۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

این روزنه سرد عبوس

به دنیا آمدنش شوری برنیانگیخت، نه این که والدینش دوستش نداشته باشند یا انتظار فرزند پسر داشته باشند، نه هیچکدام از اینها نبود... کودکی او در غباری از شادی و اضطراب و اندوه گم می شد و او بی تابانه دست و پا می زد تا از این فضای غبار آلودی که پیرامونش را در برگرفته بود رها شود. فضای غبارآلودی به رنگ صورتی با صورتکهای همواره نگران از دیده شدن پاهای برهنه اش، گستاخی هایش و کلماتی که بر زبان می آورد. او اما اکسیژن می خاست، بازی در هوای آزاد، بلند و بدون عشوه حرف زدن ، گستاخی، پررویی و به انتظار می ماند تا بزرگ شود همانطور که همه عجله داشتند او زود بزرگ شود خیلی زود... او بزرگ می شد و در نگاهها آشفتگی و نگرانی از فردای او موج می زد. او داشت وارد دالانی می شد که با نه سالگی او شروع میشد.. حالا دیگر باید برای آنچه که خطا به حساب می آمد حساب و کتاب پس می داد. او آرام و بی صدا از دنیای کودکی به دنیای ناشناخته بزرگسالی پرتاب شده بود. رنگها، لباسها، اسباب بازی ها، کتابها، حرفها، نگاهها او را در دنیای دیگری شناور می کرد. دنیایی که نزدیکانش نیز با او بیگانه می شدند. او بعدها به مدد کتابهای درسی و معلمان و رسانه های کهنه اندیش در پروسه ای از اندوه و سکوت پذیرفت که به آمدنش به این دنیا نه برای لذت بردن که برای لذت دادن به مردانی است که «جنس مخالف» خوانده می شدند. او نمی توانست نامهربان، گلایه مند یا متوقع باشد. زندگی در دالان شروع شده بود و سایه ای داس بدست با او رشد می کرد، سایه ای که نمی شناختش اما چون همزادی در کنارش بود و داسش بر او فرود می آمد با نپوشاندن موهایش، نمایان بودن برجستگی های بدنش و پیچ و تاب اندام زنانه اش، خندیدنهای بلند و بی محابایش، رقصیدن در میان جمع؛ دویدن در خیابان، حرف زدن درباره لذتها و نفرتهایش، تنها قدم زدن در زیر باران، نشستن بر روی صندلی پارکها، آواز خواندن در کوچه های پاییزی، پیاده روی های شبانه و ... او آرام آرام در این دالان بی انتها حل می شد و سایه ها شکل های روشنی می یافتند. نامحرم آن دراکولایی بود که همه جا در اطرافش می چرخید و او همواره باید نقش دخترکی محجوب، سربراه ، سر به زیر، باکره و بعدها همسری وفادار و مهربان و برای همیشه ی عمر مادری فداکار و از خودگذشته را بازی کند. دالانی گسترده در همه عمر بی روزنه ای در انتهایش، دالانی که فقط وادارش می کند چگونه باشد. او درس می خواند، ورزشکار است، نویسنده است، شاغل است، نابغه است؛ اما در این دالان است با حفره ای سیاه در انتهایش با آدمکهایی سنگ بدست که انتظار او را می کشند..