۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

بهانه های عصر جمعه

انسان جهان سومی انسانی بی خاطره است. او نه تنها هر روز که از خواب بیدار می شود صدای کلنگ را می شنود که بر فرق سر خانه های قدیمی فرو می آیند (خانه هایی که معمولا بین سی تا سی و پنج سال سن دارند و قدیمی خوانده می شوند) که هرگاه به خیابان می رود ، ااتوبانهای در حال گسترش را می بیند که بر روی خیابانهای قدیمی نشسته اند؛ کوچه و خیابانهایی که از آنها یادگارها داشت؛ شاید شبی با کسی که خواهانش بود دست در دست دور از چشم شحنه ها قدم زده بود شاید اوازی خوانده بود یا شعری زیر لب زمزمه کرده بود....
دانشگاهی که در ان درس می خوانده تخریب و در مکانی دور از شهر ساخته می شود، مدرسه ها زود به زود تخریب می شوند و جای آنها را ساختمانی دیگر می گیرد... و خاطرات او را انقدر به دور دستها می برند که از آن چیزی نمی ماند
و پول! پول انقدر سریع ارزش خود را ازدست می دهد که وقتی خاطره ای را به یاد می آورد و به فکر اختلاف سطح ارزش پول می افتد احساس خاصی از پیری و فرسودگی به او دست می دهد...انگار همه اینها دست به دست هم داده اند که به او این حس را ببخشند که همه چیز جایشان را به دیگری دادند اما تو مانده ای!! نگاههای کودکانه کودکان را به یاد بیاوریم وقتی از ارزش پول در زمان خودمان حرف می زنیم طوری به ما نگاه می کنند انگار از عهد قاجار به جا مانده ایمو دن کیشوت وار داریم بلوف می زنیم!!
انسان جهان سوم انسانی مهاجر است. مهاجری که ته مانده خاطرات را در چمدانی می گذارد و همه یادگارهای سالیان را به سمسماری می بخشد و خود عریانش را برمی دارد و می برد به جایی در دوردستها....
اما خاطراتی هم هست که به دست خودش دور می ریزد... کتابها ، نوارها، فیلمهایی که باید سوزانده و مدفون شوند. عکسها و یادگاری ها. هیچوقت از یاد نمی برم خویشاوندی را که پس از ازدواج همه عکسهای بی حجاب قبل از انقلابش را دور ریخت زیرا همسرش گفته بود نمی خواهد ببیند که او در آن زمان و در دوره مجردی چگونه بوده است ومبادا در گزینش شغلی دچار دردسر شود.
اما انچه وحشتناک است آن خاطراتی است که می توانست خلق شود، آن ذهنیاتی که می توانست آفریده شود اما در پس ذهن ، در هزار توی ذهن ماند، آن احساساتی که در
 هزار توی قلب جاخوش کرد و اجازه بروز پیدا نکرد...