۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

یک زن



«یک مرد» اوریانا فالاچی رو تموم کردم... کتاب درباره یک مرد است. اما زنی را که گاهی در لابلای سطور نمایان می‌شود، دوست‌تر دارم... او قهرمان نیست، زنی عاشق است که ماجرای قهرمانانه‌ی یک قهرمان تنها رو روایت می‌کنه. او تاریخ‌ساز نیست، انقلابی نیست و مبارز هم نیست! زنی است که به قهرمان و مبارزه‌اش جان می‌بخشه. حتا نمی‌توان گفت او پشت قهرمان قرار گرفته و اونو حمایت می‌کنه، نه این هم نیست! او زن عاشقی است که با قدرت احساسات و عاشق پیشگی‌اش وترس‌ها و ناامیدی‌هایش داستان یک مبارز رو روایت می‌کنه و من «راوی» را، اوریانا را دوست دارم. از لابلای خطوط کتاب او را می‌فهمم، با او احساساتی می‌شوم، با او می‌ترسم، با او قهر می‌کنم، با او ناامید می‌شوم و با او نگران می‌شوم.. و با او این جملات را زیر لب می‌گویم: «تو خوب می‌دونستی ماجرات این جوری تموم می‌شه! اگه مشکوک بودی هم تو دم آخر شکت برطرف شد! وقتی آخرین نفس رو کشیدی و تو اون چاه مکیده شدی! چاهی که تا حالا خیلی از مردا و زنایی که خیال عوض کردن دنیا رو داشتن رو توش انداختن! کسایی که می خوان به اون گله که شبیه رودخونه‌ی پشمه یه کم غرور و یه کم حیثیت بدن!
شاعرا، قهرمانای قصه‌های بی سروتهی‌ان که زندگی بدون اونا معنی‌شو از دست می‌ده ! اونا می‌دونن شکست می‌خورن ولی بازم می‌جنگن و خسته نمی شن
تمام این کارا واسه رسیدن به اون روز بزرگه! همون روز که آزادی رو با خودش می‌آره! همون روزی که خیلیا دیگه به رسیدنش امیدوار نیستن ولی بالاخره از راه می‌رسه....»