۱۳۹۵ آذر ۲۱, یکشنبه

مادرانگی

 متولد هفتاد ویک است..می گوید مادرش را چهار سال پیش از دست داده، پدرش با زنی ازدواج کرده (تقریبا همسن او) و محل سکونت فرزندانش رو جدا کرده... می گوید شبها در خواب موهایش را می کند و گاهی صورتش را خراش می دهد... عکسهایی از کتابخانه اش و سازش می فرستد ... یکبار هم خودکشی ناکامی داشته... خیلی لفظ قلم حرف می زند ... می گوید من حس مادرانه ای رو در او برمی انگیزم که برایش آرامش بخش است... 
 یادمه چندسال پیش شاید پنج سال پیش دانشجویی در انتهای ورقه اش نوشته بود که همیشه سرکلاسها با دیدن من یاد مادرش می افتاده که از او دور است... اون زمان تاحدودی از این دانشجو ناراحت شدم ...ولی این روزها می بینم بالارفتن سن چه حسهای زیبا و نابی رو در اطراف خودش ایجاد می کنه این که بتونی گاهی یه حس خوب ناب رو در کسی ایجاد کنی که ارامش بخش باشه.

هیچ نظری موجود نیست: