۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

رونویسی از کتاب سکوتها

از تو خونه صدای گریه می اومد... گریه ...گریه....گریه... مادر همیشه گریه می کرد، اما خاله هیچوقت... وقتی هم ناراحت بود، فقط اخم می کرد. مادربزرگ روضه نمی رفت. می گفت:« نمی یام. گریه م نمی گیره.» اما مادر همیشه گریه می کرد. وقتی ظرف می شست، گریه می کرد، بلند بلند. وقتی غذا درست می کرد، گریه می کرد، یواش یواش... حتا وقتی لباسامو عوض می کرد، بازم می دیدم بعضی وقتا گریه می کنه. خاله زری با مادربزرگ حرفش می شد، باز مادر گریه می کرد. با گریه، خاله رو دلداری می دادکه: « ولش کن... دلش سیاهه.» مادربزرگ نماز نمی خوند. از وقتی بابام مرد که دیگه هیچ... روزه هم که نمی تونست بگیره. عزادری هم که نمی رفت . می گفت برا قلبش بده.. مادر می گفت:« اون دنیایی هم هس.» یه دفه گفتم: « ولی مهربونه..

۳ نظر:

کوچه ای بی انتها گفت...

نمیدونم چرا نوشته های زیبای شما منو همیشه یاد کتابفروشیهای جلوی دانشگاه تهران میندازه. البته 20 سال پیش. درود بر شما

Unknown گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Unknown گفت...

کوچه‌ای بی‌انتهای عزیز
نظر لطف شماست خیلی خوبه که یادآور خاطره خوبی برای شما باشه