می‌کنه و عذاب وجدان داره، با فرافکنی احساس گناه و عذاب وجدانش به دیگران، به جنایت رومی‌آره و با جنایتکاران همدست می‌شه. همه‌ی جنایت‌های تاریخ نتیجه‌ی همدستی انسان‌های به ظاهر پاک با جنایتکاران است.

۱۳۹۳ دی ۲۸, یکشنبه

بلوغ هم‌چنان در ابهام



فیلم سیزده چه می گوید و درباره چیست؛ آیا بمانی در مدسه مورد آزار خاصی مثلا آزار جنسی از سوی پسرک همکلاسی قرار گرفته؟ آیا شاهد آزار جنسی کسی بوده که حالا پسرک همکلاسی تهدیدش می کند؟ چرا همواره او را می ترساند؟!
بمانی نه تنها در مقابل پدر و مادرش سکوت کرده که در مقابل دوربین و تماشاگران هم سکوت کرده است. آیا ماجرایی بین بمانی و زن همسایه وجود دارد؟ یه جور تله پاتی؟ یه جور همدردی خاموش؟! چرا از پنجره به اتاق او نگاه می کرده؟ برای تنهایی؟ برای چه؟!! و چه می دیده؟! چرا در اتاق پسرک که رو به تختخوابش باز می شود سوراخ شده است؟
به نظرم این‌ها سئوالاتی است که اگر هومن سیدی در فیلم سیزده پاسخ می داد فیلم متفاوتی درمیان فیلم‌هایی از این دست بود، اما پرداختن به جدایی والدینی که پسرک را رها کرده اند، پدر سلطه گر و بی توجه، جوانان خیابان خواب و مواد فروش و معتاد و جوانمرد، سوژه جدیدی در سینمای ایران نیست.
نام فیلم اگرچه سن پسرک داستان را بر خود دارد، اما کمتر درباره او شخصیت پردازی شده است و ماجراهای پسرک تا زمانی هم  که فیلم به پایان می رسد، معماگونه باقی می ماند و کارگردان هم‌چنان او و ماجراهایش را معلق نگاه می دارد. شاید اسرار مگویی بوده که حتی مخاطب هم نامحرم بوده!! و مانند اعلب فیلم‌های ایرانی کارگردان خوشتر داشته است به سراغ جوانان ولگرد در ساختمان‌های متروکه برود ، اگرچه عینک قضاوت را از چشم برداشته است و «جور دیگری دیده است»! اما در کل همان کلیشه همیشگی است، ماجراهایی که تکراری شده است و آن را از حد یک فیلمفارسی فراتر نمی برد... و می‌توان ازآن نتیجه‌ها ی اخلاقی گرفت.

زن و بدن


عکسی رو در فیس بوک یکی از دوستان دیدم؛ مربوط به دانش‌آموزانی که به خاطر همدردی با معلمشان که سرطان داشت موهای خود را تراشیده بودند. نمونه‌ای که چندی پیش هم به صورت معکوس اتفاق افتاد.. 
داشتم فکر می‌کردم اگر در مدرسه‌ی دخترانه‌ای این اتفاق بیفتد، دانش‌آموزان یا معلم ، چطور می‌توانند همدردی خودشون رو نشون بدن! ضمن این که از دست رفتن زیبایی‌های ظاهری برای زنان در جامعه ما ( از بقیه جاها خبر ندارم) خیلی مهمه! دوستانی داشته‌ام که در موقع شیمی درمانی در خلوت خودشون برای ازدست دادن موها و ابروهایشان بیشتر از سرطان ناراحت بوده‌اند، لحظه‌ای که مجبور شده‌اند موهایشان را بدست ماشین اصلاح بسپارند که با آن بیگانه‌اند، لحظه دردناکی بوده است.
بدن زن حریمی است که فقط متعلق به خودش نیست، ناموس مردان است و نمی‌شود به راحتی زخم‌هایش و دردهایش و ناکامی‌هایش را به رخ کشید، کسی هم نمی‌تواند به راحتی با آن همدردی کند. همدردی با بدن رنجور زنانه بیشتر از آن که عینی و واقعی باشد در هاله‌ای از ابهام و انتزاع پوشیده شده است!