۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

رونویسی از مادام بووداری

با چه زجری دنبال راهی می گشت تا عشقش را به او اعتراف کند، در کشاکش تردید دائمی میان این ترس که إما از او خوشش نیاید و شرمندگی از این همه بی همتی خودش، از فرط یاس و در عین حال تمنا به گریه می افتاد. سپس تصمیم هایی قاطع می گرفت، نامه هایی می نوشت که سپس پاره میکرد، مهلت هایی به خود می داد که باز به فردا می انداخت. ...
اما إما هیچ از خود نپرسید که آیا او دوستش می داشت یا نه. باورش این بود که عشق باید یکباره، با درخشش های بسیار و تکان های شدید از راه برسد، توفانی آسمانی که به زندگی هجوم بیاورد، زیر و رویش کند، اراده ی آدم ها را مثل شاخ و برگ بکند و دل را یکپارچه ببرد و به ورطه بیندازد. نمی دانست که وقتی ناودان ها گرفته باشد باران روی بام خانه ها دریاچه ها به وجود می آورد، و این چنین خود را در امنیت می دانست تا این که ناگهان ترکی در دیوار کشف کرد.
قسمتی از کتاب فوق العاده زیبای مادام بوواری از گوستاو فلوبر. ترجمه مهدی سحابی.

هیچ نظری موجود نیست: