۱۳۹۵ بهمن ۲۸, پنجشنبه

خبر کوتاه است... خانم شکرخوار فوت کرده است...


 اما خاطره سردرازی دارد... می کشاندم تا سال شصت و سه که دانش آموز سال دوم دبیرستان بودم... به ان روزهای سیاه دهه شصت... زن قد بلند و بسیار مهربانی که انگار از دنیای دیگری آمده بود و آن همه سیاهی را نمی دید... برایمان از شیراز می گفت با لهجه شیرازی اش و شعر حافظ را با همان لهجه می خواند و برایمان می گفت که حافظ هم بی گمان با همین لهجه شعرش را می خوانده، همانطور که شما خراسونیا شاهنامه رو بهتر از من به زبان فردوسی می خوانید... به حافظ می گفت خواجه ابومحمد و به فردوسی می گفت حکیم ابولقاسم... و کلاسهایش برایمان بوی بهشت میداد در آن روزها...
 روزهای چهارشنبه صبح هرروز در مدرسه دعای توسل بود و به اجبار همه را می بردند و سر دعا می نشادند و از بچه ها اشکها می گرفتند... دختری بود که همیشه دچار صرع می شد... یک روز که مربی پرورشی در کلاس را زد و اجازه خواست که ان دختر به کلاس نیاید خانم شکر خوار با همان لهجه شیرازی و لحن مادرانه اش گفت: تو اشک دخترای معصوم منو درمیاری و من بعد از اون، اونقدر از می و معشوق و سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند؟، حرف میزنم تا حالشون جا بیاد...
 روزی که همه ما را بردند به تشییع جنازه شهدای جنگ.. در مسیر برگشت خانم شکرخوار گفت چی کسی با من تا مدرسه رو پیاده میاد... عده زیادی همراهش شدیم و بچه ها شروع به گفتگو و خنده کردند و بعضی خنده شونو به زور می خوردند... هنوز جمله اش دز ذهنم به یادگار مونده که گفت ..آفرین بر شما یک انسان سالم همینه که بتونه از حالت اندوه زود خارج بشه و بخنده... بخندید دخترای من ... بخندید... بخندید...خندیدن  شما رو قوی می کنه....

هیچ نظری موجود نیست: