۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

ما می مانیم*

اذیت و آزار روشنفکران و دگراندیشان درجامعه ما امری دیرینه است. تاریخ ما همواره شاهد خانه به دوشی و غربت و فقر و هراس اندیشمندان بوده است. گاه پس از مرگشان و گذشت سالها بر فراز قرار می گرفته اند اما در زندگانی همواره در وحشت قداره بندان و زورمندانی بوده اند که ارزشی برای فکر و هنرشان قائل نبوده اند و نه تنها مجال اندیشیدن را بر آن ها تنگ می کرده اند که مجال زندگی را نیز از آنها می گرفته اند. در دالانهای تاریخ که قدم می گذاریم وارد تاریکخانه ای از ظلم و جنایت بر علیه آنها می شویم که باورش سخت دشوار است.
در سی سال اخیر نیزما شاهد خانه بدوشی و غربت نشینی و مرگ های زود هنگام و دق مرگی هایشان بوده ایم. قتلهای زنجیره ای و تعقیب و گریزها و اخراج از مشاغل و انواع تهمت ها و سانسور و... به کنار!
بیان سرگذشت هرکتاب، فیلم، نمایشنامه، موسیقی، مجسمه، وبلاگ، کنفرانس علمی و تخصصی،اجرای پروژه های علمی همه و همه شبیه یک تراژدی است. تراژدی غم انگیزی که گاه حتی تحمل شنیدنش را نداریم.
هفته پیش بهمن محصص درگذشت. در وبلاگ میزنم فریاد مطلبی درباره اش خواندم که یکی از اقوامش نوشته بود؛ محصص در آخرین سفری که به ایران داشته از آنها می خواهد مجسمه ها و بومهای نقاشی اش را نابود کنند. تبری بدست می گیرد و مجسمه ها را خورد می کند و با تیغ موکت بری هم به جان بومها می افتد. ... چندین شب است که این کابوس دست از سرم برنمی دارد. حتی تصورش وحشتناک است زندگی و عشق و هنرت در تمام عمر صرف خلق آثاری شود و بعد در آخر عمر آنها را نابود کنی! چرا که هیچ موزه و هیچ نمایشگاهی در ایران آنها را نپذیرفته. جامعه ی استبدادزده او را پس زده، و او نمی خواهد پس از گذشت سالها از هنرش دلجویی شود!
گفتم داستان روشنفکری تراژدی یا جدال خاموشی است بین مرگ و زندگی. بین آفرینش و نابودی ... ویک اعتراض ساده جوابش: اینجا جای شما نیست. چرا اینجا مانده اید؟!

* عنوان کتابی از مسعود بهنود

۲ نظر:

حانیه گفت...

سلام استاد وبلاگ قشنگی دارید
ممنون برای اینکه من قابل دونستید و مثل دانشجو خوبتون که بهترین دوست زندگی م هست
من رو پذیرفتید
امروز در کنار شما و این دوست خوبم
روز قشنگی رو سپری کردم
بینهات دوستون دارم و ازتون سپاسگذرام

حانیه

Unknown گفت...

آرزویم همه سرسبز ی توست...
مرسی که به وبلاگ سر زدید. منم دوستتون دارم. شاد و سربلند باشید