۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

ما خنیاگران غمگین

همه چی ساده شروع شد...در کلاس پنجم درس می خواندم و مث همیشه لباس فرم مدرسه را به تن داشتم با یقه ای سفید که خواهر بافته بود و تلی سفید که به موهایم زده بودم. ا زپله ها که بالا آمدم سرایدار جدید مدرسه که مرد میانسالی بود جلویم رو گرفت و گفت دخترجان حیا کن. چرا روسری سرت نمی ذاری شماها دارین منو به گناه می اندازین که مجبورم این همه دختر بالغ را سربرهنه ببینم! تمام بدنم می لرزید، وحشتزده شده بودم، کلمات بار سنگینی داشتند که نمی توانستم تحمل کنم: گناه، بالغ... اشک می ریختم تا به درس کلاس رسیدم که گفت: به معلمت بگو دوره شما داره تموم میشه! سال 57 بود ومن هیچ نمی دانستم چند ماه بعد هم که مدرسه تعطیل شد با ذهن کودکانه ام گمان می کردم زیر سر سرایدار مدرسه است... مدرسه برایم تبدیل به کابوسی شده بود که آرزو می کردم هرگز باز نشود... همان مدرسه ابتدایی با همان سرایدار ارتقا درجه یافتند و راهنمایی شدند! هرروز در سر صف صداهای خشماگین و عصبانی بود که بر سر ما فرو می بارید...یکی از پیروزی خلق مسلمان، دیگری از پیروزی کارگران و آن دیگری از پیروزی مستضعفان و نابودی مستکبران همراه با قرائت قران دم می زدند... و سرایدار هرروزه در جلوی دیدگان کودکانه ما چیزی را به آتش می کشید؛ پرچم بعضی کشورها، آدمک بعضی آدمها، صفحه ها و مهره های شطرنج، صفحه و وسایل دارت، منچ، عکسهای به جا مانده از شاه و خانواده اش و... و معلم تاریخ و جغرافیا و ادبیات و اجتماعی ما که خانمی بود با کت و دامن بسیار مرتب صورتی یا سبز پسته ای و موهای مجعد کوتاه، آهی می کشید و می گفت: « همه این هیاهوها بگذرد....» اما نمی گذشت و در همان هیاهوها او و بسیاری از معلمان چون او محو شدند. و ما در سر صفها شعارهای مردانه را تکرار می کردیم و به کلاسها می رفتیم و حرفهای مردانه می شنیدیم، از صدام از کارتر از آمریکا.. با آنچه که در ذهن من مردانه می نمود؛ جنگ، انقلاب، شهادت، خون!! ودر تلویزیون حسرت یک صحنه ی چند ثانیه ای از تصویر یک زن یا کاری زنانه!! ما گم شده بودیم رنگها، شادی ها و زیبایی ها را گم کرده بودیم ... واژه بلوغ هرروز تکرار می شد اما از عشق خبری نبود... یادم می آید معلم ادبیاتمان روزی درآمد که هیچ می دانید چقدر زیبا شده اید شما مثل غنچه های تازه شکفته اید!!! آیا کسی تا حالا عاشق شده؟؟ و ما مبهوت واژه ها بودیم تا فردایش برایمان رمانهایی آورد که ممنوعه بود و گفت بخوانید تا بدانید عشق چیست و من آنا کارنینا را خواندم. در زمانه ای که بلوغ و عشق مترادف گناه تلقی می شد... و این بلوغ بود و گناه در پی آن که مقنعه ها را آرام آرام بر سر نهاد و اندام باریک و لاغرو را کیسه ای به نام مانتو پوشاند و شلوارهایی که هرروز صبح در سر صف با خط کش اندازه گرفته می شد و ابروها و مژه ها و لبها که به دقت وارسی می شدند! و کیفها ... که گاه از حد تحملم می گذشت... و مادر که هر روز نگران بلوغ فراموش شده ام لباس زمخت آمریت پدرسالاری را بر تنم می آویخت...این ما بودیم که هنوز از نگاه به آن عکسها شرم داریم ، که هنوز در میان آن عکسها خود را از هم کلاسی هایمان تشخیص نمی دهیم!! و مردان ... آرام آرام به سوی مدرسه های دخترانه روانه بودند.. متلکی، تنه ای، تعقیبی، ربایشی و... و در زیر مانتوهای گشاد وبلندمان می لرزیدیم و وحشت داشتیم از بلوغمان، از به گناه انداختنمان. ما بار گناه خود و بار گناه آنها را با هم بر دوش می کشیدیم... مردانی که گاه و بیگاه چنان وحشتی در ما ایجاد می کردند که روزنامه ها از آن باخبر می شدند... و باز آرام و بی صدا پلیسها به مدارس نزدیک می شدند و قرار بود امنیت ما را تامین کنند ... قوانین پشت سر هم و فوریتی تصویب می شدند تا جامعه در امنیت باشد. ما را به خانه ها می فرستادند؛ از سن تئاتر، از پیست اسکی، از میدانهای ورزشی، از هنرستانهای موسیقی، از خوانندگی،از قضاوت، از سیاست، از زیبایی، از شادابی و بلوغ و... تا از دامن ما مردان به اوج برسند. ما هیچ بودیم، فاطمه فاطمه بود و زینب مردی که در روزهای اربعین و شام غریبان چادر بر سر می کرد! ما فاحشگان بی آبرو( یادم می آید یکی از همکلاسی هایم در دانشگاه گفته بود الگوی زندگی من سیمون دوبوار است و شنیده بود که آن زن فاحشه ای بی آبرو بوده است، تو فکر برای خودت بردار!) با پیکره ای که خاستگاه شیطان خوانده می شد و عقلی که ناقص و تدبیری که باید عکس آن عمل کرد؛ خنیاگران غمگینی بودیم که آواز خود را ازدست ندادیم.