۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

عشق ها و سرگذشت ها، بازگشت


پسر شانزده سال بیشتر نداشت، آن شبی که رودروری پدر ایستاد و اول با تمنا و بعد با پرخاش از او خواست رضایت دهد به جنگ برود... به «جبهه جنگ»! پدر مقاومت کرد... اما او هم از مدرسه باز نیامد... مادر به تکاپو افتاد، مسجد محل، و بعد هم مسجد محله ها را زیر پا گذاشت. تا شب نشده دریافت که مرغ از قفس پریده است! به او نامه ای را نشان داده بودند که خودش به جای پدر امضا کرده بود؛ او رضایت داده بود که پسرش به نبرد حق علیه باطل برود! صدای پدر به گوش کسی نمی رسید که: «چرا مرجعی نیست که صحت و سقم امضای یک پسربچه را تشخیص دهد؟» مادر اما دریافته بود که در همان روز، آنها عازم شده اند و او دیگر نمی تواند به پسرش دسترسی داشته باشد... آنها شب زنده داری کردند و تا صبح سحر نقشه کشیدند... تا بتوانند به صراحت به همه آنها که پسرشان را اعزام کرده بودند بگویند او باید برگردانده شود! نصیحت پشت نصیحت بود که به گوششان خوانده می شد: «برو به خانه ات و برای سلامتی اش دعا کن، قسمت هرچه باشد همان می شود اگر قسمت به مردن باشد در خانه هم مرگ سراغ آدم می آید»، «به پسرت افتخار کن که شیر حلال خورده است و قدم در چنین راهی گذاشته اگر الان معتاد و ولگرد بود و اثری ازش نبود چه می کردی؟»، «اگر او به افتخار شهادت نائل شود در روز قیامت دست تو را خواهد گرفت و تو را نزد اولیاء شفاعت خواهد کرد»، و... وعده و وعیدها اما آنها را مجاب نمی کرد. آنها خواسته بزرگی نداشتند، فرزند نابالغ شان را می خواستند که با امضای تقلبی به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شده بود! زن به نصایح گوش سپرده بود اما کو گوش شنوایی که او را دریابد که: «من پسرم را می خواهم»، «نمی خواهم روز قیامت با پسرم معامله کنم، گناهی نکرده ام که بخواهم مرا شفاعت کند…» . او هرگز با کسی بلند حرف نزده بود اما بی پروا بود، فقط پروای کسی را داشت که از دستش لغزیده بود و حالا با قاطعیت ایستاده بود. از کسی شکایتی نداشت اما اگر به دادش نمی رسیدند به شیوه خودش تا آنجا هم می رفت! آنقدر در آن جا مانده بود که به او نام گردان پسرش را گفته بودند!... همان روز با قطار به هر ترتیبی بود خود را به اهواز رسانده بودند، به آن امید که هنوز به جبهه اعزام نشده باشد: «فکر می کردم همه این ثانیه ها و دقیقه هایی که از دست می روند می توانند به قیمت جان پسرم تمام شوند». به پادگانها و همه مراکز اعزام نیرو سرکشیده بودند و هرجا که گفته بودند زن نباید وارد شود همان بیرون ایستاده بود و شوهر را به داخل فرستاده بود. گاه فرماندهان می آمدند، در بیرون از دفتر نظامی با او گفتگو می کردند... گاهی سخن از بی اطلاعی بود و گاهی هم بهانه های شلوغی کار، اما او صبور بود و پُرحوصله و تا هر وقت می خواستند، می ماند تا به نتیجه برسد و ایستاده بود روی دوپا تا شب بیرون پادگان در میان هیاهوی رفت و آمد نظامیان!... تا بالاخره خبر فرود آمد: او به خط مقدم اعزام شده بود... «او که تعلیمات ندیده»! صدای پدر بود که به سختی از گلو بیرون می جهید. «خط مقدم کجاست من می خواهم به همان جا بروم»، صدای مادر بود؛ مصمم. «اگر به من جواب ندهید خودم راهی می یابم که او را پیدا کنم. اگر او را برنگردانید خودم او را بر می گردانم!» خبر مخابره می شد و فرماندهان را در بهت فرو می برد. دیگر کسی نمانده بود که او را جدی نگیرد. او تمام روز و شب را پشت در پادگانی در اهواز همان جا که نیروها را به جبهه اعزام می کردند سپری کرده بود. نیمه های شب بود که به همسرش گفتند فردا بیا تا تو را به منطقه خط مقدم ببریم! «خط مقدم» در آن شب غریب اهواز کابوسی بود که زن را در برگرفته بود؛ صبح از شوهرش خواست که بی او برنگردد! بی او برنگشته بود؛ پسر را از خط مقدم فراخوانده بودند... سرباز رایان بازگشته بود، با ماجراهایی تلخ و به یاد ماندنی! او در تمام مسیر اهواز - تهران گریسته بود.