۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

از جدایی ها

□ مرد وارد فروشگاه می شود او قصد خرید یکسری لوازم منزل دارد. نگاهی سرسری به مبل ها و قالی ها می اندازد و می گوید می رود که با همسرش برگردد. از همان نگاه کوتاه می شود فهمید که تاحدود زیادی مبل مورد نظرش را انتخاب کرده است…. او با همسرش برمی گردد و یک راست سراغ مبلی می رود که صبح انتخاب کرده است. همسرش مبلهای دیگری را بررسی می کند اما مرد به او می فهماند که باید انتخاب او را بپذیرد…زن قانع می شود. به سراغ انتخاب قالی می روند، آلبوم ها را ورق می زنند و مرد با همه طرحهایی که زن پیشنهاد داده است مخالفت می کند.او قالی را هم خودش انتخاب می کند… همسرش گیج است اما به روی خودش نمی آورد. نوبت به انتخاب پرده می رسد و زن کلا” آن را به مرد واگذار می کند…..دلخوری آزار دهنده ای چهره اش را پوشانده….

□ از خیابان صدای افتادن چیزی و بعد صدای ناله و فریادی دلخراش می آید… موتورسیکلت سواری به بلوکه های سیمانی وسط خیابان برخورد کرده و با همسر و پسرش به وسط بلوار پرتاب شده اند. پسر از درد فریاد می کشد و زن آرام می نالد. تا اورژانس برسد مردم آنها را جمع و جور می کنند واز لابلای بوته های گل و درخت درمی آورند . طبق معمول اورژانس دیرمی رسد. مرد کم کم خودش راجمع وجور میکند و بلند میشود او آسیب جدی ندیده، اما کمر زن آنقدرآسیب دیده که نمی تواند به راحتی برخیزد .در بهت ناباور مردم، او بدون توجه به زن و بچه اش به سراغ موتورش میرود و آسیب دیدگی های موتور را وارسی میکند …

□ آنها دارند از سر زمین برمی گردند. مرد، همسرش، دختر یازده ساله شان، پسر هفت ساله و دختر چهار ساله شان. مرد دو سه قطعه زمین در اطراف شهر برای خودش خریده و گاهی به آنها سر می زند. ماشین جلوی منزلشان توقف می کند .آنها پیاده می شوند و مرد جلوی در پارکینگ منتظر است تا همسرش در را باز کند… زن درون کیف را جستجو می کند اما کلید را نمی یابد… او کلید را در جایی، جا گذاشته است با نگرانی به مرد می گوید: تو کلید همراه نداری؟ جواب مرد منفی است. زن باز هم می گردد اما فایده ای ندارد…مستاصل است… مرد با خونسردی به او نزدیک می شود: من باید بروم… خودت در را باز کن… او سوار اتوموبیلش می شود و با سرعت از آنجا دور می شود. آنها آنجا ایستاده اند…

□…

هیچ نظری موجود نیست: