۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

زنان در سفر

سفر کردن با قطار در کوپه ویژه زنان امتیازهایی هم دارد. یکی از این امتیازها برای من هم صحبت شدن با زنان گوناگونی است که تنها سفر می کنند. این زنان معمولا از نظر سن و تحصیل و شغل و اعتقادات مذهبی با هم یکسان نیستند و در هر سفری می توان دوستی یافت.
سیما پزشک میان سالی است با انبوهی از خاطرات. پایش در اثر تصادف شکسته و با عصا راه می رود، یک کوله پشتی خیلی کوچک با خودش دارد که شامل یک دست لباس و لوازم شخصی است. او علاوه بر فرزندان خودش دو پسرخوانده و یک دختر هم دارد. آنها همه به جز یکی از پسرها تحصیلات عالی دارند. یکی از پسر خوانده هایش را در کودکی از خیابان به منزل آورده، جستجوی والدینش فایده ای نداشته، برایش پرستاری می گیرد و او را بزرگ می کند. نهادهای دولتی مثل بهزیستی فرزند خواندگی او را قبول نمی کنند اما او همچنان او را نگه می دارد، برای این که شناسنامه نداشته، در خانه به درس داده اند و بعد که بزرگ شده سرمایه ای به او داده اند و رفته دنبال کاسبی. او این پسر را خیلی دوست دارد و دارد به دیدن او، عروس و نوه هایش می رود. پسر خوانده دیگر را در بحبوحه سالهای شصت وقتی بیست سالش بوده به خانه می آورد و برای بی تاثیر کردن پرونده سیاسی او در سنین نوجوانی اش سخت تلاش می کند، این پسر که بعدها نقش معلم پسر اول را به عهده گرفته، در دو رشته بطور هم زمان ادامه تحصیل می دهد و اکنون پزشکی ماهر و ... است. سیما پس از سالها می فهمد که همسرش از زن دیگری که قبل از ازدواج با او رابطه داشته صاحب دختری است و مادرش بدلیل بیماری قادر به نگهداری او نیست. او دختر را نیز چون فرزند خودش می پذیرد. دختر که دلباخته مردی است که عازم اروپاست، شرایط فرستادن او به آنجا و ازدواج با او را فراهم می کند. وقتی از لحظه جدایی اش از دخترش حرف می زند همه ما را به گریه واداشت. زن دوست داشتنی که عقیده دارد اگر این بچه ها را زیر پر و بال خود نمی گرفت زندگیش معنایی نداشت....
مهرنوش زنی که ده سال پیش توسط راننده ای و همدستش، به همراه دو دختر کوچکش ربوده می شوند اما جان سالم به در می برند. خودش می گوید التماس نکردم چون صدایی از دهانم خارج نمی شد، لال شده بودم، اما پس از مدتی بی انکه به جای خاصی رسیده باشیم ،راننده زد روی ترمز و گفت «برو فقط برو که به بچه هایت رحم کردم... » به گمان من نگاههای جدی و مصممش مهرنوش او را نجات می دهد... اما خودش می گوید او بیمار روانی بوده که می خواسته فقط من و بچه ها را بترساند و موفق هم شده است. او پس از این ماجرا دختر بزرگش را به محض دیپلم گرفتن به خارج از کشور می فرستد و منتظر دیپلم گرفتن دومی است...خودش تحصیلات عالی ندارد اما راننده ای عالیست و در کار خرید و فروش خانه و اپارتمان و زمین است. زنی مهربان و پرشور و بسیار امیدوار.
زهرا دختری آبادانی و مجرد که با خانواده اش سفر می کند، یکی از 5 فرزند خانواده است. تا اول راهنمایی درس خوانده و درس را برای همیشه رها کرده... می گوید زن عرب درس خواندن و درس نخواندنش یکی است آنها نمی گذارند من به دانشگاه بروم یا شغلی داشته باشم یا همسرم را خودم انتخاب کنم ... برادرانش را می گوید... اگر هم آنها مانعی ایجاد نکنند، آنقدر در خانه کار دارد که هرگز فرصت درس خواندن باقی نمی ماند، آنها همه با هم زندگی می کنند و زهرا تا زمان ازدواج مراقبت از بچه های خواهر و برادر را به عهده دارد... او انقدر نا امید است که راهی برای بازکردن سر صحبت و امید دادن باقی نمی گذارد..
مینا معلم رقص و موسیقی، زن جوان و زیبایی که یکبار اسیر یکی از شبکه های ادم ربایی می شود که پلیس در تعقیبشان بوده، او و قتی سوار ماشین می شود و آنها فورا سرش را زیر صندلی خم می کنند متوجه گوشی موبایلش نمی شوند که روشن بوده و در حال مکالمه با خانوده اش سوار ماشین شده است و خانوده اش سروصداها را می شنوند و به پلیس خبر می دهند. ... پلیس کاری از پیش نمی برد، تلفن او خاموش است اما خانه اش را زیر نظر می گیرند ... آنها او را به باغی می برند، به آنها التماس می کند که به اوتعرض نکنند و او را نکشند ( زنان قبلی همه کشته شده بودند) در عوض به انها پول کلانی می دهد.. وقتی او را به خانه برمی گردانند، پلیسها در منزلشان بوده اند و با همکاری مینا آدم رباها دستگیر می شوند... در دادگاه شاکی خصوصی دیگری به جز مینا و خانوده اش حضور نداشته اند!! هرکدام از آدم رباها به چند سال زندان و یا اعدام محکوم می گردند... مردان زندانی او را تهدید می کنند که پس از خلاصی از زندان به حساب او خواهند رسید و او نگران تهدیدها و وحشتی است که برایش روز شب نگذاشته است....
سهیلا زن میان سالی که دستها و گردنش پوشیده از طلا ست . همسر اولش به او خیانت کرده و با زن دیگری ازدواج کرده است او طلاق می گیرد در حالی که نه سوادی داشته و نه تجربه ای برای کار کردن و نه خانوده ای که از او حمایت کند. پس از مدتی با مردی آشنا می شود که در کار ساخت و ساز و فروش خانه است سهیلا که کمابیش به مرد علاقه مند شده با اندک پولی که دارد با او در این کار شریک می شود و کار را از او یاد می گیرد، مرد با او ازدواج نمی کند بلکه از او می خواهد که با هم رابطه ای موقتی داشته باشند ... بعدها از هم جدا می شوند و زن که اموالش مورد دزدی واقع می شود، پلیس رد پای مرد را پیدا می کند و سهیلا ی نا امید همه دارایی خود را تبدیل به طلا کرده و عزم سفر به مشهد را دارد می خواهد مجاور شود!!!

هیچ نظری موجود نیست: