۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

آن اتاق سر به مهر


خاطره کتابی من بر میگرده به اون سالهایی که برای تعهد خدمتم در آموزش و پرورش رفته بودم گناباد...دیری نگذشت که کتابخانه مطهری، تنها کتابخانه شهر تبدیل شد به پاتوق من! اسم کتابداراشو یادم نمیاد، به جز خانوم جوان و کمرویی که اونجا برا کارآموزی میامد و آقای زراعتی، پیرمردی که سرایدار اونجا بود.. خانوم جوادی خیلی زود اجازه داد که من از کتابخونه به صورت قفسه باز استفاده کنم. اما یه روز که بخش امانت کتابخونه تعطیل شد و کتابدارا رفتند، آقای زراعتی  راز اون اتاق سر به مهر رو بر من اشکار کرد...اتاقی در قسمت عقب مخزن کتابخونه که همواره درش بسته بود، به روی من باز شد! هیچوقت چهره آقای زراعتی را یادم نمیره مثل فاتحی که در قلعه ای رو باز کرده باشه ، چشماش برق میزد. مرد لاغر اندام با صورت استخوانی دم در ایستاده بود، رو به من گفت: تو دنبال اینا می گردی، برو بردار... من اینارو نمی شناسم اما وقتی بهم گقتند اینا رو جمع کنم فهمیدم آدمای مهمی هستند .. کتابای صادق اونجاست.. جمالزاده هم داریم... رهی معیری.. او حرف میزد و من انگار وارد ضیافتی شده بودم که صادق خان و رهی و جمالزاده و فروغ و ایرج و چخوف و سارتر و رومن رولان و ... گرد هم نشسته بودند و در خاموشی و سکوت کتابخونه شاید با هم پچ پچ می کردند... نمیدونستم کدوم رو بردارم ... فقط یادمه وقتی بیرون اومدم یه بغل از کتابای هدایت همراهم بود... و چهره آقای زراعتی که می درخشید ، انگار نقشه گنجی رو با کسی درمیون گذاشته باشه...   دیری نگذشت که همه کتابدارا باخبر شدند که من مشتری اون اتاقکم و درش همواره به رویم باز بود... یه روز یکی از کتابدرا که اصالتا اونجایی بود حرف قشنگی زد ... با خیال راحت کتابا رو ببر و بخون .. حتا می تونی اونا رو برای خودت نگه داری... اینجا اینا امنیت ندارند... بزار کتابا توی هوای آزاد هوایی بخورند.!!.. و بعد از اون من حس کسی رو داشتم که انگار دست فروغ رو یا شاید هدایت خسته از خودکشی های ناکامش رو گرفته و داره می بردشون هواخوری... هنوز چندتایی از کتابای هدایت اون اتاقک در بین کتابام هست که همیشه بهم چشمک می زنند...
بعدها که منتقل شدم به مشهد... یکی از دانش آموزانم برایم به تلخی گفت که بعد از بازنشستگی آقای زراعتی و اون کتابدار محلی... کتابدار جوانی که اونجایی هم نبود برای گسترش سالن مطالعه همه کتابهای اون اتاقک را به یه مرغداری فروخته ...
هنوز این خاطره برایم کابوسی است توام با ملامت که ای کاش همه کتابها را از اون دخمه بیرون آورده بودم... و اخلاقی بنام امانت داری مثل هذیان گناهکارانه ای است که تمامی ندارد... و به سارتر فکر می کنم که تهوعش و هستی و نیستی اش و چرخدنده اش به مرغداری سپرده شده است و شاید خنده دردآلودش، وقتی از موقعیت و اصالت بشر می گفت و نه اصالت اخلاق...

هیچ نظری موجود نیست: