۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

رونویسی از مادام بووداری

با چه زجری دنبال راهی می گشت تا عشقش را به او اعتراف کند، در کشاکش تردید دائمی میان این ترس که إما از او خوشش نیاید و شرمندگی از این همه بی همتی خودش، از فرط یاس و در عین حال تمنا به گریه می افتاد. سپس تصمیم هایی قاطع می گرفت، نامه هایی می نوشت که سپس پاره میکرد، مهلت هایی به خود می داد که باز به فردا می انداخت. ...
اما إما هیچ از خود نپرسید که آیا او دوستش می داشت یا نه. باورش این بود که عشق باید یکباره، با درخشش های بسیار و تکان های شدید از راه برسد، توفانی آسمانی که به زندگی هجوم بیاورد، زیر و رویش کند، اراده ی آدم ها را مثل شاخ و برگ بکند و دل را یکپارچه ببرد و به ورطه بیندازد. نمی دانست که وقتی ناودان ها گرفته باشد باران روی بام خانه ها دریاچه ها به وجود می آورد، و این چنین خود را در امنیت می دانست تا این که ناگهان ترکی در دیوار کشف کرد.
قسمتی از کتاب فوق العاده زیبای مادام بوواری از گوستاو فلوبر. ترجمه مهدی سحابی.

۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

خشونت با زنان

دو نگرش کلی درباره زنان، بیشتر از هرچیزی خشونت با زنان رو تقویت و بازتولید می‌کنه:
* زن موجودی مقدس و دارای خصالی فرشته‌گون است؛ مظهر مهر و عطوفت و احساس بیکران 
*زن موجودی نامقدس و با خصایلی شیطانی و دیوصفت؛ اگر رهایش کنی و به حال خودش بگذاری عنان گسیخته و تخریبگر است.
در هردو نگاه، زن نیاز به مراقبت و کنترل دارد و کنترل، در درون خود خشونت را می‌پروراند و حتا از آن بهره می‌برد.
و ماجرای عم انگیز اینجاست که هردو نگاه در جامعه ما پرطرفدار است.

سگی که دیگر نداریم


آنجل را دوستی آمد برد برای خودش... خب جاش خالیه. جای محبت‌های بی‌شائبه‌ای که فقط و فقط از او ساخته بود و نه کس دیگری... قدیمها توی مدرسه به ما می‌گفتن این خارجیا از بس خودخواهن بچه‌دار نمیشن و از زور تنهایی به جاش سگ و گربه نگه می‌دارند ... اما اگه کسی فقط یه بار تجربه سگ داشتن یا هر حیوون خونگی رو داشته باشه می‌بینه این محبت از نوع محبت‌هایی که انسانها به هم دارند نیست. جنسش کلا یه چیز دیگه است و چه حیف که تجربه‌اش نکنیم... 
نکته‌ای که می ‌خواستم بگم این بود که برام جالبه که آدما توی این شهر شلوغ و پرسر وصدا، صدای بوق ماشین و سروصدای بلندگوهای مدرسه سر برنامه‌های صبحگاهی و احیانا صدای مته و دریل و فرزکاری همسایه‌ای که داره بغل دستشون ساختمون چند طبقه میسازه و چند ماه از سال رو هم مشغوله ناراحت نمی‌کنه، اما اگه خدای نکرده صدای واق واق سگی رو بشنوند یا میوی گربه‌ای یا قوقولی قوقوی خروس همسایه‌ای شاکی میشن ... و از اون بدتر به هزار و یک خرافه متوسل میشن و گوشتو پر می‌کنن؛ از نجس بودن بگیر تا عدم استجابت دعاهاشون و نحس بودن و ... و وقت وقتش هم که برسه ادعای لائیک بودنشون همه جار رو پر می‌کنه ... این هم که بماند آژان‌ها که هستن زحمتش هم یه زنگه به 110 و خلاص...

به بهانه‌ی شریعتی

این که برای مرگ و زندگی عدالتی هست یا نیست؟ سوال پرچالشی است! اما با نگاه خیامی من؛ نه! عدالتی نیست... و صدای فردوسی از پس قرن‌ها همیشه در گوشم می‌پیچد که «اگر مرگ دادست بیداد چیست؟» اما این را باور دارم عمیقا که گاه برای در یادها ماندن دلیل خیلی محکمی نمی‌خواهد.... 
نوزده ساله بودم که فروغ همکلاسی‌ام ازدواج کرد و در پیاده‌روی‌های آن روزها در خیابان دانشگاه به او و نامزدش برخوردم ..نیم ساعتی که با هم بودیم من و نامزد فروغ (که اسمش در خاطرم نمانده است) از شریعتی گفتیم که آن روزها ذهنمان را انباشته بود.. .... همین یکبار ... او ماند در میان خاطرات آن سال‌ها و نوار سخنرانی نیایشش که قرار شد بعدا به او بدهم. .. بیست و دو ساله بودیم که به ناگهان ( نه از ناگهان‌های همیشگی مرگ) به تلخی وصف ناپذیری در شهری تنها و غریب با تصادف رفت. پسرشان آن روزها به گمانم شش ماهی داشت که از شوق دوستداری شریعتی نام احسان بر او نهاده بودند... امروز شنیدم این یادگار شیرین که فروغ این همه پاسش می‌داشت به همان ناگهانی و به همان تلخی که پدر رفت سه سال پیش در شهری غریب با تصادف رفته است.