۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

یک اتفاق ساده...

دلم برایشان تنگ می شود
برای آنها که تشنه دانستن اند و تعدادشان زیاد نیست
برای آنها که شیطنت می کنند و می خواهند اذیت کنند وتعدادشان زیاد است اما رفته رفته کم می شوند
برای آنها که می خواهند خودی نشان دهند و شیطنت های مودبانه دارند
برای آنها که اظهار نظرهای فاضلانه می کنند
برای آنها که نقد می کنند
برای آنها که دوستم دارند
برای آنها که دوستشان دارم
خوشبخت بودم وقتی آنجا بودم، حس تنهایی بیرنگ می شد و شخصیت و هویت تازه ای می یافتم که به آن انس گرفته بودم اما از من گرفتند. مودبانه، نرم، خونسرد ... ومن هم آرام، نرم و مودبانه ... پذیرفتم و کسی صدای شکستن چیزی را نشنید. صدایش خیلی بلند بود شاید کسی دوست نداشت بشنود و من در تنهایی به تکه تکه هایش زل زدم. تکه تکه هایی که داشت از هم می گسسست. به خود می گویم دوباره آغاز می کنم. اصلن تمام نشده که شروع کنم . از جای دیگری شروع می کنم ... باید این کار را بکنم این یک اتفاق ساده است در جامعه ای که هیچ چیز ساده نیست....

۴ نظر:

آدم مریخی..!! گفت...

سادگی یک اتفاق را خواندم...

مهدی گفت...

چه دلتنگی‌های نرمی.. ..
چه کودکانه و خوب..

كوچه اي بي انتها گفت...

چقدر دلنشين و اندوه بار

Unknown گفت...

آه ای صدای زندانی/ آیا شکوه یاس تو هرگز / از هیچ سوی این شب منفور/ نقبی به سوی نور نخواهد زد؟/ آه ای صدای زندانی/ای آخرین صدای صداها...