زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زرای بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است.
بر برکه ی لاجوردین ماهی و باد چه می کند این مدیحه گوی تباهی؟
مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند
زیر دریچه های بی گناهی؟
بگذار برخیزد این مردم بی لبخند
بگذار برخیزد!
تابستان سال 79 است. همان سالی که مرگ داس بدست بر در خانه ی هنرمندان و شاعران ایستاده بود. بامداد بزرگ در بیمارستان ایرانمهربستری است و کسی گمان مرگش نمی کند که تحملش از حد برون است نه اینکه گمان کنی دوستدارانش را سودای عمری ابدی در سر است یا او را قدیس می انگارند، نه او شاعر کوچه است که با گوشت و پوست و خون خود زندگی را و رنجها و شادی هایش را لمس می کند و خود سالهاست که در جدال مرگ و زندگی قلم از دست ننهاده که می داند عمر کوتاه است. دوستدارانش بر در بیمارستان ایرانمهر و راهروهای آن در آمد و شدند که از هوایی که نفسهای آفریینده زیباترین و پرشکوه ترین واژه های زبان فارسی تنفس می کند آنها نیز تنفس کنند که او در پی هوای تاره است و اینان نیز. سالهای سال است. آنها برای جان باختگی در راه او نیامده اند که راه او را نیازی به جان باختن نیست، راه او عشق است و زیبایی و دانایی.
و خبر عاقبت فرود می آید:
« با تخلص سرخ بامداد به پایان بردم
لحظه لحظه ی تلخ انتظار خویش»
او که نمی خواست اسطوره باشد، اسطوره شد. در پی جاودانگی نبود و جاودانه شد... و در روز بدرود که سرودهایش دهان به دهان می گشت و چنان شوری و جسارتی در بین بدرودکنندگانش برپا کرده بود، نمی دانستی شادمان باشی که شعرش که ممنوع بود بر سر همه زبانها جاری بود، یا در سوگش بگریی که دریای اشک کم بود...شگفت ترین بدرودی که بدرودکنندگان با صدای بلند شعر می خواندند، دست می افشاندند و می گریستند...
و کلمه سخت تنها بود ....
و مرگ همچنان داس به دست ایستاده بود، در همه، جا سیاه پوش و افراشته!
مصاحبه با آیدا در آستانه یازدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو را در اینجا بخوانید.
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زرای بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است.
بر برکه ی لاجوردین ماهی و باد چه می کند این مدیحه گوی تباهی؟
مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند
زیر دریچه های بی گناهی؟
بگذار برخیزد این مردم بی لبخند
بگذار برخیزد!
تابستان سال 79 است. همان سالی که مرگ داس بدست بر در خانه ی هنرمندان و شاعران ایستاده بود. بامداد بزرگ در بیمارستان ایرانمهربستری است و کسی گمان مرگش نمی کند که تحملش از حد برون است نه اینکه گمان کنی دوستدارانش را سودای عمری ابدی در سر است یا او را قدیس می انگارند، نه او شاعر کوچه است که با گوشت و پوست و خون خود زندگی را و رنجها و شادی هایش را لمس می کند و خود سالهاست که در جدال مرگ و زندگی قلم از دست ننهاده که می داند عمر کوتاه است. دوستدارانش بر در بیمارستان ایرانمهر و راهروهای آن در آمد و شدند که از هوایی که نفسهای آفریینده زیباترین و پرشکوه ترین واژه های زبان فارسی تنفس می کند آنها نیز تنفس کنند که او در پی هوای تاره است و اینان نیز. سالهای سال است. آنها برای جان باختگی در راه او نیامده اند که راه او را نیازی به جان باختن نیست، راه او عشق است و زیبایی و دانایی.
و خبر عاقبت فرود می آید:
« با تخلص سرخ بامداد به پایان بردم
لحظه لحظه ی تلخ انتظار خویش»
او که نمی خواست اسطوره باشد، اسطوره شد. در پی جاودانگی نبود و جاودانه شد... و در روز بدرود که سرودهایش دهان به دهان می گشت و چنان شوری و جسارتی در بین بدرودکنندگانش برپا کرده بود، نمی دانستی شادمان باشی که شعرش که ممنوع بود بر سر همه زبانها جاری بود، یا در سوگش بگریی که دریای اشک کم بود...شگفت ترین بدرودی که بدرودکنندگان با صدای بلند شعر می خواندند، دست می افشاندند و می گریستند...
و کلمه سخت تنها بود ....
و مرگ همچنان داس به دست ایستاده بود، در همه، جا سیاه پوش و افراشته!
مصاحبه با آیدا در آستانه یازدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو را در اینجا بخوانید.
۲ نظر:
عاشقان سرشکسته گذشتند شرمسار ترانه های نابهنگام خویش..........
درود بر بامداد که نام وبلاگم را از او به عاریت گرفتم: همچون کوچه ای بی انتها..
برای او که به نو کردن ماه بر بام میشد و برنیامدن ماه را تاب می آورد، مرگ مفهومی جز انتزاع نیست. شاملو زندهاست آن قدر که هنوز از او میترسند و جمع شدن دوستان و خانودهاش را در امامزاده طاهر کرج بعد از این همه سال تاب نمیآورند.
ارسال یک نظر