۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

این بغض سالیان


ما ملت پرکینه ای نیستیم. با دشمنانمان همواره به صلح  زیسته ایم... آری ما کینه ای نداریم اما ملت پر بغضی هستیم. بغضی به درازای سالیان و قرنها. بغضی که حسرت بر دلمان می نشاند. حسرتی که تمامی ندارد و بغضی که فرو نشانده نمی شود... از آن زمان که فردوسی سرود:


زیان کسان از پی سود خویش/ بجویند و دین اندر آرند پیش
 نباشد بهار از زمستان پدید/ نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار از این داستان بگذرد/ کسی سوی آزادگان ننگرد
بریزند خون از پی خواسته/ شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد/ دهان خشک و لبها شده لاژورد

 تا این زمان که مهدی اخوان:
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم،
 ز سیلی زن، ز سیلی خور،
و زین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عمر با سوط بی رحم خشایارشا، زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا؛
به « گرده ی من » به رگ های فسرده ی من،
به زنده ی تو ، به مرده ی من.

ما با آنها کنار آمده ایم و آنها با ما کنار نیامده اند....
این بغض سالیان سرباز کرده است . خواه باور کنیم ، خواه باور نکنیم ... با بستن و بریدن و ترس و وحشت هم خاموش نمی شود. چرکین می شود اما مداوا نمی شود.
قرنهاست که این نفرت در ناخودآگاه ما کمین گرفته است، سالهاست که این نفرت به تعبیر فروید واپس زده شده و حالا دیگر بی هراس از هیچ چیز( مگر چه دارد که از دست بدهد) فقط آزادی می خواهد و تا آن را بدست نیاورد آن بغض فرو خورده آرامش نمی گذارد....